معنی دانگ

لغت نامه دهخدا

دانگ

دانگ. (اِ) شش یک چیزی. سدس چیزی. یک قسمت از شش قسمت چیزی. دانگی. دانق. (زمخشری). یک بخش از شش بخش چیزی. یک ششم چیزی. یک حصه از شش حصه ٔ چیزی:
- پنج دانگ از ششدانگ، پنج ششم آن. پنج سدس آن.
- چهاردانگ از ششدانگ، دوثلث آن. دو سوم آن.
- دو دانگ از ششدانگ، ثلث آن. یک سوم آن.
- سه دانگ از ششدانگ، نیمه ٔ آن.
- یک دانگ از ششدانگ، یک سدس آن. شش یک آن.
- ششدانگ چیزی، تمام آن. جمله ٔ آن. همه ٔ آن. و این بیشتر در مساحات و سطوح و آنچه بدان وابسته است بکار رود چون:ششدانگ خانه یا چهار دانگ مزرعه و سه دانگ قنات و دو دانگ باغ و یک دانگ کاروانسرا و غیره. و گاه نیز در غیرسطوح بکار رود چنانکه در معانی مجرد چون، حواسش شش دانگ متوجه او بود. و نیز در مقادیر چنانکه: چون چهار دانگ راه آمدم آش را از دیگ کشیدند. (انیس الطالبین ص 198 نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). و از شهر مقدار دو دانگ بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 92). خداوند ما تبارک و تعالی این جهان که بیافرید، از آن جمله چهار دانگ و نیم دریاست و دانگی و نیم خشکی. (اسکندرنامه نسخه ٔ آقای سعید نفیسی). از مقدار یک درم که زمین است، پنج دانگ و سه تسو گفته اند اهل کفر و شرک و بدعت و ضلالت اند. (کتاب النقض ص 492).
جهانبان که کرد این جهان را پدید
همه حسنها یک درم آفرید
ازآن یکدرم پنج دانگ تمام
بیوسف سپردش علیه السلام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و همچنین در نسبتهاچون: مستوفی خاصه ٔ شریفه در سنوات سابقه از قرار تومانی سی دینار رسم الحساب داشته که فیمابین او و محرران چهاردانگ دودانگ قسمت میشده. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 59). || در تعیین اوقات، دانگ یک قسمت از شش قسمت واحدی است که برای زمان درنظر گیرند از شب، یا روز، یا ساعت و غیره.
- دو دانگ از شب، ثلث شب. یک سوم شب: چون وعده بود وقت دو دانگ شب رفته بود مردم در خانه ٔ ابراهیم جمع آمدندسلاحها پوشیده. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).دو دانگ شب با همدیگر صحبت میداشتند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 104). فی الحال با علی بیک ایشیک آقاسی بازگشته و دو دانگی از شب رفته بود که بدر خانقاه آمده... (مزارات شیراز ص 144).
- پنج دانگ ساعت، پنجاه دقیقه. پنج ششم یک ساعت: و چون ایشان به قم رسیدند سه ساعت و پنج دانگ ساعتی از روز گذشته بود. (تاریخ قم ص 242).
|| در اصطلاح موسیقی یک قسمت از شش قسمت صوت و آوازست از جهت ارتفاع یا ملایمت آن و ازین روی آواز دودانگ و چهاردانگ و ششدانگ بترتیب مدارج آوازست از ملایم بسوی اوج و مستعمل نیز در موسیقی همین سه مرحله ٔ دو دانگ و چاردانگ (چهاردانگ) و ششدانگ است و یک دانگ و سه دانگ و پنج دانگ درین مورد بکار نبرده اند:
گفت دختر چیست این مکروه بانگ
که بگوشم آید این در چاردانگ.
مولوی.
|| شش یک درم. دانق. شش یک درهم. سدس درهم و دینار. داناق. (منتهی الارب). صاحب غیاث اللغات گوید در وزن دانگ اختلاف بسیارست مگر باتفاق اکثر ثقات تحقیق شده که وزن دانگ شش رتی (؟) است. (غیاث). دانق که شش یک درهم است. (منتهی الارب). شش حبه است در درهم. برابر چهار طسوج و هشت حبه و شانزده شعیرست. شش یک دینار و نصف درست است. رجوع به درست شود. درم دو قیراط است و نیم دانگ نصف یک قیراط است. (دستوراللغه ٔ ادیب نظنزی). وزن درم یا درهم که فارسی معرب است شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه است. (منتهی الارب). شش یک مثقال وآنرا معرب کرده دانق و جمع آنرا دوانیق بسته اند. (انجمن آرا). دانق و آن وزنی است مقدار هشت جو میانه، یا دو قیراط، یا چهارتسو. شش یک حبه است. (دهار). از مجموع تعاریف فوق برمی آید که دانگ نسبت با واحد آن را که درم یا مثقال باشد اراده کنند و گاه نیز خود نماینده ٔ وزنی است در شواهد نظمی و نثری ذیل:
ازین شست بر سر شش و چار دانگ
بیابد نوشته بخواند ببانگ.
فردوسی.
مباد آنکس که مهر تو بورزد
کجا مهر تو دانگ جو نیرزد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ثابت بن قره میگوید سه روز هر روز مقدار دو دانگ تا چهل دانگ بزرالبنج کوفته با شکر می باید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بدزدید بقال ازو نیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ.
سعدی.
و کمال خوبی عیار آن است که اگر صد مثقال از نقره ٔ شاخدار را بگدازند زیاده بر چهار دانگ الی یک مثقال کسر بهم نرساند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 22). || گاه از دانگ درمعنی قسمتی از دینار یا درم اراده ٔ ارزش آن به نسبت عیار و بار کنند. دانگی از دینار یا درم، شش یک دینار و یا درم است، در ارزش و در این حال ظاهراً از دانگ مسکوکی که در بها سدس دینار و یا سدس درم بوده است مراد دارند، و بعبارت بهتر در برابر دینار و یا درم و یا درست، دانگ که بکار میرفته مرادف شکسته و یا پول خرد و پشیز بوده است:
خریدی گر او را بدانگی پنیر
بدی با من امروز چون شهد و شیر.
فردوسی.
بدانگی مرا دوش بفروختی
همی چشم شاگرد بردوختی.
فردوسی.
ور تو دو دانگ نداری که دهی
رو مدارا کن با گاو کلور.
طیان.
بسا که تو بره اندر ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام.
فرخی.
چه گوهر چه سخن دانگی نیززند
بر آن دشتی که گردان کینه ورزند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
قضابرداشت از پیش تو صد گنج
کنون دانگی همی جوئی بصد رنج.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بساکس که یک دانگ ندهد به تیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی.
در روز عید ماه رمضان از هر سری درمی و دانگی بستانند. یعنی هفت دانگ. (بیان الادیان).
هزار زخم بدانگیست نرخ گردن تو
به نسیه می دهی آنرا که نقدخر نبود.
سوزنی.
منم زرکوب و محصولم ز صنعت
بجز آوازی و بانگی نباشد
همیشه در میان زر نشینم
ولیکن حاصلم دانگی نباشد.
نجم الدین زرکوب.
کرده گیرت بهم ببانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند.
نظامی.
دانگی از خود بازگیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش.
خاقانی.
گفت بار خدایا یکسال بیش است تا تو مرا دانگی ندادی تا موی سر باز کنم با دوستان چنین کنند؟ (تذکرهالاولیاء عطار چ اروپا ج 2 ص 337). در اثناء سخن گفت در بادیه ای فروشدم چهاردانگ سیم داشتم در جیب و همچنان دارم. جوانی برخاست و گفت آنجا که آن چهار دانگ در جیب می نهادی خدای تعالی حاضر نبوده و آن ساعت اعتماد بر خدای نبوده. (تذکرهالاولیاء عطار).
درین نه کاسه ٔ جانسوز دلگیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که ده کاسه بدانگی.
عطار.
و بهر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهاردانگ درهمی حق مساح و معابرست، ده درم از آن مساح و شش درهم وچهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص 108).
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ
چون کند در کیسه دانگی دست مزد
آنگهی بیخواب گردد همچو دزد.
مولوی.
جوانی بدانگی کرم کرده بود
تمنای پیری برآورده بود.
سعدی.
دست درازاز پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم.
سعدی.
بگوشش فروگفت کای هوشمند
بجانی و دانگی رهیدم ز بند.
سعدی.
یکی سفله را ده درم بر منست
که دانگی ازو بر دلم ده منست.
سعدی.
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد بسرباری از طیره بانگ.
سعدی.
شنیده ام که فقیهی بدشتبانی گفت:
که هیچ خربزه داری رسیده گفت آری
از اینطرف دو بدانگی گراختیار کنی
وزان چهار بدانگی قیاس کن باری.
سعدی.
نه تو دینار داری و من دانگ
برخ من چرا برآری بانگ.
اوحدی.
از اخراجات یکصدوبیست وشش دینار و یکدانگ و نیم. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 52). از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصدوشصت وشش دینار و چهار دانگ. (تذکره الملوک ص 56). تنخواه مواجب امراء: شصت وشش دینار و دو دانگ. (تذکرهالملوک ص 57). و از تنخواه امراءسه دینار و چهار دانگ و نیم. (تذکره الملوک ص 60). واز اجارات از قرار تومانی هشت دینار و یک دانگ. (تذکره الملوک ص 61). عین، نیم دانگ از هفت دینار. (منتهی الارب).
- امثال:
هر که دانگی بدزدد از دیناری نترسد.
|| مجازاً مطلق پول. توسعاً دینار و درهم و پول:
ازین تاختن گوز و ریدن براه
نه دانگ و نه عز و نه نام و نه گاه.
طیان.
دردسر افزاید استا را ز بانگ
ارزد این کو درد یابد بهر دانگ.
مولوی.
|| دانگ معمولاً شش یک چیزی است و درم و دینار یا زر و سیم شش دانگ است و گاه که اصطلاح هفت دانگ دیده میشود چنانکه در مثال منقول از بیان الادیان، مراد آن است که یک واحد تمام است باضافه ٔ یک ششم واحد (مثلاً یک درم باضافه ٔ یک ششم درم) و بعبارت بهتر از هفت دانگ درین مورد نسبت آن مراد نیست، واحد همان شش دانگ است و مازاد آن قسمتی است از واحد دوم، هفت دانگ درم یعنی یک درم تمام باضافه ٔ یک سدس از درم دوم. اما در مسکوکات زمان صفویه و نیز در فاصله ٔ میان صفویه و افشاریه گاه دیده میشود که واحد دانگ را از شش علی الظاهر به ده تغییر داده اند و از آن عیار فلز قیمتی مسکوکات یعنی زر و سیم را در نسبت با بار و غش آن اراده کرده اند و اینک شواهد آن: و در سالی که شاه سابق [سلطان حسین میرزا صفوی] بقزوین حرکت مینمود وزن عباسی را هفت دانگ مقرر و بعد از معاودت از سفر مزبور قبل از ایام محاصره ٔ اصفهان محمدعلی بیک معیرالممالک بجهت توفیر سرکار دیوان اعلی و مزید انتفاع سرکار خاصه، بخدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نموده، عباسی را شش دانگ مسکوک و یک دانگ نقره ٔ اضافه را علاوه ٔ واجبی نموده... و چون بخدمت شاه محمود عرض نموده بودند که وزن عباسی از قرار شش دانگ سکه ٔ پادشاهان را بیقدر و بیوقع میکند، در شهر رمضان المبارک توشقان ئیل مقرر فرمودند که عباسی را در ضرابخانه بوزن پنج شاهی نه دانگ و نیم سکه نمایند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 23). والحال سکه ٔ نواب کامیاب اقدس اشرف اعلی [اشرف افغان] نیز پنجشاهی بوزن نه دانگ و نیم زمان شاه محمود و طلای اشرفی بدستور قدیم چهار دانگ و نیم سکه میشود. (همان کتاب ص 24). || سهم که هر کس در خرید چیزی یا هزینه ٔ مهمانی و یا سفری. نهد [ن ِ / ن َ]. (منتهی الارب) رجوع به دانگی و دانگانه شود.

دانگ. (اِخ) یکی از شش قسمت شش ناحیه که بلوکی از چهارده بلوک قشقائی است و پنج ناحیه ٔ دیگر: پادنا. حنا. سمیرم. فلرد. واردشت است و همه ٔ شش ناحیه 24 قریه دارد. (جغرافیای غرب ایران ص 109).

فرهنگ معین

دانگ

(نْ) [په.] (اِ.) بخش، بهره، حصه، قسمی از چیزی، یک ششم چیزی.

فرهنگ عمید

دانگ

قسمتی از چیزی، بخش، بهره، حصه،
یک‌ششم چیزی به‌ویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین،
یک‌ششم دِرهم: دست دراز از پی یک حبه سیم / بِه که ببُرند به دانگی و نیم (سعدی: ۱۱۹)،
سهمی از هزینۀ گردش و مسافرت یا تهیۀ خوراک دسته‌جمعی که هریک از افراد دسته باید بدهند،
(موسیقی) نصف یک گام،

حل جدول

دانگ

شش یک هر چیزی

یک ششم چیزی

فارسی به انگلیسی

دانگ‌

Ante, Bong, Distribution, Division, Part, Portion, Quota, Stock

فارسی به عربی

دانگ

نغمه

گویش مازندرانی

دانگ

نام مرتعی در آمل

فرهنگ فارسی هوشیار

دانگ

شش یک چیزی، یک قسمت از شش قسمت چیزی، یک ششم چیزی، بهره، بخشش

معادل ابجد

دانگ

75

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری