معنی در

لغت نامه دهخدا

در

در. [دَرر] (ع اِ) خون. || شیر. || بسیاری شیر. || غنیمت. || خوبی. نیکویی. (منتهی الارب). نیکی. خیر. کارنیکو. (آنندراج). و از اینجا گویند: ﷲ درک، یعنی خدای راست خوبی و نیکویی تو، نیکیت فزون، خدایت نیکی دهاد. و ﷲ دره، ای عمله و خیره، خدای راست خیر و نیکوی او. و کذا در مدح: ﷲ درک من رجل. و در ذم: لا در دره، ای لا کثر خیره. و نیز ﷲ درکم، خیر باد شما را. و نیز گویند ﷲ در قائل، نیک باد گوینده را. خدا گوینده را نیکی دهاد:
هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل
هر کس شنید گفت اﷲ در قائل.
حافظ.

در. [دَ / دِ] (اِمص) ریشه ٔ فعل دریدن. (برهان) (جهانگیری). حاصل بالمصدر دریدن آمده است. (آنندراج). || (فعل امر) امر از دریدن به معنی پاره کردن. (از جهانگیری) (از برهان). || (نف مرخم) مخفف درنده. پاره کننده. اما در این معنی همیشه بصورت ترکیب آید:
- اژدردر، پاره کننده ٔ اژدها.
- پرده در، هتاک. مقابل پرده پوش:
دلا پرده تنگست یارم تو باش
ز پرده دران پرده دارم توباش.
نظامی.
رجوع به پرده در شود.
- حیه در، پاره کننده ٔ مار. حیدر. رجوع به حیدر شود.
- صفدر، صف شکن. برهم زننده ٔ صف. رجوع به صفدر شود.
- مردم در، پاره کننده ٔ مردم:
خر باربر به که شیر مردم در.
(گلستان).

در. [دَ] (حرف اضافه) ظرفیت را رساند خواه ظرفیت مکانی و خواه زمانی، و آن یا حسی و واقعی است و یا فرضی و عقلی. کلمه ٔ ارتباطست به معنی درون، میان، در میان، فی و مابین. (ناظم الاطباء). به معنی فی عربی است. (از آنندراج). به معنی جوف است و درون چون در خانه، در شهر و غیره. میان. میانه. تو. جوف. فی. اندرون. بین. داخل. مقابل بیرون. مقابل خارج. اندر. درون. (جهانگیری). مرحوم بهار در سبک شناسی آرد: «در» مخفف «اندر» (در پهلوی «انتر») است و بعدها لفظ اخیر کوتاه شده است، چنانکه تا اواسط عصر سامانی در نثر، لفظ «در» دیده نمی شود و همه جا در نسخه هائی که کمتر دست خورده است «اندر» آمده و «در» در عهد غزنویان پیدا آمده و «اندر» از قرن ششم ببعد کم کم رخت بربسته و امروز بکلی از میان رفته است:
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و ملوک.
رودکی.
گه بر آن کندز بلندنشین
گه در این بوستان چشم گشای.
رودکی.
در او بخشش و داد آمد پدید
ببخشید داننده را چون سزید.
فردوسی.
دگر نیز پرمایه به آفرید
تو گویی مرا در جهان خود ندید.
فردوسی.
سنانهای الماس در تیره گرد
ستاره ست گفتی شب لاجورد.
فردوسی.
نیارد زدن کس بدو باد سرد
چه در باغ باشد چه اندر نبرد.
فردوسی.
جز از داد و خوبی مکن در جهان
چه در آشکارا چه اندر نهان.
فردوسی.
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
پوشیده او را در سرای پرده بردند به خرگاه و بر تخت خوابانیدند. (تاریخ بیهقی). این خواجه در کار آمد و تیغ انتقام بخواهد کشید. (تاریخ بیهقی). در راه، ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده. (تاریخ بیهقی). آن معتمد... پس بمدتی دراز بشتاب بیامد و چیزی در گوش امیر بگفت. (تاریخ بیهقی).
چو گنجیست در خوبترپیکری
در او ایزدی گوهر از هر دری.
اسدی.
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زر و پیکر چو ماه.
اسدی.
آنگاه که رو به هزیمت نهادند، بنی اسرائیل تیغ در ایشان نهادند. (قصص الانبیا ص 131). و با وجود نهنگ از راه تهتک در کشتی می نشستند. (جهانگشای جوینی).
در این مملکت گر بگردی بسی
پریشانتر از ما نیابی کسی.
سعدی.
دولت جاوید به طاعت دراست
سود مسافر به بضاعت دراست.
سعدی.
نکوکاران در آسایشند و بدکاران در رنج.
سعدی.
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود.
حافظ.
|| همراه. ضمن. با. مع. (ناظم الاطباء): خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید، چنانکه در این خلعت مهد بود و ساخت زر و غاشیه. (تاریخ بیهقی). || گاه در همان معنی درون و مترادفات آن زائد یا برای تأکید آید. مرحوم بهار نویسد: در حالت قید و ظرف پیش از اسامی و پس از آن در، آید و پس از اسمی که به باء ظرفیه مبدو باشد من باب تأکید تا قرن هفتم هجری در، می آمده است و گاه نیز بدنبال اسمی در، می آید که به «در» یا «بر» یا «میان » و جز آنها مبدو باشد:
جعدی سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سرخاره.
رودکی.
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیهاو زشتی.
دقیقی.
شود نامتان در جهان در بزرگ
بمیرد همه لشکر شیر و گرگ.
فردوسی.
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
نشایست کردن بدو در نگاه.
فردوسی.
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در، نماند نهان.
فردوسی.
بدان خیمه ها در، ندیدند کس
جز ازویژه بهرام و یارانش بس.
فردوسی.
بماندستم دلتنگ به خانه در چون سنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پرآژنگ.
حکاک.
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفچی در از فرخسته پنجاه.
عنصری.
پادشاهی که به رومش درصاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران.
منوچهری.
صحراش باغ و نهر بزیرش در
بر تختهاش تکیه گه حوا.
ناصرخسرو.
نیست هوی را به دلم در مقر
نیست مرا نیز بگردش مجال.
ناصرخسرو.
مرغیست بدریا در گوید که دو گیرم
دل بر دو گمان چون سفری بر سر دو راه.
ناصرخسرو.
منصور سعید آنکه در هنر
از مادر دانش چو او نزاد.
مسعودسعد.
و او راسی ودو پسر بودند که بر حرب ارجاسف در کشته شدند. (مجمل التواریخ و القصص).
چند گویی که کس به ده در نیست
آنکه کس نیست مختصر مائیم.
خاقانی.
لیکن چو آب روی خضر از مسافریست
عزم مسافران به سفر در نکوترست.
خاقانی.
به دریا در منافع بیشمارست
وگر خواهی سلامت بر کنارست.
سعدی.
- در آب انداختن، غرق کردن.
- || نیست و نابود کردن:
زینهاراز آب شمشیرت که شیران را از آن
تفته لب کردی و گردان را در آب انداختی.
حافظ.
- در آب راندن، به آب راندن. فریب دادن:
نمودی چهره در آئینه تا سوزی دل زاهد
بدلسوزی چرا در آب می رانی مسلمان را.
خواجه آصفی.
خربنده ای تو ای فلک و من خرم ولی
نی آن چنان خری که تو در آب رانیم.
طالب آملی.
- در آب ریختن، غرق کردن:
آن فروغ آفتاب دین که ارباب ستم
ریخته از آتش شمشیر او دفتر در آب.
اثر.
- در آب سیه سر فروبردن، کنایه از پنهان شدن و بی نام و نشان گردیدن و مخفی شدن و محو گشتن چیزی باشد.
- || فکر و تأمل کردن در عبارتی دقیق به حدت طبع و تیزی فهم.
- در آب عرق افتادن، خجلت بسیار کشیدن. (غیاث).
- در آب فروشدن، نابود شدن و معدوم گردیدن. (برهان):
زهی حیدردلی کز روی مردی
به آب اندر فروشد نام رستم.
خواجه عمید لویکی.
چه ذوقی چشم تر از گریه های تلخ خود دارد
فریب خنده ٔ شیرین دهانی راند در آبش.
ظهوری.
- در آبگینه نقش پری دیدن، کنایه است از دیدن شراب در پیاله یا عکس جمال ساقی در آن. (آنندراج).
- در آب و آتش افکندن، به محنت و تاب مبتلی کردن:
در آب و آتشم از اشک و آه افکند بیرحمی
که در طفلی نگه می داشتم از آتش و آبش.
مخلص کاشی.
- در آب و آتش بودن، به محنت و تاب مبتلی شدن. (آنندراج). به محنت و مشقت مبتلی بودن. (غیاث).
- در آب و عرق افتادن، خجالت بسیار کشیدن. (آنندراج):
در آب و عرق بسکه فتاد از قد شوخت
فواره شد آن شمع که در انجمن تست.
تأثیر.
- در آتش افکندن، اصلاء. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر).
- || کنایه از قرین فکر و اندیشه داشتن:
آسمان شب در آتشم افکند
که دم صبح از دخان منست.
ثنائی.
- در آتش انداختن و در آتش درآوردن، صلی. تصلیه. (ترجمان القرآن).
- در آتش و آب بودن، در رنج بودن.بیقرار و بیتاب بودن:
چنان در آتش و آبست شمع از غم هجران
که جان سپاری پروانه درشمار نیاید.
وحید.
- در آن سخن است، این کلام مثل «فیه نظر» و «فیه شی ٔ» و «فیه بحث » است. در عربی، بمعنی در آن شک و تأمل است:
عقیق را که به او نامداری یمن است
شبیه لعل تو گفتم ولی در آن سخن است.
خان آرزو.
ترکیبات مصدری نیز با «در» داریم، چون: درآویختن، درافراشتن، درافروختن، درافکندن، دررسیدن، درنشاندن و غیره که هر یک در ردیف خود خواهد آمد. || گاهی حذف شود و گاه محذوف نیز می آید. (از آنندراج):
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
برفتن نهادند ناکام روی
همه راه غمگین و دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب.
فردوسی.
از آن به که زیور بود پای او (یعنی در پای او).
نظامی (از آنندراج).
|| گاه پس از اسم یا صفت آمده است:
گه ببینی خواب در خود را دو نیم
تو درستی چون بخیزی نی سقیم.
مولوی.
(بجای: در خواب).
این بگفت و گریه در شد هایهای
تا دل داود بیرون شد ز جای.
مولوی.
(بجای: در گریه). || گاه به معنی «را» که علم مفعولیت است، آید. (آنندراج):
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بر دوختن.
نظامی.
|| گاه به معنی «بر» آید و «به ». (ناظم الاطباء): انگشتری در انگشت کردن،... به انگشت کردن:
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.
منجیک.
بوقت کارزارخصم و دور نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شقا و نیم لنگ تو.
فرخی.
مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان
چون شد این روز در این روز رسیدن نتوان.
فرخی.
بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد.
(کلیله و دمنه).
خانه بپرداخت و هراسان و بی آرام در گوشه ای گریخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 346).
- درشتاب، بشتاب:
طلایه فرستاد هم درشتاب
زمانی گران کرد مژگان بخواب.
اسدی.
|| گرفتار. دچار. مبتلی:
همیشه در فزع از وی سپاهیان ملوک
چنان کجا به نواحی عقاب بر خرچال.
زینبی.
|| گاه قرب و مصاحبت را رساند:
دل به تو داده ست نشانی مرا
در تو رسم گر برسانی مرا.
امیرخسرو دهلوی.
|| قرین ِ. درون ِ.
- در شگفت، در شگفتی، قرین شگفت و شگفتی:
درفش تهمتن به بر درگرفت
بماندند گردان ازو در شگفت.
فردوسی.
چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند
از آن خواسته در شگفتی بماند.
فردوسی.
- در گمان، قرین ظن:
از این خواهش من مشو در گمان
مدان خویشتن برتر از آسمان.
فردوسی.
|| گاه اتصال و کثرت را رساند.پی ِ. دنبال. بجای اتصال و التصاق هم استعمال شود و هرگاه دو لفظ مکرر که در معنی آن مقداری ملحوظ باشد و لفظ «در» در آن درآید، معنی کثرت و بسیاری ملحوظ باشد و گویا معنی ضرب که عمل اهل حساب است، در آن ملحوظ باشد. (آنندراج): پشت در پشت مالکیت. صحرا در صحرا لشکر. دشت در دشت افواج:
زمان در زمان گنج پرداختم
از آن جمله سر جمله ای ساختم
شتر در شتر بود فرسنگها
ز زرین و سیمین و از رنگها.
فردوسی.
یکی لشکری کوه تا کوه مرد
سپر در سپر ساخته سرخ و زرد.
فردوسی.
چنانک حکایت کنند گزی در گزی به یک دینار سرخ برآمده است. (مجمل التواریخ و القصص).
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغ است و خوان در خوان و با در با.
سنائی.
به ساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده.
سوزنی.
سنان در سنان رسته چون نوک خار
سپر در سپر بسته چون لاله زار.
نظامی.
ز صحرای چین تا به دریای جند
زمین در زمین بود زیر پرند.
نظامی.
|| سوی ِ. بسوی ِ. الی:
سلیمان یکی تیز تیز در وی نگریست. (تاریخ برامکه).
تا نمازی نشود دیده ٔ من بنده ز اشک
عشق دستور نبخشد که کنم در تو نگاه.
اثیرالدین اخسیکتی.
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نظر کردن عاقل اندر سفیه.
سعدی.
- در کسی گریختن، به سوی او رفتن:
غیر از تو ملاذ و ملجأم نیست
هم در تو گریزم ار گریزم.
سعدی.
|| پیش. نزد. عند. نزدیک. (ناظم الاطباء):
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته در آسمان روسیاه.
نظامی.
|| روبروی. || زیر و تحت. اندر: همه در فرمان اویند. || بدرازی. طولا. این قدر. || بقدر. || تا. (ناظم الاطباء). الی. (آنندراج). || خلاف و ضد. || پس. بعد. || بالای ِ. بر. روی. فراز. فوق. علی. (ناظم الاطباء): فرمود تا آن صله ٔ گران را در پیل نهادند و به خانه ٔ علوی بردند. (تاریخ بیهقی). || به.
- در انگشت آوردن، کنایه از حساب کردن باشد. (برهان) (انجمن آرا). کنایه از شمردن چیزها به انگشت برای آسان شدن حساب، و می تواند که عبارت از حساب عقد انامل باشد. (آنندراج):
جواهر نه چندانکه اورا دبیر
بیارد در انگشت یا در ضمیر.
نظامی.
- || نوشتن و در قید قلم آوردن مجازست. (آنندراج).
- در انگشت بودن، در قبض و تصرف بودن:
بود در ده انگشت تو صد هنر
که حیران شود دیده ٔ کارگر.
ملاطغرا (خطاب به سنائی).
بهار انگشت کش شد در نکوئی
در انگشتم دوصد چون اوست گویی.
نظامی.
- در انگشت کردن، گرد انگشت درآوردن.
بر انگشت محیط ساختن:
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقه ٔ خاتم.
امیرمعزی.
|| بر: و صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. (تاریخ بیهقی). آنگاه تبع در خزانه را باز کرد و هرچه دیبای رومی بود در کعبه پوشانید. (قصص الانبیاء ص 185): قطران در شتر مالیدن، بر او مالیدن.
|| از:
نشست از بر اسب سالارنیو
پیاده همی رفت در پیش، گیو.
فردوسی.
ای عزم تو بادی که در متانت
بنیاد چو کوه استوار دارد.
مسعودسعد.
|| ضرب به. ضرب اندر. مضروب فی: پنج در پنج، پنج ضرب در پنج. صد در صد؛ صد ضرب اندر صد. || راجع به. در خصوص ِ: تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی). اسکندر حیلتی ساخت در کشتن فور. (تاریخ بیهقی). گویی این دو بیت در او گفته اند: اتته الوزاره منقاده... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 375). جالینوس را رسائلی است... در شناختن هر کسی خویش را. (تاریخ بیهقی).
- در چیزی سخن گفتن، راجع به چیزی سخن گفتن: در این راه خواجه بوسهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملت سخن می گفت. (تاریخ بیهقی).
- || برای. بمنظور. بقصد. بهر. از برای. (ناظم الاطباء): در راه که می راندیم شکایتی نکرد آلتونتاش، اما در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی تمام دارد. (تاریخ بیهقی). در هوای من بسیار خواری دیده است و به هیچ حال او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی).
در هوای ملک تو پر بفکند
اینچنین کت حسن بر در می زند.
انوری.
|| نسبت به: و این گروه در خدای تعالی عاصی شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و تا در خدای عاصی نشود با سایه ٔ خدای عصیان نکند. (تاریخ سیستان). تا عاصی گشت در هرمزد و با سپاه به ری آمد. (مجمل التواریخ و القصص). || بحق. بباره ٔ: کلبی گفت: این آیه در جهودان و ترسایان آمد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). || بتاریخ. فی. به...: در سال 1252 در پانزدهم شهریور ماه... || هنگام. (ظرف زمان):
پس پشت ایشان یلان سینه بود
سپاهی که در جنگ دیرینه بود.
فردوسی.
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخج کرد.
عنصری.
نصر احمد گفت... به مغلظه سوگند خورم که هرچه در خشم فرمان دهم تا روز آن را امضا نکنند. (تاریخ بیهقی).
- در سه روز، ظرف مدت سه روز: بخانه بازرفت و سوی وی در سه روزقریب پنجاه شصت پیغام برفت. (تاریخ بیهقی).
- در شب، به هنگام شب. شب هنگام: این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش. در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین. (تاریخ بیهقی). آن مرد کافی دانای بکار آمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد. (تاریخ بیهقی). تا یک روز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب افتاد. (تاریخ بیهقی).
- در عمر، طی عمر. ظرف مدت عمر: همگان اقرار کردند که در عمر خویش از چنین جلادت در کس یاد ندارند. (تاریخ بیهقی).
- در هفته، ظرف مدت هفته: در پیش بت بترسید و بدانست که اگر بجانب وی قصدی باشد در هفته برافتد. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد. (تاریخ بیهقی).
|| برای فور و استعجال است. در پاره ای ترکیبات افاده ٔ فوریت کند:
- درحال، بیدرنگ: شنودم که... برادر ما... را اولیای حشم درحال... و بر تخت نشاندند. (تاریخ بیهقی). درحال آنچه گفتنی بود، بگفتم و دل وی را خوش کردم. (تاریخ بیهقی).
- دردم، درزمان. فوراً. بیدرنگ.
- در روز، همان روز: چون جواب بر این جمله یافتیم مقرر گشت که... بر راه راست بنایستد و در روز از سپاهان حرکت کردیم. (تاریخ بیهقی).
- درزمان، علی الفور. فوراً. بیدرنگ. فی الفور. درساعت. دروقت:
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه شد درزمان.
فردوسی.
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان.
فردوسی.
شنید این سخن ساوه شد بدگمان
فرستاده را جست هم درزمان.
فردوسی.
بیامد خداوند رز درزمان
بدین مرد گفت ای بد بدنهان.
فردوسی.
اگر شاه فرمان دهد درزمان
بیارم برش آن ستوده جوان.
فردوسی.
گر بجنبد درزمانش گیر گوش
بر زمین زن تا که گردد لوش لوش.
عیوقی.
درزمان سوی تو فرستادی
رخش با زین خسروی وستام.
فرخی.
زدم بانگ و آگه شدند آن زمان
نهادند سر سوی او درزمان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بپا برخاست رخساری پر از گرد
وز آنجا درزمان آهنگ ره کرد.
نظامی.
شهنشاه برخاست هم درزمان
عنان تاب گشت از بر همدمان.
نظامی.
چو مستی عاشقی را تنگتر کرد
صبوری درزمان آهنگ در کرد.
نظامی.
پس طلب کردند او را درزمان
اقچه هادادند و گفتند ای فلان.
مولوی.
جان بدهند درزمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری.
سعدی.
رباخواری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم درزمان جان بداد.
سعدی.
در زمان از بخارا به طرف نسف متوجه شدم. (انیس الطالبین بخاری ص 139).
- درساعت بیدرنگ. فوراً. دردم: از اسب فرودآمد درساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن. (ترجمه ٔطبری بلعمی). مجمز دررسید با نامه... بکتگین آن را درساعت بالا فرستاد. (تاریخ بیهقی). درساعت فرمود تا گچگران را بخواندند. (تاریخ بیهقی). حاجب نوبتی را آگاه کردند درساعت نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی).
- دروقت، بیدرنگ. فوراً. افاده ٔ فوریت کند: نیکو داشتها به هر روز بزیادت بود، چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی دروقت حاضر کردی. (تاریخ بیهقی). اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم می کند دروقت. (تاریخ بیهقی). دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم. (تاریخ بیهقی).
|| «در» حرف اضافه با الف اطلاق و زائد در شعر آمده است:
به پرسش که چون آمدی ایدرا
که آوردت ایدون بدین جا درا.
فردوسی.

در. [دَ] (اِ) باب. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). آنچه از قطعات تخته یا از صفحات آهن و غیره سازند مربع مستطیل به قامت آدمی یا خردتر یا بلندتر و به پهنای گزی یا کمتر یا بیشتر و داخل چهار چوبی به پاشنه یا لولا نصب کنند و بر مدخل یا مخرج خانه، سرا، اطاق، راهرو و جز آن کار گذارند تا مانع درآمدن و در رفتن کسی یا چیزی باشد و آن گاهی به دو پاره است (به دو لت یا به دو مصراع) و گاه به یک پاره (یک لت، یا یک مصراع) و هر لت بر پاشنه بگردد تا فراز و باز شود یا گشاد و بست آن بوسیله ٔ لولا باشد که بدان در را به چهار چوب دوزند. عنک. ترعه. (منتهی الارب):
نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه زآهن درا.
رودکی.
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
زعود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه زآتش دهی به حشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید.
که من شهر علمم علی ام در است
درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی.
مال فراز آری و بکار نداری
تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ.
ابوعاصم.
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.
شاکر بخاری.
در به فلجم کرده بودم استوار
وز کلیدانه فروهشته مدنگ.
علی قرط اندکانی.
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
فرخی.
در خانه کنون بستن چه سودست
که دزدش هر چه در خانه ربودست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
- در افزار، آلات و ادوات مربوط به در. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- درسار، درگاه. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- امثال:
در مسجد است نه می شود سوخت و نه می شود فروخت.
یک در بسته هزار در باز. (جامعالتمثیل).
در به تو می گویم دیوار تو گوش کن.
در دنیا را نبسته اند.
|| بازشدگاهی که در دیوار و جرز قرار دهند جهت عبور و مرور. (ناظم الاطباء). معبر. گذرگاه. گذرجای. باب. راه. مدخل. مخرج. جای آمدن یا رفتن خانه و سرای و جز آن و این معنی متلازم با معنی آلت منصوب بر مدخل یا مخرج خانه و اطاق و سرا و هر چهار دیواری و محوطه ٔ سرباز یا سرپوشیده و جز آن است و شواهد نیز بسبب این تلازم به معنی اول ایهام دارد:
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
چو خسرو گشاده در باغ دید
همه چشمه ٔ باغ پر ماغ دید.
فردوسی.
برفت از در پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود لرزان ز بد.
فردوسی.
مرآن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بد گرانمایه جای.
فردوسی.
بهاریست خرم دراندر بهشت
هم از خاک عنبر هم از زر خشت.
فردوسی.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر در تو تارتنان.
کسائی.
شاد بدانم که چو بندد دری
ایزدمان بازگشاید دگر.
ابوالمظفر مکی پنجهیری.
مجلس دیوان و در سرای گشاده است و هیچ حجاب نیست. (تاریخ بیهقی). خیلتاش می رفت تا به در آن خانه رسید. (تاریخ بیهقی).
امیرسیدیوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایه ٔ فرهنگ.
فرخی.
به باغی دو در ماند ار بنگری
کزاین در درآیی وزآن بگذری.
اسدی.
ایزد هرگز دری نبندد برتو
تا صد دیگر به بهتری نگشاید.
(از اسرارالتوحید).
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلیح
که تن ز فرج و گلو در به سوی سر دارد.
ناصرخسرو.
سه مهمان به یک خانه در باز کرده
به اندازه ٔ خویش هر یک یکی در.
ناصرخسرو.
این در بسته تو بگشای که بابیست عظیم.
سعدی.
فکر بهبود خود ای دل ز در دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.
حافظ.
این کلمه را در این معنی ترکیباتیست چون: دودر. ششدر. صددر. هزاردر. و جز آن. رجوع به این ترکیبات در جای خود شود.
- ازدرِ، لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای.بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته ٔ:
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیفست و درد دل قویا.
آغاجی شاعر (از المعجم).
سپه بود از آن جنگیان صدهزار
همه نامدارازدر کارزار.
فردوسی.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش.
فردوسی.
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.
فردوسی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
سبزه گشت ازدر سماع و شراب
روز گشت ازدر نشاط و طرب.
فرخی.
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری.
با ملک چه کارست فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
منوچهری.
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صدوشصت پیل ازدر کارزار.
اسدی.
زیرا که گر خر ازدر چوب آمد
ای چون تو با خرد زدر ماری.
ناصرخسرو.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نبشت
که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ابوحنیفه اسکافی.
دل دیوانه ٔ ما ازدر زنجیر شدست
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
- با در باز بودن، در باز داشتن. در گشاده داشتن. آمادگی پذیرفتن مهمان داشتن. آمادگی خداوند خانه برای مهمان نوازی و پذیرائی از همگان. کنایه از سخاوت و نان دهی صاحب خانه است بی قید و شرط:
به نیک نامی مشهور گشتی و معروف
از آن که با کف رادی و با در بازی.
؟
- بر در ماندن، بار نیافتن.اجازه ٔ ورود نیافتن: احمد گفت هر چه ما یاد داریم معانی آن می داند که گر او بما نیفتادی ما بر در خواستیم ماند که از حقایق و اخبار و آیات آنچه فهم کرده است ما حدیث بیش ندانستیم. (تذکرهالاولیاء عطار).
- در بار (باضافه)، در بارگاه. مدخل بارگاه. و رجوع به در بار در جای خود شود.
- در بار گشادن، راه دادن که بار یابند و به حضور آیند:
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار.
فردوسی.
وزان پس به تخت کیی برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست.
فردوسی.
- دربست، دربسته. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- در بستن از، دوری جستن از. گوشه گرفتن از:
برگزیدم به خانه تنهایی
وز همه کس درم ببستم چست.
شهید.
رجوع به در بستن در جای خود شود.
- در بسته، غلق. مغلوق. (منتهی الارب). رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- دربند، بند در. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- در به دگر سوی داشتن، روی به جانب مخالف داشتن:
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر سوی دری.
فرخی.
- در چیزی با خود گشادن، به خود راه دادن:
چه باید مرا ترس دادن همی
در ترس با خود گشادن همی.
فردوسی.
- در چیزی با کسی زدن، با او بدان همداستان داشتن:
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن در راز هرگزمزن.
اسدی.
- در چیزی بر کسی باز کردن، او را بدان راه بردن:
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواندفراز کرد.
ابوشکور.
- در چیزی به کسی سپردن، در عهده ٔ او کردن آن را:
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد.
فردوسی.
- در چیزی دیدن، به آن واصل و ملحق شدن و رسیدن:
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت در کاستی.
فردوسی.
- در چیزی یا امری کوفتن یا کوبیدن یا جستن، بدان راه رفتن. بدان امر مبادرت ورزیدن:
در آشتی با سیاووش نیز
بکوبم فرستم زهرگونه چیز.
فردوسی.
در آشتی هیچ گونه مجوی
سخن جز به جنگ و به کینه مگوی.
فردوسی.
در آشتی کوبد اکنون همی
نیارد نشستن به هامون همی.
فردوسی.
- دردار، دارنده ٔ در. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- در داشتن، راه و مدخل داشتن. گذرگاه داشتن.
- در سخن اندرگشادن، مکالمه آغاز کردن. لب به سخن گشودن:
دلارام مزدک سوی کیقباد
بیامد سخن را در اندرگشاد.
فردوسی.
- در شادی پیش آوردن، به شادی و فرح رهنمون شدن:
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
قصار امی (از لغت نامه ٔ اسدی).
- درگاه، جای در. رجوع این ترکیب در جای خود شود.
- زدرِ؛ مخفف ازدر:
گردن زدر هزار سیلی
لفچت زدر هزار زبگر.
منجیک.
رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز
گردن زدر سیلی و پهلو زدر لت.
لبیبی.
با عارض ساده زدر دیدن بودی
با خط دمیده زدر بوس و کناری.
فرخی.
تا میرمؤمنان جهان مرحبام گفت
نزدیک مؤمنان زدر مرحبا شدم.
ناصرخسرو.
- امثال:
در خانه نشاید شدن الا به ره در.
در دنیا را نبسته اند.
تا نخوانندت مرو از هیچ در
در بی نیازی به شمشیر جوی.
فردوسی.
|| پیش خانه و برابر مدخل خانه و توسعاً خود خانه:
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تونمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
مولای خداوند زمان باشی چون من
زان پس نشوی نیز بدین درنه بدان در.
ناصرخسرو.
- دربدر، از دری به دری.
- || کنایه از آواره و بی خانمان است.
- امثال:
در درها نان دهند جامه ندهند.
بر در خانه هر سگی شیرست.
سنائی.
رجوع به این ترکیب درجای خود شود.
|| دهان. دهانه. مدخل:
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری به در کون فراخت فدرنگ.
حصیری.
|| راه:
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.
فردوسی.
کسی کو از خود آگاهی ندارد
نه بر وی عقل را نه نطق را در.
ناصرخسرو.
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگهدار پنهان در آشتی.
سعدی.
|| دروازه. در بزرگ که بر مدخل شهر یا قلعه نشانند. درب: و عادت او چنان بود که هر روز از در حصار بخارا بیرون آمدی و بر اسب ایستادی بر در ریگستان و آن در را دروازه ٔ علف فروشان خوانده اند. (تاریخ بخارا). خواجه قوام را بر در لیشتر بیاویخت. (راحه الصدور راوندی). و سرعمار را به شهر آوردند و به در طعام بر باره نهادندو تن او را به در آکار نگونسار بیاویختند. (تاریخ سیستان). || مقابل دروازه ٔ شهر. پشت باروی شهر بدان موضع که مدخل شهر باشد. برابر شهر و دروازه ٔ آن:
بشدتا در شهر مازندران
ببارید شمشیر و گرز گران.
فردوسی.
از ارمینیه تا در اردبیل
سپاهی پراکنده شد خیل خیل.
فردوسی.
و طاهر و هرثمه بر در بغداد برادرش محمد زبیده را درپیچیده بودند. (تاریخ بیهقی). و آن یکدیگر را دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی. (تاریخ بیهقی). و سپاه مودود به در شهر شده بودند و لشکرجای آنجا بزده و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست. (تاریخ سیستان). و آن را بهر او غوره می خوانند و بر در شهرست. (نوروزنامه). عمرولیث به بلخ اندر بود و اسماعیل به در بلخ. (تاریخ سیستان). با آن لشکر به در ری رفت و دست نهب و غارت دراز کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 385). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی... قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. (سعدی). || نزدیک. تنگ.
- در عید، گیراگیر حلول عید. تنگ فرارسیدن آن. نزدیک آن:
پیش از آن تا درعید آید با کفشگران
نتوان گفت سخن جز که کلام معهود.
سوزنی.
|| توسعاً، حد و مرز ناحیه. ناحیه یا شهری از کشوری که ازآنجا به کشور و ناحیه و مملکت دیگر درآیند: بست... در هندوستان است. (حدود العالم). فرغانه در ترکستان است. (حدود العالم). و این [ماوراء النهر] ناحیتی است عظیم و آبادان و بسیارنعمت و در ترکستان و جای بازرگانان. (حدود العالم).
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین.
فردوسی.
ترا باید ایران و تاج کیان
مرا بر در ترک بسته میان.
فردوسی.
ز خاور برو تا در باختر
ز فرمان من کس نیابد گذر.
فردوسی.
از ایران به کوه اندرآیم نخست
در غرچگان تا در بوم بست.
فردوسی.
در خوزیان دارد آن بوم و بر
که دارندهر کس بر او بر گذرد.
فردوسی.
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر و ظفر و فتح بر یمین و یسار.
فرخی.
نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد
آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان.
فرخی.
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.
سعدی.
|| در عبارت ذیل از بلعمی در معنی مرز بصورت اسم خاص به کار رفته است: پس مروان منادی فرمود و سپاه برگرفت و به در اندر شد که آن را باب الان گویند و همی رفت تا به سمندررسید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || چیزی که بر مدخل و گذر یا دهانه ٔ ظرفی قرار دهند. || سرپوش. قاپاق. آنچه دهانه ٔ چیزی یا ظرفی را بپوشاند چون: در بطری، در دیگ، در قوطی، در لیوان و غیره. || درگاه. دربار. پایتخت. (ایران در زمان ساسانیان ص 269). حضرت: فیروز یک دو بار سوی آن ملک رسول فرستاد و او قبول نکرد و چهار پنج سال برآمد مردمان هیاطله بر در فیروز بسیار گرد آمدندی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). چون سیف به در انوشیروان آمدیک سال بر در او بماند و بار نیافت و هر روزی به درکسری شد تا با حاجبان و دربانان آشنا شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). نجاشی چون نامه خواند شاد شد و به ارباطنامه کرد که آن گنجها از وی بپذیر و او را به در من فرست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمایی و هم موبدی.
فردوسی.
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من به سال و هنر برترست.
فردوسی.
به خواهر فرستم زن خویش را
کنم دور ازین در بداندیش را.
فردوسی.
به در بر سخن رفت چندی ز شاه
ز پرده فروهشتن از بارگاه.
فردوسی.
سپه را به در خواند و روزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد.
فردوسی.
نگه کرد رستم به روشن روان
به گاه و سپاه و در پهلوان.
فردوسی.
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری.
فردوسی.
- بر در، در خدمت:
فرخی بنده ٔ تو بر در تو
از نشاط تو برکشیده دهاز.
فرخی.
گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرددارد و نونده.
یوسف عروضی.
- درپرست، پرستنده ٔ درگاه:
بدو شادمان زیردستان اوی
چه شهری چه از درپرستان اوی.
فردوسی.
رجوع به این ترکیب در جای خود شود. || دره ٔ کوه. (آنندراج):
بسازیم ویکباره جنگ آوریم
بر ایشان در و کوه تنگ آوریم.
فردوسی.
که کوه و در و دشت پر لشکرست
تو خورشید گویی به بند اندرست.
فردوسی.
چنان شد درو دشت آوردگاه
که از کشته جایی ندیدند راه.
فردوسی.
نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر
به خوان واتگران آید از در تیماس.
ابوالعباس.
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرها گیر شد همه که و در.
فرخی.
همه دشت تابان ز الماس بود
همه کوه و در بانگ سرپاس بود.
اسدی.
شل و خشت پرواز شاهین گرفت
ز باران خون کوه و در هین گرفت.
اسدی.
ایا میری که از گرز و سنان و تیغ و پیکانت
بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در.
عبدالواسع جبلی.
ببینی در و دشت رنگین شده
نکوتر ز صورتگر چین شده.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون نافه ٔ مشک نارسیده
لاله همه کوه و در گرفته.
خلاق المعانی.
نوروز که سیل در کمر می گردد
سنگ از سر کوهسار و در می گردد.
سعدی.
- در آسمان، آسمان دره. مجره. کهکشان. راه مکه. رجوع به مجره شود.
- در و دشت، دره و بیابان:
چو بشنید بهرام کامد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه.
فردوسی.
در در و دشت هیچ پشته نبود
که بر آن پشته شیر کشته نبود.
نظامی.
ایشان چو ملخ در پس زانوی سلامت
ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم.
سعدی.
رجوع به در به معنی دره ٔ کوه شود.
|| و نیز این کلمه مزید مقدم در بسیاری از امکنه و مزید مؤخر در اماکن ذیل و جز آن آمده است: جودر. درادر. سردر. سمندر. قنادر. کردر. کندر. لادر. هزاردر. || باب (در کتاب). فصل. بخشی از کتاب که مؤلف از بخشهای دیگر ممتاز کرده باشد. تقسیمی از تقسیمات مطالب کتاب که مؤلف کند چنانکه بوستان را سعدی به ده بخش کرده است و کتاب صد در نثر کتابی است در احکام دین زرتشتیان. بابی که در کتابها نویسند چنانکه در احکام دین زردشت که مشتمل است بر صد باب و یکی از موبدان تصنیف نموده و آن را صد در نام نهاده است. (از جهانگیری):
هر آن در که از نامه برخواندی
همه روزه بر دل همی راندی.
فردوسی.
نویسنده از کلک چون خامه کرد
زبر زوی یک در سر نامه کرد.
(ملحقات شاهنامه).
کلیله و دمنه به ایران آورد پیش شاه و در برزوی بزرجمهر در آن فزود به فرمان شاه. (مجمل التواریخ و القصص).
همانگه یکی در زدستان زند
بخواند و برآورد بانگ بلند.
زرتشت بهرام پژدو.
چو این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم.
سعدی.
به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت.
سعدی.
|| جزء.
- دربدر، جزء به جزء. نکته به نکته:
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمد همه دربدر.
فردوسی.
شنیدم من آن داستان سربسر
زنیک و بدش آگهم دربدر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| مرحله. قدم. باب:
نخستین در از من کند یادگار
بفرمان پیروزگر شهریار.
فردوسی.
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین درش بی نیازی دهد.
فردوسی.
|| طریقه. روش. رسم. (ناظم الاطباء). || طریق. راه. وسیله:
بدان بیشه اندر یکی شیر دید
در چاره ٔ شیر شمشیر دید.
فردوسی.
- از درِ، از راه ِ. از طریق ِ:
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب ماهی دریا.
سعدی.
- ز در، از راه. ازطریق. با وسیله ٔ:
فکر بهبود خودای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم.
حافظ.
- از در چیزی شدن، از آن راه ورود کردن. از آن طریق و مدخل درآمدن. از آن راه آغاز کردن:
فرستاده چون پیش طلحند شد
به پیغام شاه از در پند شد.
فردوسی.
|| باب. موضوع. مقوله. مبحث. بابت. امر. جور. گونه. قسم. ره. نوع و جنس. (جهانگیری) (برهان). وجه. روی:
ستایش خوش آمدش بر یک هنر
نکوهش نیامدش خود زایچ در.
ابوشکور.
- ازین در، ازین باب:
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی.
فردوسی.
فراوان از این در سخنها بگفت
فرستاده مانده ازو در شگفت.
فردوسی.
چو پیمان ستد زرش بسیار داد
سخن گفت از این در مکن هیچ یاد.
فردوسی.
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم بچیزیت ازین در مرنج.
فردوسی.
سکندر بدو گفت پوزش مکن
مران پیش فغفور زین در سخن.
فردوسی.
چنین گفت سیندخت کای پهلوان
از این در مگردان به خیره زبان.
فردوسی.
مرا زین گونه فکرتهاست بسیار
ا گردانی سخنها گو از این در.
فرخی.
بخوبانش بر دیده مگمار هیچ
وزان در که فرمود پاسخ بسیچ.
اسدی.
ازاین در فراوان سخن یاد کرد
تهی شد دل یوسف از خشم و درد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ازین در به برهان سخن گوی با من
نخواهم که گویی فلان گفت و بهمان.
ناصرخسرو.
اشارت کرد کان مغ را بخوانید
وزین در قصه ای با او برانید.
نظامی.
زغن گفت ازین در نشاید گذشت
بیا تا چه داری در اطراف دشت.
سعدی.
- از هر در، ازهر باب. از هر شکل. از هرگونه. از هر نوع:
چنین گفت بهرام را شهریار
که از هر دری دیده ای کارزار.
فردوسی.
از آن جنگ و از چاره از هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری.
فردوسی.
هم از آشتی راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ.
فردوسی.
گر نه آیین جهان از هر دری دیگر شود
چون شب تاری همی از روز روشن تر شود.
فرخی.
مرا این سخن بود نا دلپذیر
چو اندیشه کردم من از هر دری.
منوچهری.
که چون خوانی از هر دری اندکی
بسی دانش افزاید از هر یکی.
اسدی.
شادمان شد همه شب و همه روز
شعرهایی سراید از هر در.
مسعودسعد.
همی گفت باهرکس از هردری
که هست این گرانمایه تر جوهری.
نظامی.
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری.
نظامی.
- زهر در، از هر در. از هر باب. از هر قسم و نوع. از هر گونه:
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در سخنها فراوان براند.
فردوسی.
نویسنده را پیش بنشاندند
ز هر در فراوان سخن راندند.
فردوسی.
یکی پاسخ نامه افکند بُن
بدو در ز هر در فراوان سخن.
فردوسی.
اگر چه حسودی ز هر در بود
برادر هم آخر برادر بود.
فردوسی.
نشستند و در گفتگوی آمدند
ز هر در بسی داستانها زدند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد
ز هر در می دهم پندش ولیکن درنمی گیرد.
حافظ.
- از هیچ در، از هیچ مقوله و نوع:
تا نپرسندت مگو از هیچ در.
؟
|| رای. سبب. جهت. علت. دلیل.
- از این در، از این جهت:
از این روی بدخواه یوسف بدند
وزاین در همه دشمن وی شدند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست
تو با نهنگ کنی صحبت از چه در باشد؟
امیرفخرالدین دیلمشاه (از صحاح الفرس).
|| نوبت. بار. دفعه. کرت و مرتبه. (جهانگیری) (برهان). باره. راه. ره. سفر.
- یک در، یک ره. یک نوبت. یکبار:
اگر گیتی بگرداند رخ از احکام او یک ره
وگر گردون بپیچاند سر از فرمان او یک در.
عبدالواسع جبلی.
|| پایه و مرتبه و درجه. (ناظم الاطباء). || یک نوع مرغ صحرایی. (ناظم الاطباء). نوعی مرغ صحرایی که آن را سحرور خوانند. (برهان). شحرور. || پشه. (ناظم الاطباء). پشه که به عربی بق خوانند. (برهان). || تمش و توت سه گل. (از ناظم الاطباء). تمشک. نام میوه و ثمری که آن را توت سه گل و به عربی ثمرهالعلیق خوانند و برگ و ثمر آن را بجوشانند و با آن ریش رنگ کنند. (برهان). رجوع به ثمرهالعلیق شود. || سجاف. || خارج و بیرون. (ناظم الاطباء). و این در ترکیب با مصادر بیشترست. و در مواردیست که مفهوم ظرفیت در فعل باشد. (سبک شناسی ج 1 ص 337). مؤلف در چند یادداشت نویسد که در اول مصادر این لفظ گاه به معنی میان و درون و داخل آید، چون درآمدن (= داخل شدن) و گاهی بر و بیرون، چون درآمدن (= برآمدن و بیرون شدن) و گاه علامت تأکیدست و ابرام و شدت و سختی را رساند، چون درایستادن و درنگریستن و درخواستن، و گاه افاده ٔ معنی مغاکی کند، چون درنشاندن (درنشاندن نگین در حلقه) و گاه معنی سرعت و چالاکی ملحوظ باشد، چون زاغ درگرفتن و... در معنی خارج و بیرون ترکیبات: درآمدن. درآوردن. درشدن. دربردن. دررفتن. درکشیدن و غیره داریم و همین مصادر مرکب در معنی مقابل معنی فوق و ضد یعنی درون و داخل نیز به کار روند، و پیداست که معنی برون و خارج از معنی اسمی کلمه (در: باب و دره و جز آن) ناشی است. رجوع به این مصادر مرکب در ردیف خود شود.
- بدر، بیرون. مقابل بدرون:
هرچ آن طلبی اگر نباشد
از مصلحتی بدر نباشد.
نظامی.
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانشان نباشد بدر.
سعدی.
ای خواجه بگوی دلستان را
زنهار برو که ره بدر نیست.
سعدی.
عالمی خواهم از این عالم بدر
تا به کام دل کنم سیری دگر.
؟
- بدر آمدن، بیرون شدن. بیرون آمدن:
مفرمای کاری بدان کارگر
کز آن کار نتواند آمد بدر.
اسدی.
از عهده ٔشکرش بدر توانم آمد.
سعدی.
- بدر آمدن از،پاک شدن از: هر کس او حج خانه ٔ خدا بکند... از گناه بدر آید چنانکه آن روز که از مادر بزاده. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
- بدر آوردن، بیرون بردن:
عجب از کشته نباشد بدر خیمه ٔ دوست
عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم.
سعدی.
- بدر افتادن، خارج شدن. آشکارا شدن:
پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد
وان راز که در دل بدم از دل بدر افتاد.
حافظ.
- بدر بردن، بیرون بردن. از شهر بدر کردن. رجوع به در بردن شود.
- || بدرون بردن.
- بدر بودن، مخرج داشتن:
خط عذار یار که بگرفت ماه ازو
خوش حلقه ای است لیک بدر نیست راه ازو.
حافظ.
- بدر رفتن، بیرون رفتن:
تا ملک از تصرف آنان بدر رفت. (گلستان
سعدی). و جهل قدیم از جبلت او بدر رفته است. (گلستان سعدی).
- بدر زدن، بیرون بردن. به صحرا ودشت نقل کردن:
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد بدر
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
منوچهری.
- بدر شدن، بیرون رفتن:
به فرجام هم شد ز گیتی بدر
نماندش همان تاج و تخت و کمر.
فردوسی.
بپرداخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای.
فردوسی.
- بدر کردن، خارج کردن. بیرون کردن:
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد.
حافظ.
- || رد کردن. رجوع به در کردن شود.
- بدر کشیدن، بیرون کشیدن. خارج ساختن:
بدر می کشند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ.
سعدی.
- بدر نهادن، بیرون نهادن:
گر پای بدر می نهم از مرکز شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده.
سعدی.

در. [دُرر] (ع اِ) ج ِ دره. مرواریدهای درشت. مرواریدهای بزرگ و واحد آن دره است و جمع آن دُرَّر و دُرّات. (از مهذب الاسماء). مرواری. لؤلؤ که مروارید درشت است مقابل مرجان که خاک مرواریدست. و اللؤلؤ جنس یشتمل علی نوعیه من الدرالکبار والمرجان الصغار کما قال ابوعبیده به ان الدر کبار الحب و المرجان صغاره و اللؤلؤ یجمعهما. (الجماهر بیرونی). دمشقی گوید مروارید درشت تر از لؤلؤ و وزن آن یک مثقال یا یک مثقال و نیم افتد (!). (نخبهالدهردمشقی ص 78). صاحب غیاث اللغات و به تبع او آنندراج گوید فارسیان بر مطلق مروارید اطلاق کنند و در لغت عرب دُرَّه مروارید کلان را گویند. (آنندراج) (غیاث). و نیز رجوع به النقود العربیه (ص 28) شود:
از آن هر که پیری بدو نام داشت
پر از دُر زرین یکی جام داشت.
فردوسی.
ز دیبا و دینار و در و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر.
فردوسی.
غلام و پرستنده از هر دری
ز دُر و ز یاقوت و هر گوهری.
فردوسی.
به رخساره چون روز و گیسو چو شب
همی در ببارید گفتی ز لب.
فردوسی.
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بدو حواله غواص در دریا.
کسایی.
نه هم قیمت در باشدبلور
نه همرنگ گلنار باشد پژند.
عسجدی.
از آن قبل را کردند هار مروارید
که دُر ضایع بودی اگر نبودی هار.
زینبی.
بجای نعل نو مه بسته بر پای
بجای در پروین بفته در بش.
اسدی.
بدست آوریده، خردمند سنگ
بنایافته در ندهد ز چنگ.
اسدی.
نه درخورد درست گل، پس تو زین تن
بپرهیز ازیرا که در ثمینی.
ناصرخسرو.
من آنم که در پای خوکان نریزم
مراین قیمتی لفظ در دری را.
ناصرخسرو.
قصه کوته بهست از تطویل
کان نیاورد در ودریا سیم.
بوحنیفه ٔ اسکافی.
سر کشتی آرزوت ببر
قعر دریاست جای طالب در.
سنائی.
لطف ز لفظ تو زاید چنانکه در ز صدف
شرف ز ذات تو خیزد چنانکه زر ز تراب.
ادیب صابر.
ای در یتیم چون یتیمان
افتاده بر آستان مادر.
خاقانی.
چرخ چرا به خاک زد گوهر شبچراغ من
کافه گوهران کنم در ثنای شاه را.
خاقانی.
غواص گر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمایه بچنگ.
سعدی.
- در ثمین، مروارید گرانبها.
- دُر خوشاب، مروارید آبدار. مروارید خوش آب ورنگ:
به باغ و راغ مگر باد و ابر دادستند
به توده عنبر ناب و به رشته دُر خوشاب.
عنصری.
- دردانه، دانه ٔ دُر.
- || فرزند عزیز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- در شاهوار (شهوار)، مروارید گران قدر و ممتاز. مروارید مخصوص و لایق شاه.
- در غلطان، مروارید غلطان.
- در مفصل، مرواریدهای ازهم جدا. (ناظم الاطباء).
- در مکنون، مروارید قیمتی و خوشاب.
- در مودار، نوعی از در که رگی نازک به رنگ دیگر در آن است و این قسم مرغوبتر است.
- در ناب، مروارید اعلی.
- در ناسفته، مروارید سوراخ نکرده و به رشته نکشیده.
- || مجازاً، دوشیزه. دختر باکره. دختر نابسوده.
- در نجف، رجوع به ترکیب ذیل معنی دیگر کلمه ٔ در (نوعی سنگ) شود.
- دُر نظیم، مروارید برشته کشیده:
ملکا خسروا خداوندا
یک سخن گویمت چو در نظیم.
بوحنیفه ٔ اسکافی.
- در یکتا، مروارید کمیاب و بی بها.
- در یکدانه، مروارید کمیاب و بی بها.
- در یتیم، مروارید کمیاب و بی بها:
بفزوده ست بر من خطر و قیمت سیم
تا بناگوش ترا دیده ام ای در یتیم.
فرخی.
بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم
سنبل تازه همی بردمد از صفحه ٔ سیم.
فرخی.
دی بر رسته ٔ صرافان بر، من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم.
مسعودی.
به یتیمی و دوروییت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه درست آنکه یتیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
- || بمناسبت گرانقدری و عزیزی و دردانگی، دختر یا دختر یکدانه: دری یتیم از بحر جلال ناصرالدین از بهر پسر خویش ابونصر حاصل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- در یتیمه، دختر دردانه و منحصر: از ثقات حضرت سلطان جمعی از جهت نقل آن در یتیمه برفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 395).
- مثل دُر، سخت درخشان و گرانقدر.
- در به دریا بردن، نظیر زیره به کرمان بردن. بمعنی کار کم ارزش و بیفایده کردن:
سر خجالتم از پیش برنمی آید
که درچگونه به دریا برند و لعل به کان.
سعدی.
|| مجازاً، قطره و دانه ٔ باران:
ابر فروردین هر روز همی بارد دُر
وان همی گردد گوهر به دل خاک اندر.
فرخی.
|| مجازاً، دختر یا دختر منحصر و یکدانه: سلطان در صحبت دُر صدف ملک و یاقوت شرف سلطان مالی روان کرد که به هیچ جهدی در مجموع کتاب و معلوم افهام حساب نگنجیده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 377).رجوع به معنی دوم ترکیب در یتیم شود. || سنگی است سفید و شفاف که از دجله و فرات خیزد و از آن نگین انگشتری کنند. و درهالنجف نیز گویند.
- در نجف، درهالنجف.
- || مراد از این ترکیب در شاهد ذیل بخوبی دریافته نیست که از آن همان سنگ مذکور در فوق مرادست یا اشاره به چیزی دیگر دارد:
پر آبله شد چو خوشه هرچند کفم
یکدانه نشد حاصل از این نه صدفم
باطن همه ناکامی و ظاهرهمه کام
لب تشنه وسیراب چو در نجفم.
علی رضا تجلی (از آنندراج).
|| در تداول گروهی از فارسی زبانان گاه این کلمه بجای کریستال یعنی بلور تراش خورده بکار رود بمناسبت معنی سنگ سفید و شفاف که تلؤلؤ الماس را دارد، چنانکه آویزهای جار را در اصطلاح «در» گویند.

در. [دُ] (اِخ) دهی است از دهستان عربستان شهرستان گلپایگان در 48هزارگزی جنوب خاوری گلپایگان کنار راه مالرو تکین به مادرشاه. جلگه و معتدل و دارای 860 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و لبنیات شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی زنان فرش بافی و راه آن مالروست معادن گچ و قیر دارد و مردم آن تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

در. [دَرر] (ع مص) بسیار شیر دادن ناقه. (منتهی الارب). شیر فروگذاشتن. (تاج المصادر) (زوزنی). || بسیار شدن و درهم پیچیدن گیاه. (منتهی الارب). || ریزان کردن آسمان باران را. (منتهی الارب). باریدن باران. باران فروگذاشتن. (تاج المصادر) (زوزنی). || فروآمدن باران. (تاج المصادر) (زوزنی) || روان و گرم گردیدن بازار. || نرم شدن چیزی. || بسیار شدن باج. || به شدن روی کسی بعد بیماری و نیک گردیدن. (از منتهی الارب).

در. [دَرر] (اِخ) آبگیریست در دیار بنی سلیم. آب آن در تمام بهارگاه بماند. (معجم البلدان). پارگینی است به دیار بنی سلیم. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

در

جمله (دَ. جُ لِ) [فا - ع.] (ق.) خلاصه، بالاخره.

(~.) (اِ.) دره: (کوه).

داخل، درون، دربار، فصل (کتاب)، موضوع، مطلب، حرف اضافه. [خوانش: (دَ) [په.] (اِ.) = درب: ]

شیر، فراوانی شیر، نیکی، نیکی بسیار، غنیمت. [خوانش: (دَ رّ) [ع.] (اِ.)]

مخلوط کردن، آشفته کردن. [خوانش: هم کردن (~. کَ دَ) (مص م.)]

(~.) [په.] (اِ.) آن چه که از چوب یا آهن و غیره سازند و در دیوار و اشکاف و صندوق و جز آن ها کار گذارند و باز و بسته شود.،این ~ و آن در این طرف و آن طرف، این جا و آن جا.، ~ باغ سبز نشان دادن کنایه از: وعده های فریبنده و پوچ دادن.، ~ به روی هم

هم (دَ هَ) (ص مر.) آمیخته، مخلوط. 2- آشفته، شوریده.

(~.) (اِ.) پشه.

مخلوط شدن، آشفته شدن، عصبانی گشتن. [خوانش: هم شدن (~. شُ دَ) (مص ل.)]

(دُ رّ) [ع.] (اِ.) مروارید. ج. دُرَر.

فرهنگ عمید

در

درون، اندرون،
به‌سوی، به‌طرف،

شیر، لبن،
[مجاز] فرزند،

=دَرّه

=دریدن
درنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پرده‌در، صفدر،

آنچه از چوب یا آهن یا چیز دیگر درست کنند و میان دیوار یا جلو اشکاف یا سر صندوق یا روی چیز دیگر کار بگذارند که باز و بسته شود،

در اول بعضی مصادر افزوده می‌شود و معنی کلمه را اندکی تغییر می‌دهد: درآمدن، درآوردن، درآویختن، دربردن، در‌رسیدن، دررفتن، درساختن، درگذشتن،

مروارید درشت،
* درّ کوهی: (زمین‌شناسی) = کوارتز
* درّ یتیم: [قدیمی] مروارید بی‌مانند و گران‌بها،

حل جدول

در

صدف نشین

ورودی خانه

محل ورود

باب

مروارید درشت

ورودی خانه، محل ورود، باب، صدف نشین، مروارید

فارسی به انگلیسی

در

A, A-, An, As, At, Bung, By, Door, Endo-, Entrance, Entry, In, In-, Into, Lid, Midst, Mouth, On, Over, Pearl, Through, To, Top, Upon, Within

فارسی به ترکی

در

kapı


در‬

1) kapı 2) de (bulunma durumu)

فارسی به عربی

در

آلی، باب، حول، فی، لولوه

تعبیر خواب

در

اگر بیند که ددگان در خانه او بر می جهند، دلیل که جوانان قصد عیال او کنند. اگر دید در خانه او دو حلقه داشت، یا بر در خانه او ددگان بودند، دلیل که زنان او را دوست دارند. اگر بیند در آسمان گشاده گردید، دلیل است که بر مردم آن دیار در خیر گشاده شود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

در به خواب دیدن زن است. اگر بیند درهای معروف در برابرش گشاده شد، دلیل که درهای نعمت و مال دنیا بر وی گشاده شود. اگر بیند آن درهایی که گشاده شد بر جانب راه بود، دلیل که مال و نعمتی که دارد به زودی هزینه کند بر خاص و عام. اگر بیند بر دَرِ سرا در برابرش گشاده شد، دلیل که مالی که بدو رسد از جهت پادشاه بود و بر عیال خود نفقه کند. اگر بیند که درِ سرایِ او بشکست، یا بیفتاد یا ضایع شد، دلیل است بر مصیبت و رنج عظیم که بدو رسد. - حضرت دانیال

اگر بیند دَرِ سرای کسی بشکست و ببردند و نداند که به کجا بردند، دلیل که در محنت و مصیبت افتد، خداوند خانه. اگر بیند دَرِ سرایش از جایگاه خود زایل شد، دلیل که حال او از نیکی به بدی زایل گردد، به سبب اهل او. اگر بیند در سرای او انباشته است، دلیل که اهل آن سرای را مصیبت رسد. اگر بیند در میان سرای او در کوچک بود، دلیل که آفتی و مکروهی به عیال او رسد. اگر بیند در سرای او بزرگ و قوی گردید، دلیل بود بر نیکی اهل و عیال او. اگر بیند در سرایش چنان فراخ بود که هیچ در به آن فراخی نبود، دلیل که قومی بی فرمان او در سرای او شوند، به هنگام مصیبت یا به وقت خصومت. اگر بیند حلقه در سرای کسی می جنبانید، اگر جوابش داد، دعای او مستجاب شود و باشد که گنجی طلبکند و بیابد. اگر بیند چون حلقه بجنبانید زود در سرای بگشادند، دلیل که حق تعالی البته دعای او مستجاب کند و بر دشمن ظفر یابد. - محمد بن سیرین

دیدن در به خواب بر سه وجه است. اول: خداوند سرای. دوم: زن. سوم: خادم. و هر که دروازه شهر به خواب دید، دلیل بود بر حاجت و دربانی پادشاه و مردیِ بزرگ است. - امام جعفر صادق علیه السلام

گویش مازندرانی

در

دیر، طولانی، دور

گوهر در

اطراف، نواحی، گردش، پرسه زدن، تفرج

فرهنگ فارسی هوشیار

در

مروارید درشت درون، اندرون، در آویختن آنچه از چوب یا آهن و یا از چیز دیگر درست کنند و میان دیوار یا جلو اشکاف یا سر صندوق یا روی چیز دیگر کار بگذارند که باز و بسته شود

فرهنگ فارسی آزاد

در

دَرّ، (دَرَّ- یَدُرُّ و یَدِرُّ) زیاد شدن- فراوان شدن- ایضاً بمعنای شیر و لبن و فراوانی آن- خیر و عمل نیک شخصی نیز می باشد

دُرّ، لُوءلُوء- مروارید درشت- (واحد آن: دُرَّه- جمع: دُرّات -دًُرَر)

فارسی به ایتالیایی

در

dentro

porta

entro

in

فارسی به آلمانی

در

An, An, Auf, Auf, Bei, Bei, Bei, Cirka, Etwa, Gegen, Herum, In, Nach, Perle (f), Perle, Perlen, Pforte (f), Tür (f), Über, Über, Um, Um, Umher, Ungefähr, Zu, Zu, In

معادل ابجد

در

204

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری