معنی دراز کشیدن

لغت نامه دهخدا

دراز کشیدن

دراز کشیدن. [دِ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) ممتد کردن بسمت بالا. یا ممتد کردن بطور افقی. دراز کردن. اًطاله. تَطویل. مَت ّ. مَتن. مَتی ̍. مَغط. مُماناه: اتلئباب، دراز کشیدن راه. اِسحنطار؛ دراز کشیدن و ناویدن و پهنا گشتن و طویل گردیدن. تطرید؛ دراز کشیدن تازیانه. تَقَضﱡب، دراز کشیدن آفتاب شعاع را. تَمَتّی، دراز کشیدن پشت در کشیدن کمان. زَفر؛ دراز کشیدن دم. کَعطله؛ دراز کشیدن دست را و یازیدن. لَغد؛ دراز کشیدن گوش کسی را تا راست شود. مَتر و مَتْو؛ دراز کشیدن رسن. مَطل، دراز کشیدن آهن و رسن را. طاحی، مَمطول، دراز کشیده. (از منتهی الارب). || پای درازکرده خفتن. (آنندراج). به درازا بر زمین یا فرش یا جامه ٔخواب خفتن. به درازا خفتن. خفتن بدرازا. بطول بر پشت خفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا): از دور که روی تخت دراز کشیده بود، مانند مجسمه ٔ ظریف و شکننده ای بنظر می آمد. (سایه روشن صادق هدایت ص 14). || کمی بخواب رفتن. خفتن نه بخواب سنگین. اندکی استراحت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مطول شدن. دور کشیدن. دیر کشیدن. طویل شدن. طولانی شدن. بطول انجامیدن. طول کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا): چون جنگ... قایم شد و دراز کشید فور، اسکندر را به مبارزت خواست. (تاریخ بیهقی). ملک پارسیان دراز کشید با آنک آتش پرست بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 5). مقام ما در این ثغور دراز کشید و متغلبان دست درازی از حد ببردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66). ما را معلوم شد که مقام شما دراز کشید، اکنون هرکه میتوانید بودن می باشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67).
دست ذوق از طعام بازکشید
خفت و رنجوریش دراز کشید.
سعدی.
اِنصیات، دراز کشیدن جوانی. (المصادر زوزنی). مُلاجَّه؛ دراز کشیدن خصومت. (از منتهی الارب).
- دراز کشیدن سخن، مفصل و مشروح و مطول شدن آن. طولانی شدن سخن: آن قصه سخت معروفست بنیاورده ام که سخن سخت دراز کشد. (تاریخ بیهقی). چون سخن دراز کشید، بهرام گفت: مرا نمی باید کی بدین سبب میان شما گفت و گوی رود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77).
|| طول دادن. طولانی ساختن. ادامه دادن سخن و حرف و جز آن:
گر بفرماید بگو برگوی خوش
لیک اندک گو دراز اندرمکش
ور بفرماید که اندرکش دراز
همچنان شرمین بگو با امر ساز.
مولوی.
- دراز کشیدن آواز، امتداد دادن آن. ممتدساختن آواز:
ناخوش آواز اگر دراز کشد
نه خدا و نه خلق ازو خشنود.
سعدی.
- دراز کشیدن سخن، طولانی ساختن آن. مفصل و مشروح کردن سخن.تطویل دادن آن. تطویل بلاطائل و سخن دراز و مطول گفتن. پرگویی کردن. پرحرفی نمودن. دراز نفسی کردن. اًکراء. (از منتهی الارب):
وگر آسمانی جز اینست راز
چه باید کشیدن سخنها دراز.
فردوسی.
چنان دانم که خردمندان هرچند سخن دراز کشیدم، بپسندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). خواننده ٔ این تاریخ را به فضل و آزادگی، ابرام و گرانی می باید کشید در اینکه سخن را دراز کشم. (تاریخ بیهقی ص 275). مقصود اینست باقی دراز کشیدنست سخن را، چون بسیار آرایش می کنند، مقصود فراموش می شود. (فیه ما فیه ص 85).
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچگونه ملال.
سعدی.
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون.
سعدی.


دراز

دراز. [دَ / دِ] (ص) طویل. مقابل کوتاه. طولانی. نقیض کوتاه. (برهان). مستطیل. مستطیله. طویله. مقابل قصیر. طویل و آن یا طولی است عمودی، چنانکه از بالائی بدان بینند، چون: گیسوانی، دستی، ریشی دراز یا مقابل پست و آن طولی باشد عمودی، چون از زیر بدان نگرند؛ قامتی، کوهی دراز؛ بلند و طویل القامه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). یا طولی است افقی مقابل عریض و پهن، چنانکه دیواری و راهی و غیره. مرادف ممتد و کشیده و مدید. أخدب. أذب. (منتهی الارب). أشجع. (منتهی الارب) (دهار). أشق. (تاج المصادر بیهقی). أشوس. اطریح. أعط. اغین. امق. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تلیع. جرواط. جسرب. جعشوش. جلادح. جلجب. جلعاب. خبق. خدب. خرانف. خنب. خندیذ. ذنب. سابغ. سباطر. سبط. سبیطر. سرطل. سریاح. سقب. سلب. سلحم. سلهب. سلهج. سلهم. سمروت. سمرود. سندری. سوحق. شبحان. شجب. شجوجاء. شجوجی. شحسار. شحشاح. شحشحان. شرجب. شرداح. شرعب. شرعبی. شرمح. شرواط. شعشاع. شعشع. شعلع. شعنلع. شغموم. شمخاط. شمخط. شمخوط. شمطوط. شمق. شمقمق. شمقه. شناق. شنخب. شنعم. شنغاب. شیحان. صعل. صقعب. صلهب. صیهد. طرحوم. طرعب. طوال. طویل. طویله. عرطل. عرطلیل. عشنط. علود. عماهج. عمرد. عمرط. عمرود. عمهج. عمهوج. عنطنط. عیطل. قد. قسیب. قنور.قهنب. قهنبان. قهوس. قیدود. مخبونه. مخن. مسبغل. مسعر. مسموک. مصلهب. معن. میلع. هجنع. هدید. هرجاب. هرجب. هقور. هلقام. هیجبوس. (منتهی الارب):
چرات ریش دراز آمده ست و بالاپست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
پیری و درازی وخشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
سواران و گرسیوز جنگساز
برفتند بانیزه های دراز.
فردوسی.
بدوگفت کان دودگون ِ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.
فردوسی.
درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه سیمین و بالا دراز.
فردوسی.
به بالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چومشک.
فردوسی.
اگر دیو و شیر آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها.
فردوسی.
بدان پهلوان بازوان دراز
همی شاخ بشکست آن سرفراز.
فردوسی.
پدیدآمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
فردوسی.
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندارِ با نیزه های دراز.
فردوسی.
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او شست باز.
فردوسی.
کمندش بیاورد هفتاد یاز
به پیش خود اندرفکندش دراز.
فردوسی.
لاله ٔ خودروی شد چون روی بت رویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز.
منوچهری.
سرو بالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی (از حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی).
ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.
کمال اسماعیل.
اجلعداد؛ دراز افتادن. تقضیب، دراز گستردن آفتاب شعاع را. املاء؛ دراز رسن گذاشتن ستور را. (از منتهی الارب). رمح شراعی، نیزه ٔ دراز و راست. مسربطه؛ خربزه ٔدراز و باریک. مسطوح، کشته ٔ درازافتاده. (منتهی الارب). ظل ممدود؛ سایه ٔ دراز. (دهار). أسقف، دراز باکژی. (منتهی الارب). دراز کوژ. (دهار). أطنب، دراز و سست پا. (منتهی الارب). اوکع؛ دراز احمق. (از منتهی الارب). اهجر؛ درازتر. جعشب، دراز سطبر. خشب، دراز درشت اندام برهنه استخوان. ریفَن و زیفَن، دراز و سخت. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. سیفان، مرد دراز باریک و لاغرشکم. شرجع؛ چوب دراز چهارپهلو. اذن شرفاء؛ گوش دراز. شَعشَعان، دراز نیکوخلقت. ناقه صلخداه؛ ناقه ٔقوی دراز. جمل صلخدم، شتر قوی دراز. عتعت، متماحل، مرد دراز مضطرب خلقت. عفشج، دراز سطبر. عَوسن، دراز وابله. عمیمه؛ دختر درازقامت و نخل دراز. (منتهی الارب). قاق، مرد نیک دراز و احمق. (دهار). قنهور؛ دراز درهم آمده پوست. قهنب و قهنبان، دراز کوژپشت. ماتع؛ دراز و نیکو از هر چیزی. هقور؛ دراز گنده اندام گول. هیکل، اسب دراز ضخم. (منتهی الارب).
- امثال:
دست از پا درازتر، بازگشته ٔ بی حصول مقصود.
- درازابرو، اوطف. (از منتهی الارب).
- درازبال، ادفی: مضرحی، چرغ درازبال. (منتهی الارب).
- دراز بودن دست بر کسی، تسلط و غلبه داشتن بر او:
همه کار جهان از خلق رازست
قضارا دست بر مردم درازست.
(ویس و رامین).
- دراز بودن دست دشمن یا دست بد بر هر سو، قدرت کاری داشتن:
وگرنه از این بر همه بد رسد
دراز است بر هرسویی دست بد.
فردوسی.
ز تو دور بادآز و مرگ و نیاز
مبادا به تو دست دشمن دراز.
فردوسی.
درازست دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی.
فردوسی.
- دراز بودن دست سخن، تسلط کامل بر سخن داشتن:
پای سخن را که دراز است دست
سنگ سراپرده ٔ او سر شکست.
نظامی (از آنندراج).
- دراز به دراز خوابیدن، تعبیری طنزآمیز ملازم رختخواب را و یا خواب کننده ٔ ممتد در کف اتاق را.
- دراززبان، بدگو. زبان دراز: حاء، سلیطه؛ زن دراززبان. (دهار). رجوع به زبان دراز در ردیف خود ودر همین ترکیبات شود.
- درازشکم، سِناب. (منتهی الارب).
- درازگردن، اعیط. (منتهی الارب).
- درازگیاه شدن، دارای گیاهان دراز شدن. دارای گیاهان طویل گشتن: اعتلاج، جأر؛ درازگیاه شدن زمین. (از منتهی الارب).
- دراز ماندن دست کسی،بجای ماندن تسلط و غلبه ٔ وی:
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
- درازمژه، أهدب. (دهار).
- زبان دراز، جسور و بی ادب در تکلم: زبان دراز و بی ادب نبودی. (گلستان سعدی). و رجوع به زبان دراز در ردیف خود شود.
- کار دراز، کار دشوار و طولانی وپرمشغله:
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
|| با مسافت بسیار. طویل. طولانی. دور. بعیدالمسافه، چنانکه راهی یا منزلی یا بیابانی:
شبی دیریاز وبیابان دراز
نیازم بدان باره ٔ راهبر.
دقیقی.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
فردوسی.
بیابان گزینید و راه دراز
مدارید یکسر تن از رنج باز.
فردوسی.
خود و بهمن و آذر سرفراز
برفتند پویان به راه دراز.
فردوسی.
چنین گرم بد روز و راهی دراز
نکردم ترا رنجه تندی مساز.
فردوسی.
از آن سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
خرد باد جان ترا رهنمون
که راهی درازست پیش اندرون.
فردوسی.
به نومیدی از رزم گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز.
فردوسی.
سدیگر بپیمود راه دراز
درودش فرستاد و بردش نماز.
فردوسی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین بزیر کفت زیر گام باید کرد.
ناصرخسرو.
حق می کند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما.
خاقانی.
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
پای ما لنگست و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
حافظ.
مسحلب، راه دراز. (منتهی الارب). || با وسعت. طولانی از هر سوی: ابرقویه شهرکی کوچکست و نواحی دراز و هواءآن معتدلست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124).
- دور و دراز،فراخ و وسیع. (ناظم الاطباء).
- || بعید. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود.
|| طویل المده. با زمان طولانی، چنانکه روزی یا شبی یا عمری یا مدتی یا زمانی یا خوابی.طویل. طولانی. دیرپای. بسیار. مدید. متمادی. مقابل کوتاه، چون خواب دراز و عمر دراز. (آنندراج):
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت ِ محبت گل است و ریحان است.
سعدی.
قنوت، در نماز دراز ایستادن. (دهار). بلغ اﷲ بک أکلاءالعمر، به آخر ودرازتر عمر رساند ترا خدای. (از منتهی الارب). طالما؛ دراز است. (دهار).
- اندیشه ٔ دراز، افکار گوناگون و پردامنه و از هر دری:
بدان شارسان شان نیاز آورد
هم اندیشگان دراز آورد.
فردوسی.
ز نخجیر آمد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمده دراز.
فردوسی.
همانا زمانت فرازآمده ست
کت اندیشه های دراز آمده ست.
فردوسی.
من اندر چنین روز و چندین نیاز
به اندیشه در گشته فکرم دراز.
فردوسی.
ز کار تواندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من به راز.
فردوسی.
- جنگ دراز، جنگ طولانی:
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز.
فرخی.
- خواب دراز، خواب ممتد و طولانی:
زلف کوته شد و بیدار نگردید ز خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد.
صائب (از آنندراج).
- دراز باد، کلمه ٔ دعا، یعنی طولانی و بادوام باد. (ناظم الاطباء): زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی). گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، به چه سبب و نه همانا که متوحش رفته باشد. (تاریخ بیهقی).
- دراز بودن زندگانی، طول عمر. بسیار ماندن. دیر زیستن.
- دراز زندگانی، معمر. سالخورده. بسیار عمر.
- درازماندن، دیر ماندن. بسیار پاییدن. دوام بسیارکردن. عمر طولانی کردن:
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
نمانده کسی خود به گیتی دراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز.
فردوسی.
چو خونریز گردد دل سرفراز
به تخت کیی برنماند دراز.
فردوسی.
اگر چند باشد شب دیریاز
بر او تیرگی هم نماند دراز.
فردوسی.
کنون کار دیهیم بهرام ساز
که در پادشاهی نماند او دراز.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.
فردوسی.
اگر زندگانی بود دیریاز
بدین دیر خرم بمانم دراز.
فردوسی.
که نماند دراز دشمن من
من اثر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
- دیر و دراز ماندن، عمر طولانی کردن. بسیار زیستن:
اگرچه بمانند دیر و دراز
به دانا بودشان همیشه نیاز.
ابوشکور.
- رنج دراز، رنج بسیار. رنج دیرپای. رنج طولانی:
من اندر نشابور یک هفته بیش
نباشم که رنج درازست پیش.
فردوسی.
یکی را به زخم و به رنج دراز
یکی را به زهر و به درد وگداز.
فردوسی.
- رنجهای دراز، رنجهای دیرپای:
غریوید بسیار و بردش نماز
بپرسیدش از رنجهای دراز.
فردوسی.
بشد از پس رنجهای دراز
به یکی جزیره رسیدند باز.
عنصری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی از پس رنجهای دراز
به طرطانیوس اندرآمد فراز.
عنصری.
- روز دراز، روز طولانی:
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
به نان آمد آن پادشا را نیاز.
فردوسی.
برآمد بر این نیز روز دراز
نجست اختر نامور جز فراز.
فردوسی.
نکنی هیچ کار روز دراز
کار تو شب بود چو خربیواز.
خباز قاینی یا فائقی.
- روزگار دراز، مدت مدید. زمان بسیار. بسیار وقت: اگر توقف کردمی... چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی. (تاریخ بیهقی). و روزگار دراز به نبشتن مشغول شد. (کلیله و دمنه).
- روزگاری دراز، زمانی طولانی:
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
بر این گونه تا روزگاری دراز
برآمد که بد کودک آنجا براز.
فردوسی.
همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
سراسر زمانه بر این گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
برآید بر این روزگاری دراز
که خسرو شودبر جهان سرفراز.
فردوسی.
- زمانی دراز، زمانی طولانی:
چو دیدش ورا شاه با کام و ناز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
چو با خواهران بد زمانی دراز
خرامید و آمد بر تخت باز.
فردوسی.
سر و چشم فرزند بوسید باز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
- زندگانی دراز (با فک اضافه یا به اضافه)، عمر طولانی:
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز.
رودکی.
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز.
فردوسی.
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ وز ایوان شوم بی نیاز.
فردوسی.
- شبان دراز، شبان طولانی:
بپرورده بودم تنش را به ناز
به رخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
- شبی دراز، شبی طولانی:
شبی دراز، می سرخ من گرفته بچنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ.
منوچهری.
لیله دعسقه، لیل مجرهد؛ شب دراز. (منتهی الارب).
- عمری دراز، عمری طولانی:
آن بود مال کت نگهدارد
از همه رنجها به عمر دراز.
ناصرخسرو.
هرکه به محل رفیع رسید، اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). با خود گفت اگر ثقل این بذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله و دمنه).
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را.
صائب.
- امثال:
عمرت دراز باد که کوته کنی نفس.
- مدتی دراز، مدتی مدید: مدتی دراز در این شغل بماند. (تاریخ بیهقی). آن معتمد بشتاب برفت و پس به مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند. (کلیله و دمنه). یزید اینجا مدتی دراز بماند. (تاریخ سیستان).
|| مفصل. مشروح. مبسوط. با شرح و بسط و تفصیل. طولانی:
به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
این قصه هرچند دراز است در او فایده هاست. (تاریخ بیهقی). پدرش از وی بیازرده بود... و آن قصه دراز است. (تاریخ بیهقی).دیگر قصه بجای ماندم که درازست و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی). قصه دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود. (تاریخ بیهقی). و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود، غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی).
هرچند که بسیار و درازست سخنهات
چون خوب و خوشست آن نه درازست و نه بسیار.
ناصرخسرو.
بسیار سیرتهای نیکو و آثار بدیع داشتست و شرح آن درازست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). شرح مآثر و مناقب او درازست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 88). المثانی، سورتهای قرآن دراز و کوتاه. (دهار).
- امثال:
درازتر از شعر قفا نبک، سخت با طول و تفصیل. با اطناب ممل. و آن اشاره به شعر امری ءالقیس است که بدین مصراع شروع می شود «قفا نبک من ذکری حبیب و منزل ». (امثال و حکم):
شعر درازتر ز قفا نَبْک ِ پیش او
کوته شود چو قافیه ٔ شعر مثنوی.
فرخی.
- دور و دراز؛ مفصل. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود. || مجازاً، مشکل. دشوار. سخت. صعب. مقابل آسان:
چنین گفت خسرو به دستور خویش
که کاری دراز است ما را به پیش.
فردوسی.
رجوع به دراز شدن شود.
|| مجازاً، احمق. (از آنندراج):
دیدیم مارگیری زلف تو مو بمو
حرفی است این که عقل نباشد دراز را.
میرمحمد افضل ثابت (از آنندراج).
|| (اِ) مار که به عربی حیه خوانند. (لغت محلی شوشتر- خطی).

دراز. [] (اِخ) قریه ای است به بحرین. (یادداشت مرحوم دهخدا).

فارسی به انگلیسی

دراز کشیدن‌

Lie, Recline, Stretch

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

دراز کشیدن

(مصدر) بدن خود را بر زمین کشیدن یا در بستر قرار دادن برای استراحت، خوابیدن، بطول انجامیدن: سخن دراز کشید.

فارسی به عربی

فارسی به ایتالیایی

دراز کشیدن

distendersi

sdraiarsi

حل جدول

فارسی به آلمانی

دراز کشیدن

Lage (f), Liegen, Lüge (f), Lügen, Unaufrichtigkeit (f)

فرهنگ عمید

دراز

بلند، کشیده،
* دراز کشیدن: (مصدر لازم) به پشت روی زمین خوابیدن و پاها را درازکردن، خوابیدن بر روی زمین یا بستر برای استراحت،

گویش مازندرانی

دراز هکشیین

دراز کشیدن به قصد خواب


دراز دکشیین

دراز کشیدن به قصد خواب


دراز هاکشیین

دراز کشیدن به قصد خواب

معادل ابجد

دراز کشیدن

596

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری