معنی دانش نامه

حل جدول

دانش نامه

گواهی نامه پایان تحصیل


دانش

اندیشه، بینش، حکمت، خرد، دانایی، شناخت، معرفت

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

دانش

دانش. [ن ِ] (اِمص) اسم مصدر از دانستن. دانست. (فرهنگ نظام). عمل دانستن. دانندگی. دانائی. علم و فضل و دانستن چیزی باشد. (برهان). درایت. فقاهه. فقه. فضل. ادب. (صراح). علم. حکمت. (زمخشری) (دهار) (ترجمان القرآن). حصول علم ثابت، و در مراتب، پژوهش است یعنی رفتن بطرف علم آنگاه شناسایی است یعنی نزدیک شدن به آن و سپس دانش است یعنی علم ثابت.ادراک. درک. شعر. شعور. وقوف. آگاهی. اطلاع. معرفت. شناسایی. شطس. بصر. بجده. (منتهی الارب):
دانش و خواسته است نرگس و گل
که بیکجای نشکفند بهم.
شهید بلخی.
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است.
رودکی.
دانش بخانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور.
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
و از همه ٔ ملوک اطراف بزرگترست بپادشاهی... و دوست داری دانش. (حدود العالم)...
شمارش ندانست کردن کسی
وگر چند بودیش دانش بسی.
فردوسی.
چو جاماسپ آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید.
فردوسی.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.
فردوسی.
سخن هرچه گویم همه گفته اند
بر باغ دانش همه رفته اند.
فردوسی.
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود.
فردوسی.
تو بر مایه ٔ دانش خود مایست
که بالای هر دانشی دانشیست.
فردوسی.
ازین برشده تیزچنگ اژدها
بمردی و دانش که یابد رها.
فردوسی.
وگر شاهی آسان تر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست.
فردوسی.
اندر میزد با خرد و دانش
واندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
عنصری.
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
هر بنده که خدای او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد دانش یار شود بتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). آنچه فراز آمد ترا بمقدار دانش خود بازنمودم. (تاریخ بیهقی).
به از گنج دانش بگیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست.
اسدی.
ز کردارگفتار برمگذران
مگوی آنچه دانش نداری بر آن.
اسدی.
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست.
اسدی.
دانش به از ضیاع وبه از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
ز بیدین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریارست و دانش حشم.
ناصرخسرو.
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل دون همت است.
ناصرخسرو.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.
ناصرخسرو.
واجبست بر کافه ٔ خدم و حشم ملک... مقدار دانش و فهم خویش معلوم رای پادشاه گردانند. (کلیله و دمنه). عاقل از منافع دانش هرگز نومید نشود. (کلیله و دمنه). و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). و علم بکردار نیک جمال گیرد که میوه ٔ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاریست. (کلیله و دمنه).
گنج دانش تراست خاقانی
شو کلیدش بهر که هست مده.
خاقانی.
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم.
خاقانی.
پیاده نباشم ز اسبان دانش
گر اسبان دنیا فراهم ندارم.
خاقانی.
مرا ز دانش من نیست بهره ای چه عجب
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنی را.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری).
نیست آب حیات جز دانش
نیست باب نجات جز دانش.
اوحدی.
تو بدان آمدی که کار کنی
وز جهان دانش اختیار کنی.
اوحدی.
دانش اندر دل بود نی در زبان
مردم از گفتن نبیند جز زیان.
امیرحسین سادات.
فخر در دانش بود مر مرد را
فخر و دانش هر دو در خاموشی است.
؟ (از جامع التمثیل).
چون دانش است خدمت درگاه فرخت
پیرایه ٔ توانگر و سرمایه ٔ فقیر.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
|| عقل. (مجموعه ٔ مترادفات ص 249). خرد قلب. قعر. حجی. فقفوق. (منتهی الارب):
غمی شد دل گو چو پاسخ شنید
که طلحند را هیچ دانش ندید.
فردوسی.
استهجاج، به رای و دانش خود کار کردن. (منتهی الارب). || هنر و تربیت. (ناظم الاطباء). || دانش آشکار بینشی. علم غیب الهی. (ناظم الاطباء). علم حضوری حضرت عزت و اعیان ممکنه جمیعاً دفعه واحده که موقوف بیکی از ازمنه ٔ ثلاثه یعنی ماضی و مستقبل و حال نبوده باشد. (انجمن آرا).
- اهل دانش، مردم دانا و فاضل. (ناظم الاطباء):
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را زهر لفظ امتحان آورده ام.
خاقانی.
گاه پیش از کلمه ٔ دانش کلمه ٔ دیگر از پیشاوند و قید و غیره درآید و کلمه ٔ مرکب سازد چون:
- بادانش، دانشمند. حکیم. فاضل. مطلع. خردمند. بصیر عارف. واقف:
فرستادم اینک فرستاده ای
سخنگوی و با دانش آراده ای.
فردوسی.
شب و روز گرد طلایه بپای
سواران بادانش و رهنمای.
فردوسی.
هنرمند بادانش و بانژاد
تو شادی و این دیگران از تو شاد.
فردوسی.
هم آنگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آبروی.
فردوسی.
مردمانی مردم زاده، با دانش و فضل و راستگوی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 72).
- بدانش، بوسیله ٔ دانش. با دانش.بسبب دانش. به علم. به خرد:
بدین خویشی اکنون که من کرده ام
بزرگی بدانش برآورده ام.
فردوسی.
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
- بسیاردانش، علامّه. که از دانش و علم مایه ورست.
- بیدانش، جاهل. مقابل بادانش:
که مرد ارچه دانا و صاحبدل است
بنزدیک بیدانشان جاهل است.
سعدی.
- بیدانشی، جاهلی. مقابل دانشمندی و خردمندی:
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بیدانشی مایه ٔ کافریست.
ناصرخسرو.
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بیدانشی پرده ندریدمی.
سعدی.
چو از قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.
سعدی.
- پردانش، بسیاردانش. علامّه. بسیارعلم.
- کم دانش، که از علم اندک مایه دارد. کم مایه در علم.
و نیز کلمه یا اداتی به کلمه ٔ دانش پیوندد و کلمه ٔ مرکب سازد چون:
دانش آباد. دانش آرا. دانش آموز. دانش افزا. دانش الفنج. دانش اندوز. دانش بهر. دانش پذیر. دانش پرست. دانش پرور. دانش پژوه. دانش پناه. دانش جو. (دانشجوی). دانش خور. دانش دوست. دانش سار. دانش سرشت. دانش سرا. دانش سگال. دانش سنج. دانش فروش. دانشکده. دانش کوتاه. دانش گستر. دانشگاه. دانشگر. دانش گزین. دانشمند. دانش مزی. دانشمندی. دانشنامه. دانشور. دانشوری. دانشومند. دانشیار.دانشیاری. دانشی. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.

دانش. [ن ِ] (اِخ) منشی دانش علیخان با برادر خود منشی رونق علیخان کتابت نواب سعادت علیخان حاکم خطه ٔ اود هندوستان داشت و در لکهنو (لکنهو) بزاد برآمده. این بیت ازوست:
آن سلسله ٔ زلف مجنبان دگر ای باد
در شور میاور دل شوریده ٔ ما را.
(قاموس الاعلام ترکی).

دانش. [ن ِ] (اِخ) مرحوم میرزا حسین خان متخلص به دانش از فضلا و شعرای مشهورایران مقیم ترکیه که اغلب در استانبول و گاه نیز درآنکارا (آنقره) اقامت داشت. وی را تألیفات عدیده است که اغلب آنها بترکی عثمانی است، از جمله یکی «سرآمدان سخن » است در تراجم احوال پانزده نفر از مشاهیر شعرای ایران از رودکی الی حافظ بترکی با منتخباتی ازاشعار هر یک از ایشان که در سنه ٔ 1327 هَ. ق. در استانبول بطبع رسیده است در 448 صفحه و دیگر رباعیات عمر خیام محتوی بر 396 رباعی منسوب به خیام با ترجمه ٔ آنها بترکی بعلاوه ٔ شروح و توضیحاتی برای هر رباعی بانضمام مقدمه ٔ بسیار مفصل مبسوطی بترکی در شرح احوال خیام مأخوذ از مآخذ مختلفه و تشریح فلسفه ٔ خیام ومشرب او و مسلک او. در تضاعیف کتاب بیست مجلس تصویرتمام صفحه مناسب مضامین بعضی رباعیات خیام کار ادموند دولاک نقاش مشهور کتب که ظاهراً از نقاشان انگلیس است متفرقه درج شده است وتمام این بیست مجلس تصویر از روی یکی از چاپهای تجملی ترجمه ٔ رباعیات خیام بانگلیسی بتوسط فیتز جرالد شاعر معروف انگلیسی حاوی صدوده رباعی عکس برداشته شده است ولی اصل این تصاویر در چاپ انگلیس بتوسط هدر اند استوتن در لندن (که نسخه ای از آن چاپ در کتابخانه ٔ فاضل مشهور آقای سعید نفیسی موجود است) یکی از شاهکارهای تصاویر کتابی و تماماً رنگی است و در درجه ٔ اول از زیبائی و لطف و صفا و ذوق و حال که انسان اصلاً و ابداً از تماشای آنها سیر نمی شود و مدت ها انگشت بدندان از فرط تعجب و استحسان صنعت آن نقاش چیره دست مات و مبهوت می ماند ولی در عکس سیاهی که از آن تصویردر چاپ استانبول برای تألیف مرحوم دانش برداشته اندتمام رنگ آمیزیها و زیبائیها و لطف و صفای آن تصاویراصلی بکلی از میان رفته و فقط شبحی کم حاکی از اصل آن باقی مانده است. باری این ترجمه ٔ رباعیات خیام رامرحوم دانش با اشتراک (فیلسوف) رضا توفیق از مشاهیرفضلای ترکیه معاً و با هم تألیف کرده اند و در سنه ٔ 1340 هَ. ق. در استانبول در 368 صفحه ٔ وزیری بطبع رسانیده اند. دیگر از تألیفات مرحوم دانش ترجمه ٔ پانزده قصه از قصص لافونتن شاعر مشهور فرانسوی است در السنه ٔ حیوانات که بشعر فارسی بطرز مثنوی ولی در بحور مختلفه ترجمه نموده است.
شعر مرحوم دانش بطور کلی متوسطست در جودت و ردائت زیرا که بواسطه ٔ طول اقامت آن مرحوم در خارج ایران و عدم معاشرت مستقیم وی با ایرانیان بومی زبان شعر او صبغه ٔ مخصوص به خودگرفته غیر صبغه ٔ زبان وطنی خالص فارسی، ولی از این نکته گذشته مرحوم دانش مرد ادیب و فاضل مطلع بسیار باذوقی بود و علاوه بر مقام علم و فضل مردی شریف، کریم الاخلاق، درست کار و بغایت وطن دوست بود و یکی از کسانی بود که بیشتر از همه چیز و همه کس نماینده ٔ خصایل حمیده و فضایل پسندیده ٔ نژاد ایرانی بود در خارج ایران مابین اتراک عثمانی. مرحوم محمد قزوینی در شرحی که طی یادداشتهای خود در باره ٔ دانش نوشته اند و شرحی که فوقاً در باره ٔ مرحوم دانش نوشته شد نیز منقول از همان یادداشتهاست در خصوص ملاقاتی که با مرحوم دانش داشته اند در دنباله ٔ همان یادداشتها تفصیلی داده اند که قدرشناسی و نمایاندن صفات عالیه ٔ آن دو بزرگ مرد راعیناً نقل میشود:
وقتی که راقم این سطور (محمدبن عبدالوهاب قزوینی) در اواخر ماه سپتامبر 1939 م. در مراجعت از پاریس بایران با خانواده باستانبول رسیدم و دو روز بعداز ورود به پستخانه رفته بودم و مشغول نوشتن صورت تلگرافی به اخوی خود میرزا احمدخان که آنوقت در گرگان بود بودم تا او را از قرب ورود خود به تهران اعلام دهم یکمرتبه دیدم مردی نسبتاً مسن و بلندبالا سیاه چرده و سیاه موی از در پستخانه وارد شد و مثل این بود که مستقیماً بطرف من می آید وقتی که نزدیک من رسید مرا باسم و رسم خوانده گفت: شما فلانی نیستید! من بسیار تعجب کردم که در شهری که فقط پریروز برای اولین بار درعمرم بآنجا قدم گذارده ام و دیارالبشری را هم در آنجا نمی شناسم و از پریروز تاکنون هیچکس را مطلقاً و اصلاً نه از ایرانیان و نه از غیر ایشان ملاقات نکرده ام چگونه کسی مرا باسم و رسم می خواند و چگونه کسی مرا در آنجا می شناسد، با تعجب بسیار گفتم بلی من همانم که میفرمائید ولی سرکار عالی از کجا مرا می شناسید و چگونه مرا این جا درین پستخانه پیدا کرده اید؟ گفت من حسین دانش میباشم و غیاباً با شما آشنائی داشتم و یکی دو مرتبه هم با شما مکاتبه کرده ام و چون امروز صبح در یکی از جراید استانبول اسم شما را خواندم که باسلامبول وارد شده اید و در هتل (اورایپک) نزدیک به گارسرکه جی منزل کرده اید فوراً رفتم بسراغ شما در هتلتان و آنجا گفتند که شما قبل از بیرون آمدن از منزل آدرس نزدیک ترین پستخانه ها را بآنجا از مدیر هتل پرسیده اید لهذا آمدم این جا و شما را با نشانیهائی که صاحب هتل از قیافه و سن و سایر مشخصات داده بود بآسانی پیدا کردم. آنوقت من یادم آمد که پریروز سه بعد از ظهر که از ترن «سمپلون اریان اکسپرس » یعنی ترن مستقیم بین لندن - پاریس - استانبول در گارسر که جی پیاده شدیم به محض پیاده شدن یکی از اشخاصی که در راهرو ایستگاه ترن ایستاده منتظر ورود مسافرین بودند پیش ما آمد (و بعضی دیگر نزد سایر مسافرین رفتند) و در حالیکه کارت نمایندگی خود را از یکی از جراید یومیه ٔ استانبول موسوم به «خبر» به من ارائه میداد پرسید که شما کیستید و از کجا می آئید و بچه قصد باین شهر وارد شده اید و من چون در اوایل جنگ بود و تعلل و طفره در جواب مورث سوء ظن خبرگزار جریده ممکن بود بشود فوراً جواب سوءالهای او را در نهایت اختصار و به اقل ّ مایقنع دادم و از هم جدا شدیم و دیگر هیچ بفکر او نیفتادم، ودر عین حالی که آن خبرگزار همراه ما بود و بطرف در خروج میرفتیم مستخدم یکی از هتل های اطراف گار که نام هتل بر روی کلاه یا لباس او مرقوم بود و بطور اتفاق او را مابین چند نماینده چندین هتل انتخاب کرده بودیم نیز همراه ما بود و چمدانهای ما را می آورد و آن خبرنگار لابد از روی کلاه و لباس او دانسته بود که ما درکدام هتل منزل خواهیم کرد. باری وقتی که بیانات مرحوم دانش با آنهمه تعجب های من از آن تصادف غریب بکلی رفع شد و مشغول صحبت های متفرقه شدیم از ما خواهش کردکه آنروز را با خانواده مهمان او باشیم ما هم با کمال میل قبول کردیم و در یکی از رستورانهای همان محله با هم ناهار خوردیم و تمام آنروز را با ما بود و مارا به تماشای بسیاری از جاهای دیدنی استانبول گردش داد، از جمله مسجد «ینی جامع» یعنی مسجد نو که یکی از بهترین مساجد استانبول است و جمیع سقف و دیوارهای آن تا خط مماس سطح زمین سرتاسر و سرتا پا غرق کاشیهای بسیار ممتاز اعلی است و فردای آنروز را هم باز از اول صبح بملاقات ما آمد و ما را پس از گردش دادن ممتدی در نقاط مهمه ٔ استانبول بمنزل خود در «قاضی کوی » که یکی از دهات بانزهت حومه ٔ متصل بخود استانبول است برد و ناهار را در منزل او با خانواده ٔ او صرف کردیم و تمام روز در نهایت خوشی گذراندیم و بعد ما را از هر طرف کوی بگردش برد و تا ساعت هفت بعد از ظهر با ما بود و در آنساعت با کشتی باستانبول مراجعت کردیم، و من هیچوقت آن همه مهربانیها و محبتها و همراهی های آن مرحوم را که بکلی ندیده و نشناخته در آن چند روزه که در استانبول بودیم در حق ما نمود و آن همه وقت خود را برای خاطر ما تلف کرد فراموش نخواهم کرد. رحمهاﷲ علیه رحمه واسعه. وفات مرحوم دانش در روز سه شنبه نهم فروردین سنه ٔ 1322 هَ. ش. مطابق بیست و سوم ربیعالاول سنه 1362 هَ. ق. و سی ام مارس 1943 م. روی داددر آنکارا بمرض سکته در سن هفتاد سالگی - ولی روزنامه ٔ «اطلاعات » بواسطه ٔ کندی وصول و ایصال مراسلات بین المللی در زمان جنگ این خبر را در 26 مرداد آن سال منتشر نمود. (وفیات معاصرین بقلم آقای محمد قزوینی مجله ٔ یادگار سال سوم شماره 5 و 6).

دانش. [ن ِ] (اِخ) اسمش میرزا محمدرضی از سادات عالی درجات مشهد رضوی است. این چند شعر از او نوشته شده است:
وعده ٔ همصحبتان رفته روز محشرست
دیر می آید قیامت کشت تنهایی مرا.
به کویش رفتم و در پای من خاری شکست آنجا
بحمداﷲ که شد تقریبی از بهر نشست آنجا.
باغ را از رخنه ٔ دیوار می بینم مباد
باغبان تا در گشاید موسم گل بگذرد.
تاک را سیراب کن ای ابر نیسان زینهار
قطره تا می میتواند شد چرا گوهر شود.
بامید وصالت در شب هجر
نمی خوابم چو خون بیگناهان.
(آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 88).
وفات وی را صاحب قاموس الاعلام ترکی 1076 هَ. ق. نوشته است.

دانش. [ن ِ] (اِخ) میرزا تقی خان مستشار اعظم ملقب به ضیاءلشکر فرزند مرحوم میرزا حسین وزیر تفرشی است و در حدود سال 1288 هَ. ق. (1240 هَ. ش.) در تفرش تولد یافته است. سالها در خدمت میرزا یوسف مستوفی الممالک صدر اعظم و ظل السلطان و ناصرالملک و میرزا علی اصغرخان اتابک سمت دبیری داشت و در 1315 هَ. ق. تذکره ٔ صدراعظمی را در شرح حال شعرای معاصر اتابک نوشت. بعد از شروع مشروطه در عدلیه و دفتر ایالتی فارس بخدمات دولتی اشتغال ورزید. دانش در 1319 هَ. ق. کتابی در صورت فکاهت طبع کرد که مشهور به دیوان حکیم سوری است.دیگر از آثار او مثنوی نوشین روان در ذکر سلطنت انوشیروان و فردوس برین بطرز گلستان و مثنوی جنت عدن بشیوه ٔ بوستان و تذکره ٔ خوش نویسان خطوط هفتگانه و کتابی در علم بدیع فارسی و بحر محیط در دوازده جلد حاوی مباحث اخلاقی و اخبار و غیره است. دیوان دانش یکبار درحریق رشت طعمه ٔ آتش شد. وی از روی حافظه و یادداشتهای خود بفراهم آوردن اثر از دست رفته پرداخت. دانش شاعری پرمایه و بسیارشعرست. وفات وی در 25 اسفند 1326هَ. ق. اتفاق افتاد. قسمتی از اشعار وی را در عدادانتشارات دانشگاه تهران بشماره 487 در سال 1337 هَ. ش. تحت عنوان «قصائد، هزار غزل، مقطعات » چاپ کرده اند. و نمونه را از اشعار وی دو شعر ذیل نقل میشود:
تنگ شد از شش جهت ساحت میدان من
بسته شد از چارسوی عرصه ٔ جولان من
تا نشکافدزمین از سم خاراشکوف
میخ حوادث نشست بر سم یکران من
بس به وغا چشم چرخ دید که مریخ او
بس بتضرع گرفت دامن خفتان من
حال برنج اندرست دست من از آستین
نک بهراس اندرست پای ز دامان من
سر پی فرمان من داشته فرماندهان
نیست کنون دست من در پی فرمان من
زآنهمه سوداگری از پس هفتادواند
غیر خرافات چند نیست بدکان من
بال هما بر سرم سایه فکن بود و حال
جایگه جغد شد شمسه ٔ ایوان من
خرمن فضل مرا اهل ادب خوشه چین
خوان کرم گستران ریزه خور خوان من
مهر خموشی نهاد بر دهن شاعران
تا بسخن لب گشاد طبع سخن ران من
نی بطریق حلول نی بتناسخ، بفضل
ناصرخسرو منم ری شده یمگان من
سطوت من پیل را رکن و قوائم شکست
نک پی موری دهد لرزه بر ارکان من
من بهنر ذی فنون من ز کجا و جنون
سلسله ٔ زلف اوست سلسله جنبان من
صابی و عبدالحمید، صاحب و ابن عمید
گسترم ار خوان فضل وافد و مهمان من
من متنبی بشعر امت من شاعران
صحف سماوی من دفتر و دیوان من
چرخ دلم را شکست، راه من از چاره بست
کرد چه جبران آن، دادچه تاوان من
حلم من و بوقبیس گر که بمیزان نهند
حال دو کفه پدید زین وی و زان من
برگذرد از فلک کفه ٔ میزان او
پشت زمین بشکند کفه ٔ میزان من
گر بسخن آوری چرخ زبان داشتی
در صف مدحتگران بود ثناخوان من
جامه ٔ من گوهریست ملک جهانش بها
کیست که از من خرد گوهر ارزان من
انوری عصر خویش شاعر قطران سخن
شاه جهان پهلوی سنجر و مملان من
برترم از شاعران من بسخن گستری
بر همه شاهان سرست شاه جهانبان من.
و نیز از دیوان حکیم سوری او این قطعه نقل میگردد:
از آش رشته است لبالب تغارها
وز سوریان نشسته فرازش قطارها
آن چمچه های پر شده بر دست سوریان
مانند بیلها بکف آبیارها
آن سیخها بدست گروه کبابیان
مانند نیزه ها بکف نیزه دارها
قانع به کنگریم و بکنگر بساختیم
چون اشتران بادیه با نوک خارها
چون بار هندوانه ببینم بر اشتران
خخ میکنم که بگسلد از هم مهارها
اندر خیال آنکه چو بگسسته شد مهار
باشد که هندوانه ای افتد ز بارها
سوری نه خود منم که در این شهر چون منند
نه یک نه ده نه صد نه دوصد بل هزارها.
(از کتاب ادبیات معاصر تألیف رشید یاسمی صص 48- 50).


دانش نیوش

دانش نیوش. [ن ِ] (نف مرکب) نیوشنده ٔ دانش. شنونده ٔ دانش. مطیع علم و دانش. که گوش فرا دانش و علم دهد:
چو نامه بخواند خداوند هوش
بیارید آن رای دانش نیوش.
فردوسی.


دانش پذیر

دانش پذیر. [ن ِ پ َ] (نف مرکب) مخفف دانش پذیرنده. که دانش پذیرد. پذیرنده ٔ دانش. قبول کننده ٔدانش و علم. استواردارنده ٔ علم و دانش:
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
خردمند و از گوهر اردشیر.
فردوسی.
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر.
فردوسی.
برستم چو برخواند نامه دبیر
از آن شاد شد مرد دانش پذیر.
فردوسی.
از ایوانش بردند و کردند اسیر
که دانا نبودند و دانش پذیر.
فردوسی.
فرسته گسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
اسدی.
ندارد غم از پیش دانش پذیر
بچیزی که خواهد بدن ناگزیر.
اسدی.
جهاندیده دانای روشن ضمیر
چنین گفت کای شاه دانش پذیر.
نظامی.


دانش اندوز

دانش اندوز. [ن ِ اَ] (نف مرکب) دانش الفنج. که دانش اندوزد. که علم اندوزد. که دانش و علم فراآرد. که گنجینه ٔ خاطر بدانش بینبارد. رجوع به دانش اندوختن شود.


نامه

نامه. [م َ / م ِ] (اِ) پهلوی «نامک » (= کتاب) مأخوذ از «نام »، کردی «نامه » (= مراسله) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مکتوب. قرطاس قرطس. (منتهی الارب). کتابت. (برهان قاطع). (آنندراج) (انجمن آرا). کاغذی که به نام کسی نوشته شود. (فرهنگ نظام). نوشته. مکتوب. رقعه. تعلیقه. خط. کتابت. (ناظم الاطباء). مراسله. مرقومه. (لغات فرهنگستان). رقیمه. کاغذ که به کسی نویسند:
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.
فردوسی.
سر نامه بود از نخست آفرین
ز دادار بر شهریار زمین.
فردوسی.
فرستاده آمد چو باد دمان
رسانید نامه برِ پهلوان.
فردوسی.
نامه ٔ نانوشته برخوانَد
خاطر پاک او به روز هزار.
فرخی.
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازدو چوگان.
فرخی.
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
فرخی.
خواجه گفت: هنوز چیزی نشده است نامه ها نوشت به انکار وی و ملامت. (تاریخ بیهقی ص 294). نماز دیگر وزیر و استادم برگشتند به دیوان و مرا بخواندند و نامه نسخت کردن گرفتم. (تاریخ بیهقی ص 379).
چو دیر آیدت پاسخ نامه باز
بدان کاوفتاده ست کاری دراز.
اسدی.
به نامه درشتی فراوان مگوی
که تنگی دل شاه دانند از اوی.
اسدی.
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.
ناصرخسرو.
اینک پدرْت نامه ٔ چرخست سوی تو
مر فعل چرخ را جز از این نامه برمخوان.
ناصرخسرو.
دل تو نامه ٔ عقل و سخنْت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را.
ناصرخسرو.
نامه نوشتم به خون دیده ولیکن
هیچ نماند ز خون دیده ٔ گریان.
بوالفرج.
تو باز به صحبت من ای جان جهان
چون نامه دوروئی و چو خامه دوزبان.
عبدالواسع.
آن روز که جان نامه ٔ عشق تو بخواند
دل دست ز جان بشست و دامن بفشاند.
انوری.
چون سوی تو نامه ای نویسم ز نخست
یا از پی قاصدی کمر بندم چست.
خاقانی.
این سربه مهر نامه به آن دلستان رسان
کس را خبر مکن که کجا می فرستمت.
خاقانی.
هر نقطه که از نوک خامه ٔ او بر دیباچه ٔ نامه می چکید خالی بود بر روی فضل. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
دیر شد تا نامه ای از تو نیامد سوی ما
گرچه چندین قاصدان نامه بر بازآمدند.
کمال اسماعیل.
وصول نامه ٔ فتح و فروغ روی ظفر
به پیک تیر و رخ تیغ خونفشان باشد.
اثیر اومانی.
مهر از سر نامه برگرفتم
گفتی که سر گلابدان است.
سعدی.
گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست
گر نامه رد کنند گناه رسول نیست.
سعدی.
نامه سهل است نوشتن به تولیکن ترسم
که تو آن نامه نخوانی که در آن نام من است.
اوحدی.
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی.
حافظ.
صد نامه فرستادم و آن پیک سواران
پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد.
حافظ.
ما چو دوریم از درت آخر گهی
نامه ای بنویس و پیغامی بده.
شاهی.
چون محرم رازی به جهان یافت نشد
با نامه و خامه درد دل می گویم.
جامی.
چون ز سوز دل خود نامه نویسیم به یار
الف آه بودنامه ٔ پیچیده ٔ ما.
مشفقی تاجیکستانی.
کرده تحریر غمت در نامه هر جا مشفقی
خامه ٔ او همچونی در ناله ٔ زار آمده ست.
مشفقی.
ز بس در نامه شرح آرزومندی رقم کردم
قلم شد سرگران از نامه ٔ مهر و وفای من.
مشفقی.
چون قلم سوختی از آتش دل نامه ٔ من
اگر از آب دو چشمم نشدی تر کاغذ.
هلالی.
در فراقت مینویسم نامه و از دست من
خامه خون میگرید و خط خاک بر سر میکند.
فیضی.
آنکه صد نامه ٔ ما دید و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت.
نظیری.
در وصالی که شود زود میسر مزه نیست
چند روزی بمیان نامه و پیغام خوش است.
طالب.
من که باشم کز چو من بیقدر یاد آورده ای
نامه از رشک همین معنی به خود پیچیده است.
کلیم.
تا رفت بدو نامه ٔ ننوشته فرستم
یعنی که ز هجران توام دیده سفید است.
کلیم.
بوسه را در نامه می پیچد برای دیگران
آنکه میدارد دریغ از عاشقان پیغام را.
صائب.
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامه ٔ ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت.
صائب.
ز هر کس نامه ای آید زند چون شاخ گل بر سر
همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می سازد.
صائب.
که نامه ٔ من مسکین برد به سلطانی
که ره به بام ندارد کبوتر حرمش.
عاشق اصفهانی.
نامه ٔ ما رااگر از ننگ نتوانی گرفت
میتوان از عجز قاصد یافتن پیغام ما.
عاشق.
قاصد ادای نامه تواند نه عرض شوق
حیف از زبان که بال کبوتر نمیشود.
امینی شاملو.
تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب
صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند.
فروغی.
آخر سر ما را به مکافات بریدند
در نامه ٔاو بس که سر خامه بریدیم.
فروغی.
پیک دلاَّرام دی درآمدم از در
نامه ای آورد سربه مهر ز دلبر.
قاآنی.
چون شرح اشتیاق نویسم که نامه را
شوید سرشک و گریه امانم نمی دهد.
دهقان سامانی.
چگونه نامه توانم نوشت بر محبوب
که اشک دیده ٔ من شستشو کند مکتوب.
دهقان.
زشیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست.
وصال.
فرستی نامه ای همراه او نیز
عباراتی سراسر شکوه آمیز.
وصال.
به افسون رای خسرو را بر آن داشت
که می باید به شیرین نامه بنگاشت.
وصال.
هزار نامه نوشتی به دیگران ز وفا
به نام ما ننهادی به کاغذی قلمی.
طایر شیرازی.
برای آنکه از شوق ار نمیرم میرم از غیرت
جواب نامه ام را از خط اغیار بنویسد.
طایر.
ز سوز عشق هرگه می نویسم نامه دلبر را
فتد از نامه ام آتش پر و بال کبوتر را.
طایر.
درانتظار تو مرغی گر از سرم گذرد
ز جا جهم که مگر نامه ای رسید از تو.
لسانی.
بگیر از دست قاصد نامه ای را گر نمی خوانی
ندارد گرچه واکردن بهم پیچیدنی دارد.
راقم.
صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتی
این هم که جوابی ننویسند جوابی است.
راغب تبریزی.
نشان یافتن صد هزارمضمون است
نخوانده نامه ٔ ما را چو دوست پاره کند.
جعفر ساوه ای.
جواب نامه ای از بس ز جانان دیر می آید
جوان گر می رود قاصد به کویش پیر می آید.
معلوم شبستری.
بسی خشنود می آید بسویم قاصدش گویا
که غیراز نامه حرفی از زبان یار هم دارد.
میلی.
چو خواهم نامه ات بر بال مرغ نامه بر بندم
نخست از رشک مرغ نامه بر را بال بربندم.
عذری.
خواهی ای قاصد اگر نامه ٔ تو خوانده شود
به که پیشش بنهی نامه و نامم نبری.
محمد میرک صالح.
مباداسیل اشکم محو سازد حرفی از نامه
به دستی نامه از قاصد به دستی چشم تر گیرم.
هدایت.
ز شوق آن خط مشکین چو مهر از نامه برگیرم
اگر صد بار خوانم تا به پایانش ز سر گیرم.
هدایت.
درد دل را حالیا در نامه می پیچم که کاش
دل به درد آید ترا بر حال غم انگیز ما.
ممتاز.
تو قاصد ار نفرستی و نامه ننویسی
از این طرف که منم راه کاروان بازاست.
قاسمی.
رسید قاصدم از پیش یار و میگوید
گرفت نامه و از هم درید و هیچ نگفت.
؟
خرم آن دم که ز در قاصد دلدار آید
نامه ناخوانده هنوز از عقبش یار آید.
؟
از برای نامه ٔ ما قاصدی در کار نیست
کاروان اشک ما منزل به منزل میرود.
؟
ندارد نامه ای قاصد به کف اما ز کوی او
بسی خرسند می آید ندانم چیست پیغامش.
؟
احوال ما ز حوصله ٔ نامه بیش بود
برخی از آن به بال کبوتر نوشته ایم.
؟
نامه ٔ من میرود نزدیک دوست
کاشکی من نامه ٔخود بودمی.
؟
مردم دیده به پای قلم افتد هر دم
که مرا نقطه ٔ حرفی کن و با نامه فرست.
؟
منت از بال کبوتر نکشم ای صیاد
خودبخود نامه ٔ من شوق پریدن دارد.
؟
|| کتاب، همچون شاهنامه و فرس نامه و بازنامه و امثال آن. (برهان قاطع). کتاب. (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). هر نوشته و کتاب مثل شاهنامه و مرزبان نامه. (فرهنگ نظام). صحیفه. (مهذب الاسماء). کتاب. صحیفه. (السامی).سفر. قط. (ترجمان القرآن). سفر. طرس. (دهار). ذبر. کتاب. قط. ملیکه. لسان. مُلَظَّه. صحیفه. (منتهی الارب):
سرانجام آغاز این نامه کرد
جوان بود چون سی و سه ساله مرد.
بوشکور.
بگویش که من نامه ٔ نغزناک
فرازآوریدستم از مغز پاک.
بوشکور.
بدین نامه من دست کردم دراز
به نام شهنشاه گردن فراز.
فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدان اندرون داستان.
فردوسی.
نبیند کسی نامه ٔ پارسی
نوشته به ابیات صد بار سی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2477).
باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه ٔ مانی شده پر نقش و صور.
فرخی.
نامه ٔ مانی با نامه ٔ تو ژاژ است
شعر خوارزمی با شعر تو لامانی.
فرخی.
گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
نامه ٔ شاهان عجم پیش خواه
یکره بر خود به تأمل بخوان.
ناصرخسرو.
ز نامه های کهن نام خسروان برخوان
یکی جریده ٔ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
بخوان آن نامه کاندر نامه ٔ خویش
نشان دادت بسی آن مرد تازی.
ناصرخسرو.
کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامه ٔ مانی کجا چون مصحف قرآن بود.
امیرمعزی.
بر گل نو زندواف مطربی آغاز کرد
خواند به الحان خوش نامه ٔ پازند و زند.
سوزنی.
- نامه ٔاعمال، نامه ای که فرشتگان نیک و بد هر کس رادر آن نویسند:
تا به هنگام خواندن نامه
خجلی نایدت به روز نشور.
ناصرخسرو.
پیشتر آنکه ازاین خانه بخوانندم
نامه ٔ خویش هم امروز فروخوانم.
ناصرخسرو.
به نامه درون جمله نیکی نویس
که در دست تست ای برادرقلم.
ناصرخسرو.
آن نامه نشان روسیاهی است
نامش چو نوشته شد گواهی است.
نظامی.
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد
تا شوی نامه سیاه و روی زرد.
مولوی.
بدگمان باشد همیشه زشت کار
نامه ٔ خود خواند اندر حق یار.
مولوی.
نامه ٔ عیب کسان گیرم که برخوانی چو آب
نیم حرف از نامه ٔ خود برنمی خوانی چه سود.
اوحدی.
سیه شد نامه ٔ ما تا بحدی
که نبود از سفیدی جای مدی.
وحشی.
منم چون نامه ٔ خود روسیاهی
سیه رومانده ای بی روی و راهی.
وحشی.
بروز حشر که اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ٔ سیاه من است.
قاآنی.
رجوع به نامه سیاه شود.
|| فرمان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). حکم. منشور پادشاهان. (آنندراج) (انجمن آرا):
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامه ٔ تو نوا و فرسته شد.
دقیقی.
و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده. (تاریخ بیهقی ص 376).
نامه ٔ آزادی آمده ست سوی من
پنهان درشد ز خلق در دل و جانم.
ناصرخسرو.
- روزنامه، جریده. مجله. در تداول امروز: مطبوعاتی که به صورت روزانه یا هفتگی یا ماهانه نشر شود.
|| دستورالعمل. سرمشق. (ناظم الاطباء). || خط تعلیق را نیز گویند به اعتبار اینکه احکام و فرامین را به آن خط مینویسند. (برهان قاطع). خط تعلیق. (ناظم الاطباء). || به معنی سیلاب هم آمده است. (برهان قاطع). سیلاب. توجبه. || آئینه. مرآت. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- آئین نامه. اجاره نامه. اجازه نامه. اندرزنامه. بارنامه. بازنامه. باشنامه. بخشنامه. برنامه. بیان نامه. بیزاری نامه. بیعنامه. پندنامه. تسلیت نامه. توبه نامه. خدای نامه. خوابنامه. دعانامه. دعوت نامه. روزنامه. روشنی نامه. زیارت نامه. ساقی نامه. سالنامه. سفرنامه. سوکنامه. سوگندنامه. شاهنامه.شبنامه. شناسنامه. شهادتنامه. صلح نامه. طلاقنامه. عقدنامه. عنایت نامه. فالنامه. کارنامه. کابین نامه. گاهنامه. گذرنامه. گزارش نامه. گزارنامه. گزاره نامه. گشادنامه. گنج نامه. گواهی نامه. لعنت نامه. لغت نامه. مرامنامه. مغنی نامه. مناقب نامه. منقبت نامه. نظامنامه. نفرین نامه. ننگنامه. ورنامه. وصیت نامه. وکالت نامه.
- نامه ٔاسرار، نامه ٔ اعمال. رجوع به نامه ٔ اعمال شود:
خوانند بر تو نامه ٔ اسرار بی حروف
دانند کرده های تو بی آنکه بنگرند.
ناصرخسرو.
- نامه ٔ ایزدی، کلام اﷲ. کتاب اﷲ. قرآن.
- نامه ٔ خاقانی، فرمان پادشاهی. (ناظم الاطباء).
- نامه ٔ دلگشا؛ مکتوبی که خوشحالی و سرور آرد. (ناظم الاطباء).
- نامه ٔ همایون، فرمان همایون. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

دانش

علم: ز دانش به اندر جهان هیچ نیست / تن مرده و جان نادان یکی‌ست (اسدی: ۱۷۵) نبشتن به خسرو بیاموختند / دلش را به دانش برافروختند (فردوسی: ۱/۳۷ حاشیه)،
(اسم) [قدیمی] عقل، خرد،

مترادف و متضاد زبان فارسی

دانش

اندیشه، بینش، حکمت، خرد، دانایی، شناخت، علم، فرهنگ، فضل، معرفت،
(متضاد) جهل

فارسی به عربی

دانش

تراث تقلیدی، حکمه، زماله، علم

فارسی به ایتالیایی

دانش

scienza

معادل ابجد

دانش نامه

451

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری