معنی داوری
لغت نامه دهخدا
داوری. [وَ] (اِخ) دهی از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. در 25 هزارگزی جنوب کهنوج. سر راه مالرو انگهران به بیابان. 100 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن خرما. شغل اهالی زراعت و بارکشی و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
داوری. [وَ] (حامص) و آن اجرای حکمی است که خداوند عالم در روز جزا بر مردمان خواهد فرمود. (متی 10: 15) (واعظ 11:9) (متی 12:36) (اعمال رسولان 17:301) (عبرانیان 9:27 و دوم پطرس 2: 9 و 3: 7) (اول یوحنا 4: 17) و داور آن روز خداوند ومنجی ما عیسی مسیح خواهد بود (متی 25: 31 و 32) و 26: 64 (یوئیل 22 اعمال 17:31) (رساله ٔ رومیان 2:16) (دوم قرنتیان 5:10) و این داوری عمومیت خواهد داشت (یوئیل 5؛ 28 و 29) (رساله ٔ رومیان 14: 10 و 22) (دوم قرنتیان 5: 10 و 20: 12 و 13). باید دانست که آن داوری را تغییر و تبدیل نخواهد بود لهذا بر حسب فرمان داور، پاکان در ملکوت مسیح و اشرار و ناپاکان در ظلمت خارجی و یأس و نومیدی ابدی خواهند بود (مقابل متی 25: 14-46 و اول قرنتیان 1: 52- 57 و اول تسالونیکیان 4: 14- 17 عبرانیان 6:2). (قاموس کتاب مقدس).
داوری. [وَ] (حامص) قضاوت. در باره ٔ داوری و داوران یا قضاه در دوران هخامنشیان نگاه کنید به ایران باستان ج 2 ص 1487.
داوری. [وَ] (حامص) عمل داور. قضا. حکومت. قضاوت. حکم دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. (برهان). یکسو نمودن میان نیک و بد. (برهان) (شرفنامه). احکومه. (منتهی الارب). حکمه. (دهار). حکم میان دو خصم. فتاحه [ف ِ / ف ُ]. (منتهی الارب):
ز یزدان بترسد گه داوری
نجوید بلندی و گندآوری.
فردوسی.
همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی و انگشتری.
فردوسی.
ز یزدان بترسد گه داوری
نیازد بکین و به گندآوری.
فردوسی.
چو برجستی از برتری کمتری
ببدگوهر و ناسزا داوری.
فردوسی.
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری.
فردوسی.
بود داوریمان چو حکم سدوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری
بزد قهرمان گردن دیگری.
فردوسی.
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.
نظامی.
گلوی ستم را بدانسان فشرد
که دارا بدان داوری رشک برد.
نظامی.
بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را بدست آوری.
نظامی.
چو آمد گه دعوی وداوری
به دانش نمائی و دین پروری.
نظامی.
درین داوری کاوری راه پیش
رضای خدا بین ز آزرم خویش.
نظامی.
بخدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند.
نظامی.
چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری.
نظامی.
روز قیامت که بود داوری
شرم نداری که چه عذر آوری.
نظامی.
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری.
نظامی.
داوری و داد نمی بینمت
وز ستم آزاد نمی بینمت.
نظامی.
چنان کن که فردا در آن داوری
نگیرد زبانت به عذرآوری.
نظامی.
در آن داوری هرمس تیزمغز
بحق گفتن اندیشه ای داشت نغز.
نظامی.
چون بگستردی بساط داوری
پیش عشقت جان و دل درباختیم.
عطار.
اقتضای داوری رب دین
سر برآرد از ضمیر آن و این.
مولوی.
|| کلمه در بیت ذیل حاصل محاکمه و قضاوت عامه و تقریباً آنچه مردم از کسی به نیک و بد یاد کنند یا نام یا بد و نیک معنی میدهد:
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد به دستت بجز داوری.
فردوسی.
|| نظر. حکم:
همی تا بگردانی انگشتری
جهان را دگرگون شود داوری.
فردوسی.
وزآن پس به بهرام بهرام گفت
که ای با خرد یار و با رای جفت
چه گویی کز این جستن تخت و گنج
بزرگیست فرجام اگر درد و رنج
بخندید بهرام ازین داوری
وزآن پس برانداخت انگشتری
بدوگفت چندانکه این در هوا
بماند شود بنده ای پادشاه.
فردوسی.
چو اسکندر آمد به اسکندری
جهان را دگرگونه شد داوری.
فردوسی.
|| داد که بکسی برند. تظلم. (برهان). قضیه که پیش داور برند. و شکایت که پیش کسی کنند. شکوی. شکایت. (غیاث). قضیه که بر حاکم عرض باید کرد. || محاکمه. (غیاث). ترافع. ادعا. مرافعه. دعوی:
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بیگناه ایچ بد نبشلد.
ابوشکور.
بدین داوری پیش داور شویم
بجائی که هر دو برابر شویم.
فردوسی.
چو بر دانش خویش مهر آوری
خرد را ز تو بگسلد داوری.
فردوسی.
چو بشنید فرهاد ازو داوری
بلندی و تندی و گندآوری.
فردوسی.
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری.
فردوسی.
ندارم هیچ شک کاین داوری را
بجز یزدان عادل نیست داور.
ناصرخسرو.
جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفه ٔ طیور داور مالک رقاب.
خاقانی.
چنین شد در آن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای.
نظامی.
پای نهادی چو درین داوری
کوش که همدست بدست آوری.
نظامی.
ترا آسمان میکندیاوری
مرا نیست با آسمان داوری.
نظامی.
نشاید در آن داوری پی فشرد
که دعوی نشایددرو پیش برد.
نظامی.
به محشر داوریها با تو دارم
اگر شور تو در محشر نباشد.
سعدی.
با سیر اختر فلکم داوری بسی است
انصاف شاه باد درین قصه داورم.
حافظ.
- به داوری بردن، بمحاکمه کشاندن. بقاضی بردن:
بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد
او ز سگان کیست خود تا بردت به داوری.
خاقانی.
- به داوری کوشیدن، بمرافعه و نزاع و خلاف برآمدن:
با دور بداوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم.
نظامی.
- بدداوری، قضا و حکم ناخوب:
کاشکی آن ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری.
مولوی.
- روز داوری، یوم الدین. قیامت. روز شمار:
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند.
حافظ.
- داوری دادن کسی را، حکم و حکیمت کردن او را.
|| نزاع. جدل. ترافع. دعوی. مرافعه. خلاف:
ستد و داد جز به دستادست
داوری باشد و زیان و شکست.
لبیبی.
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری.
عنصری.
|| تضاد. مخالفت:
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری.
انوری.
- داوری کوتاه شدن، خلاف از میانه برخاستن. اختلاف بیکسو شدن:
ولیکن چو معنیش یادآوری
شوی رام و کوته شود داوری.
فردوسی.
بفرمود تا فارسی و دری
بگفتند و کوتاه شد داوری.
فردوسی.
بدو گفت کوتاه شد داوری
که گیتی سه روزست چون بنگری.
فردوسی.
|| اختلاف. خلاف:
چه چیزست ازین چرخ گردان برون
درین عاقلان را بسی داوریست.
ناصرخسرو.
درین داستان داوریها بسی است
مرا گوش بر گفته ٔ هر کسی است.
نظامی.
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیاکاین داوریها را به پیش داور اندازیم.
حافظ.
|| مغالطه.جدل:
بدو گفت قیدافه کز داوری
لبت را بپرداز که اسکندری.
فردوسی.
- داوری پیش آوردن، بحث و جدل پیش آوردن. جدل کردن:
گرت بپرسد کسی از مشکلی
داوری و مشغله پیش آوری
آب درو آتش و خاک و هوا
از چه فتادند درین داوری.
ناصرخسرو.
|| امر. کار. شأن. حکم. رأی:
کشی افعی و بچه اش پروری
بدیوانگی ماند این داوری.
فردوسی.
چو قطره بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری.
فردوسی.
چو درویش نادان کند برتری
بدیوانگی ماند این داوری.
فردوسی.
گه رزم چون بزم پیش آوری
بفرمانبری ماند آن داوری.
فردوسی.
تو گر پیش شمشیر مهرآوری
سرت گرددآزرده زین داوری.
فردوسی.
|| قضیه. کار عمل. حدیث. بحث. مطلب مسئله. واقعه. امر. مطلق قضیه: و این پادشاه را [پادشاه خزران را] هفت حاکم است اندرین شهر [شهر آتل قصبه ٔ خزران] از هفت دین مختلف، بهر ساعتی چون داوری بزرگتر افتد از پادشاه دستوری خواهند یا آگه کنند بحکم آن داوری. (حدود العالم چ ستوده ص 193).
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شد داوری.
فردوسی.
ز گفتارشان خواهر پهلوان
همی بود پیچان و تیره روان
بدان داوری هیچ نگشاد لب
ز برگشتن شید تا نیمه شب.
فردوسی.
چنین داد پاسخ به زروان جهود
کزین داوری غم نباید فزود.
فردوسی.
کنون اینکه گفتیم پاسخ دهید
درین داوری رای فرخ نهید.
فردوسی.
بدو گفت گرشاسب کای دیو مرد
چگونه نخندم بدشت نبرد
که پیشم تو آئی و جنگ آوری
مرا خنده آید بدین داوری.
فردوسی.
به بندوی گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی.
فردوسی.
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگه ازین داوری.
فردوسی.
زهرکاردانی به رای درست
در آن داوری چاره ای بازجست.
نظامی.
یکی نانشانده یکی برکنی
بود بی گمان خویشتن دشمنی
بدین حسب و این حال و این داوری
یکی بیت گوید نکو عنصری.
(از راحهالانسان).
بکس نتوان نمود این داوری را
که خسرو دوست میدارد پری را.
نظامی.
که برداری آرام از آرامگاه
درین داوری سر نپیچی ز راه.
نظامی.
دروغی نگویم درین داوری
بحجت زنم لاف نام آوری.
نظامی.
|| بحث. سخن. مباحثه:
درین داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت.
فردوسی.
چو دزدیده شد چیز بی داوری
چه ناگوهری دزد و چه گوهری.
اسدی.
|| در بیت ذیل نیز ظاهراً معنی مباحثه و بحث و گفتگو میدهد و برای بهتر دریافتن معنی ابیاتی چند پیش از بیت شاهد نیز آورده میشود:
نگه کرد بیژن بخیره بماند
از آن چاه خورشیدرخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی
خورشها کزین گونه بشتافتی...
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان...
بمن داد از این گونه دستار خوان
که بر این جهان آفرین را بخوان
بدان چاه نزدیک آن بسته رو
دگر گر بخواهد ببر نوبنو
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پر امید دل گشته با ترس و باک
چو دست خورش برد از آن داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری.
فردوسی.
|| رزم.جنگ. (اوبهی) (برهان) (صحاح الفرس) (غیاث). نزاع. جدال:
اگر پیلتن را بچنگ آوری
زمانه برآساید ازداوری.
فردوسی.
تو گر قیصر روم و گر مهتری
مکن هیچ با تازیان داوری.
فردوسی.
مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری.
فردوسی.
بدانست شهری و هم لشکری
کز آن کار شور آید و داوری.
فردوسی.
که گر تخت ایران بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری.
فردوسی.
همه آراسته جنگ آوری را
بجان بخریده به جنگ و داوری را.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
یکی دایره ست آبگون چنبری
فراوان در این دایره داوری.
اسدی.
بدانست کو را سر داوریست
در آن ساعت از دین و طاعت بریست.
شمسی (یوسف وزلیخا).
جهاندار دارا در آن داوری
طلب کرد از ایرانیان یاوری.
نظامی.
بپرخاش دارا سرافراخته
همه آلت داوری ساخته.
نظامی.
چو یوسف به شمعون یکی بنگرید
مراو را چو آشفته دیوانه دید...
|| نزاع. منازعه. منازعت. (لغت تاریخ بیهقی). مخاصمت. مخالفت. غوغا. هیاهو. ترافع. مرافعه. خصام. مجادله. جدال:
زمانه برآسود از داوری
بفرمان او دیو و مرغ و پری.
فردوسی.
از آن نامور بند اسکندری
جهان از بدان رست و از داوری.
فردوسی.
تو کردی بدین داوری دست پیش
کنون بازگشتی ز گفتار خویش.
فردوسی.
نباشد مرا با کسی داوری
اگر تاج من جست ار انگشتری.
فردوسی.
میانشان همی داوری شد دراز
میانجی بیامد یکی سرفراز.
فردوسی.
اگر گاه جوید گر انگشتری
از این بوم و بر بگسلد داوری.
فردوسی.
وزپی داوری و درد سر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی.
ناصرخسرو.
زهد شما و فسق ما هر دو چو حکم داورست
داورتان خدای باد اینهمه چیست داوری.
خاقانی.
یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری.
حافظ.
|| خصومت. (برهان). دشمنی. کینه. خلاف. مخالفت:
کسی کو به محشر بود آوری
ندارد بکس کینه و داوری.
ابوشکور.
نخواهم که باشد چنو شهریار
اگر چند بی شاه شدروزگار
که او را بسی داوری در سرست
همان رای با لشکر دیگرست.
فردوسی.
دل از داوریهابپرداختند
بآیین یکی جشن نو ساختند.
فردوسی.
که هر کش درم بد خراجش نبود
بدلش اندرون داوریها فزود.
فردوسی.
جهان پرشگفت است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
که یک بار گفتیم و این دیگرست
ترا خود جز این داوری در سرست.
فردوسی.
به آموی بنشست و یک چند بود
بدلش اندرون داوریها فزود.
فردوسی.
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل، پر از کینه سر.
فردوسی.
ببیند ز من هر چه اندرخورست
که او را چنین داوری در سرست.
فردوسی.
وگر کین داراست و اسکندری
کهن شد به روم اندرون داوری.
فردوسی.
هوا را بهتر از دل مشتری نیست
ازیرا بر دل کس داوری نیست
هوا خرد به آرام دل وجان
چنان داند که چیزی یافت آسان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست.
نظامی.
هم زو برسی به یاوریها
هم بازرهی ز داوریها.
نظامی.
زمین را ببوسم بخواهشگری
مگر دور گردد شه از داوری.
نظامی.
|| در بیت ذیل کلمه معنای خاصی دارد چیزی از قبیل بهانه و انکار. آنگاه که گشتاسب پسر خود اسفندیار را چند کرت وعده ٔ سلطنت میدهد و وفا نمیکند کرت آخر او را ببند کردن رستم می فرستد و با او میگوید:
که چون این سخنهابجای آوری
ز من نشنوی زان سپس داوری
سپارم ترا گنج و تخت وسپاه
نشانمت با تاج و زرین کلاه.
فردوسی.
|| قصد و معامله. (غیاث).
داوری. [وَ] (اِخ) فرزند وصال شیرازی است. رجوع به داوری شیرازی و نیز رجوع به آتشکده ص 242 و تاریخ ادبیات براون ج 4 ص 132، 194، 205، 206 شود.
داوری. [وَ] (اِخ) محمد. خوشنویس است. رجوع به کتاب نمونه ٔ خطوط خوش کتابخانه سلطنتی ایران شود.
داوری. [وَ] (اِخ) سلطان ابراهیم. از شعراء ایران و از مردم کاشان است. او راست:
در خراسان مدحتی گفتم نه از روی طمع
در غلط فهمیده گفتا مدح ما معنی نداشت
گفتمش بسیار نیکو گفت این انصاف بود
بنده خود دانسته ام مدح شما معنی نداشت.
(قاموس الاعلام ترکی).
داوری. [وَ] (اِخ) (قلعه ٔ...) ظاهراً قلعه ای از توابع و نواحی فراه و یا هرات و یا نواحی مابین آن دو بوده است. در تاریخ سیستان آمده است که: «آمدن امیر، نوروز بزرگ به فراه و شبیخون آوردن و تاخت کردن و اهالی آن بقعه رااسیر کردن و نهب و قتل آن ولایت و گرفتن ملک جلال الدین بن ملک تاج الدین را و بردن به هرات و گرفتن قلعه ٔ داوری و نشاندن ملک رکن الدین را به امارت آن قلعه در سال 693 هَ. ق.» بوده است. (تاریخ سیستان ص 407).
فرهنگ معین
(حامص.) قضاوت کردن، شکایت کردن، ستیزه، جنگ، (اِ.) واقعه. [خوانش: (~.) [په.]]
فرهنگ عمید
قضاوت و انصاف دربارۀ نزاع و کشمکش و مرافعۀ دو یا چند تن،
(ورزش) شغل و عمل داور،
شکایت،
محاکمه،
جدل، نزاع،
تضاد، مخالفت،
اختلاف،
مغالطه،
(اسم) قضیه، کار،
بحث، سخن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
حکم، قضا، قضاوت، تظلم، خصومت، ستیزه
فارسی به انگلیسی
Adjudication, Arbitrament, Arbitration, Decision, Doom, Estimate, Eye, Judgment, Pronouncement, Verdict
فارسی به ترکی
hakemlik
فارسی به عربی
تحکیم، حکم، قرار
فرهنگ فارسی هوشیار
اجرای حکمی که خداوند عالم در روز جزا بر مردمان خواهد فرمود
فارسی به آلمانی
Schiedsrichter, Unparteiischer [noun]
معادل ابجد
221