معنی دراری

لغت نامه دهخدا

دراری

دراری. [دَ ری ی] (ع ص، اِ) ج ِ دری. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). ستارگان روشن و بزرگ و این جمع دری است به معنی ستاره ٔ روشن. (غیاث). جمع دری که کوکب عظیم نورانی باشد. جمع دری بمعنی کوکب چون دُر در صفا و درخشندگی. (آنندراج).


طابور

طابور. (ترکی، اِ) صف. فوج. کتیبه. (دراری اللامعات).


اضواء

اضواء. [اَض ْ وَءْ] (ع ن تف) اضوء. روشن تر. باروشنایی تر. (ناظم الاطباء): اجلی من الدرر علی نحور الحرائر و اضواء من دراری النجوم الزواهر. (محمدبن نصربن منصور) (از تاریخ بیهق).
- امثال:
اضوء من ابن ذکاء.
اضوء من الصبح.
اضوء من النهار. (یادداشت مؤلف).


اشیاخ

اشیاخ. [اَش ْ] (ع اِ) ج ِ شیخ. (منتهی الارب). ج ِ شیخ، مرد مسن که سن دروی هویدا و آشکار گردیده باشد یا از پنجاه یا از پنجاه ویک تا آخر عمر یا تا هشتادسالگی. (آنندراج). و رجوع به شیخ شود. مردمان مسن و معمر. (فرهنگ نظام).
- اشیاخ اَثاوِله، پیران دیرخیزسست رو. (منتهی الارب).
- اشیاخ النجوم، اسناخ نجوم. اصول ستاره ها است که هفت است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دراری نجوم. نجومی که مدار و سیر کواکب بر آنها باشد. آن ستارگان که در منازل قمر نازل نگردند یعنی از نجوم اخذنباشند.


دریایی

دریایی. [دَرْ] (ص نسبی) دریائی. منسوب به دریا. بحری. آبی. که در دریا زیست کند. موجود دریائی. اهل دریا. آنها که غالباً در دریا سفر کنند: چه دامن درّ دریایی بل دراری سمایی... یافته بود. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 300).
چون نیی سباح ونی دریاییی
در میفکن خویش از خودراییی.
مولوی.
مرکب چوبین به خشکی ابتر است
خاص آن دریاییان را رهبر است
این خموشی مرکب چوبین بود
بحریان را خامشی تلقین بود.
مولوی.
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم.
سعدی.
- دریایی گردیدن، راهی دریا شدن. به دریا رفتن. جا به دریا کردن:
چه خونها کرد در دل عاشقان رالعل می گونت
چه کشتیها درین یک قطره خون گردید دریایی.
صائب (از آنندراج).
ز حسن شوخ تو نظاره ٔ تماشائی
سفینه ای است که گردیده است دریایی.
صائب (از آنندراج).
- کره ٔ دریایی، در افسانه ها، اسبی است که به شب از دریا بیرون می آید و به روز به دریا فرومی شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به این ترکیب ذیل کره شود.
|| درصفات کشتی و سفینه و دل مستعمل است و مراد از آن سرگشته و مشوش و پریشان است. (آنندراج):
پریشان خاطری چون زلف یار بی وفا دارم
دل دریایی چون کشتی بی ناخدا دارم.
میرنجات (از آنندراج).


درر

درر. [دُ رَ] (ع اِ) ج ِ دُرّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرواریدهای بزرگ. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دُرّ و دُرّه شود:
جایی که درر باید جائی که غرر باید
معلوم غررداری مفهوم درر داری.
فرخی.
یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهرزاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر.
فرخی.
اگرچه بحر به نعمت ز ابر هست فزون
کمینه چیز صدفهای پردرر دارد.
مسعودسعد.
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از درر
شاخ شجر چو گوش عروسان ز گوشوار.
سنایی.
آن زلف درازش به بر خویش کشیدم
پس یک دو سه بوسه زدم آن درج درر بر.
سوزنی.
اما به حکم آنکه شاهزاده در حداثت سن و بدایت صبا بود، آن غرر و درر چون صبا می شمرد. (سندبادنامه ص 51).
جرعه ای بر زرّ و بر لعل و درر
جرعه ای بر خمر و بر نقل و ثمر.
مولوی.
در است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی درکه به دوست بر نریزد.
سعدی.
نظر که با همه داری به چشم بخشایش
دررکه بر همه باری ز ابر کف کریم.
سعدی.
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه ٔ حافظ رسد به دریائی.
حافظ.
در ایذاء ومطالبت وصیت می کرد تا اصداف کیایی ایشان از درر نعمت تهی گردانید. (المضاف الی بدایعالازمان ص 8). در ایذاء و مطالبت وصیت می کرد تا... اخلاف کدخدایی ایشان ازدرر ثروت خالی کرد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 8).
- درر دراری، مرواریدهای درخشان.
|| زیادی و روانی شیر. (از اقرب الموارد).


دری

دری. [دُرْ ری ی] (ع ص نسبی) منسوب به دُرّ. رجوع به در شود. || درخشان چون در:
کنم گنجی از سفته ٔ طبع پر
چو پیروزه پیروز و دری چو در.
نظامی.
|| (اِ) درخشندگی و روشنی و تلألؤ و تابندگی، گویند: دری السیف، یعنی درخشندگی شمشیر و روشنی آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- کوکب دری، ستاره ٔ روشن و درخشان. (منتهی الارب). ستاره ٔ ثاقب و درخشان، و آن تشبیه به دُرّ است در صفات و حسن و سفیدی. (از اقرب الموارد). ستاره ٔ بزرگ و روشن. (مهذب الاسماء). دوره کننده ٔ تاریکی و روشن مانند در و مروارید وستاره ٔ رخشان بزرگ، منسوب به در بجهت روشنی و تلالؤآن. (از دهار). ناگاه برآینده و سخت تابان و روشن. (یادداشت مرحوم دهخدا). منسوب به دُرّ و به قولی کوکب دری همین منسوب در باشد. واحد دراری و آن کواکب سخت روشن باشند از متحیره و ثوابت. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، دَراری. (منتهی الارب) (دهار): المصباح فی زجاجه، الزجاجه کأنها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه زیتونه. (قرآن 35/24)، چراغ در آبگینه ای است و آن آبگینه گویی ستاره ای است درخشان که از درخت زیتون مبارکی برافروخته می شود.
گر سنگ ده آسیا فروافتد
در پیش رخش ز کوکب دری.
منوچهری.
از آسمان خاطر و بحر ضمیر من
در دری و کوکب دری نثار تست.
خاقانی.
این ستاره ٔ دری و دردری
بر همام بحرسان خواهم فشاند.
خاقانی.
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده اند.
خاقانی.
این در دری باﷲ از کوکب دری به
کز دست عطارد زه گفتار چنین خوشتر.
خاقانی.

فرهنگ فارسی آزاد

دراری- دراری

دَرارِی، دَرارِی، ستارگان بزرگ و درخشان


طول

طُوْل، دراری- بلندی (خلاف عَرْض)، (جمع: اَطْوال)،

فرهنگ عمید

دراری

ستارگان بزرگی که نامشان را ندانند،
ستارگان درخشان،

فرهنگ فارسی هوشیار

دراری

ستارگان درخشان


درر

(تک: در) مرواریدها، مهایک ها بلورها (اسم) جمع در درها مرواریدها. یا درر دراری مرواریدهای درخشان.

فرهنگ معین

دراری

(دَ رِ) [ع.] (اِ.) ستارگان درخشان.

حل جدول

دراری

مروواریدهای درخشان


ستارگان درخشان

دراری

معادل ابجد

دراری

415

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری