معنی درخت همیشه سبز

فارسی به عربی

همیشه سبز

شجره دائمه الخضره

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

همیشه

همیشه. [هََ ش َ / ش ِ] (ق) دائم. همواره. همه ٔ اوقات:
بتا، نگارا! از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
شهید بلخی.
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو بترابد.
خسروانی.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
به جای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
معروفی بلخی.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و همت تو بلند.
آغاجی.
به ابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابر؟ کجا توتکیش باران است.
عماره ٔ مروزی.
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
فردوسی.
خردمند گفت ای گرانمایه شاه
همیشه به تو تازه بادا کلاه.
فردوسی.
چو او را به رزم اندرون دیدمی
همیشه از این روز ترسیدمی.
فردوسی.
باغبان شد به سوی رز به سحرگاهان
که دلش بود همیشه سوی رز خواهان.
منوچهری.
اگر عقل فانی نگردد تو عقلی
وگر جان همیشه بماند تو جانی.
منوچهری.
همیشه در فزع از وی سپاهیان ملوک
چنان کجا به نواحی عقاب بر خرچال.
زینبی.
همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر. (تاریخ بیهقی). همیشه میخواستم که آن را بشنوم از معتمدی که آن را به رأی العین دیده باشد. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بود تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی آنگاه او از کرانه بجستی و گفتی... فلان را من فروگرفتم. (تاریخ بیهقی). ایزدتعالی همیشه ملک رادوستکام داراد. (کلیله و دمنه). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم میکوشند تا... (کلیله و دمنه). و به حال خردمند آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه).
چو چشم بد همیشه دورم از تو
چو بدخواه لبت رنجورم از تو.
نظامی.
از آن به دیرمغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.
حافظ.


سبز

سبز. [س َ] (ص) پهلوی سپز «بندهش 140»، گیلکی «سبز»، فریزندی و یرنی و نطنزی «سوز»، سمنانی و سنگسری «سوز»، سرخه ای «سوز»، لاسگردی «سوز»، شهمیرزادی «سبز»، اشکاشمی «سبز»، اورامانی «سئوز»، کردی «سوز»، طبری «سوز»، مازندرانی کنونی «سوز« » واژه نامه 449». هر چیز که رنگ آن مانند رنگ علف و برگهای درخت در فصل بهار باشد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رنگی میان سیاهی و زردی و چون سیاه را با زرد در آمیزند سبز گردد. (از بحر الجواهر). یکی از الوان سبعه و آن رنگی است مرکب از زرد و کبود. (مؤلف). رنگی معروف. (آنندراج). خضراء. اخضر. خضر. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (دهار). خضیر. (منتهی الارب):
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره ٔ مروزی.
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ.
فردوسی.
کجا شد زمین سبز و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان.
فردوسی.
تا مورد سبز باشد چون زُمْرُد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان.
فرخی.
زرد ودرازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
تادر این باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی.
منوچهری.
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر.
منوچهری.
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سذاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 45).
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده ام.
خاقانی.
|| هر گیاه شاداب و تر و تازه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
- سرسبزی، شادابی و تر و تازه بودن:
جهان سبز دید از بسی کشت و رود
بسرسبزی آمد بدانجا فرود.
خاقانی.
- سر کسی سبز بودن، کنایه ازسلامت و شاد بودن:
بدان تا تو پیروزباشی و شاد
سرت سبز بادا دلت پر ز داد.
فردوسی.
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن پاک دور از بد بدگمان.
فردوسی.
سرش سبز باد و تنش بی گزند
منش بر گذشته ز چرخ بلند.
فردوسی.
خواجه را سر سبز باد و تن قوی تا بر خورد
زین همایون بوستان کاین خواجه را اندرخور است.
فرخی.
سر تو ز شادی همه ساله سبز
سر دشمن تو ز غم پرخمار.
فرخی.
شاه را سر سبز باد و تن جوان تا به ز من
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین.
منوچهری.
سر تو سبز باد و روی تو سرخ.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
نخواهی که مردم بصدق و نیاز
سرت سبز خواهند و عمرت دراز.
سعدی (بوستان).
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
رجوع به سرسبز و سرسبزی شود.
|| بمجاز بمعنی شاد. خرم:
دست میزد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ.
مولوی.
|| بر بنگ نیز اطلاق کنند. (رشیدی). بنگ و آن را سبزه و سبزک نیز خوانند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به سبزه شود. || معشوق ملیح. (غیاث):
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر
امروز اگر نیافتمی روی زردمی.
منجیک ترمذی (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 376).
- خط سبز، سبزه ٔ نورسته بر گرد صورت. موی تازه رسته بر چهره. ریشی که تازه بر آمده باشد:
سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامن خد ارغوانی.
سعدی (طیبات).
ای نقطه ٔ سیاهی بالای خطسبزش
خوش دانه ای ولیکن بس بر کنار دامی.
سعدی (طیبات).
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی (بدایع).
- سبزان، معشوقان سبزرنگ. (غیاث) (آنندراج).
- سبزان چمن، کنایه از درختان. (غیاث) (آنندراج).
- سبز بودن:
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پُده.
رودکی.
- سبزبوم، آنچه متن آن سبز باشد:
هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خردنقش سبزبوم لعل کار.
فرخی.
- سبز تشت، کنایه از آسمان. (آنندراج):
زاده ٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد درین سبزتشت خانه ٔ زرین غراب.
خاقانی.
- سبز جای، جای سبز:
بسان بهشتی یکی سبز جای
ندید اندرو مردم و چارپای.
فردوسی.
یکی باغ خوش بودش اندر سرای
چو آن اندر آمد بدان سبز جای.
فردوسی.
- سبز دریا، دریای سبز، و متقدمان رنگ آب دریا و آسمان را که آبی بود سبز میشمردند:
در آن سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
|| (اِ) سفجه. کاله. (صحاح الفرس). کالک. کمبزه. کمبیزه. || مجازاً، شمشیر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || مجازاً، خنجر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || نام آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود.


درخت

درخت. [دَ / دِ رَ] (اِ) ترجمه ٔ شجر. (آنندراج). هر گیاه خشبی که دارای ریشه وتنه و ساقه و شاخه ها بود. شجر. نهال. (ناظم الاطباء).رستنی بزرگ و ستبر که دارای ریشه و ساقه و شاخه ها باشد. شجر که از دار ضعیف تر است. غالباً درخت به گیاهانی گویند که ساق قوی دارند، لکن ساق آنها همیشه راست نیست و بسیار بلند نمی شود، مانند: بهی، سیب، قراصیا، زردآلو و آلو و غیره. روییدنیی است بزرگ که سطبری و راست کشیدگی ندارد، مانند: امرود، بهی، سیب، انار، انجیر، بر خلاف دار که سطبر و راست کشیده است، مانند: چنار، کبوده، تبریزی، نخل، اکالیپتوس، سرو و کاج و غیره. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و در یادداشت دیگر، مرحوم دهخدا می نویسد: بگمان من در قدیم کلمه ٔ درخت بر بزرگتر از بوته و کوچکتر از دار اطلاق می شده است. جَرَل. سَلَم. شَجَر. شَجَرَه. شِعار. شُعر. شَمیم. عَقّار. (دهار). عِقَّر. مَرخ. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: جوان، کهن سال، برگ پیوند، برهنه، خزان دیده، خزان رسیده، سرمازده، سرماسوخته، بارور، بارآور، خوش ثمر، آبدار، موزون، سرکش از صفات اوست، و با لفظنشاندن مستعمل است. ج، درختان، درختها:
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
از درخت اندرگواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو.
رودکی.
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.
ابوشکور بلخی.
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
ماناکه برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی.
همه زار بگریست بر تاج و تخت
همی گفت ای خسروانی درخت.
فردوسی.
سوی ناسزایان شود تاج وتخت
تبه گردد این خسروانی درخت.
فردوسی.
به از راستی کس ندارد درخت
که بارش بهشت است و تاج است و تخت.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندرآمد سرانشان ز بخت.
فردوسی.
سرانجام گردد برو تیره بخت
بریده شود آن گزیده درخت.
فردوسی.
همان چرمه در زیر تخت منست
سنان دار نیزه درخت منست.
فردوسی.
درختی که سر برکشد ز انجمن
مر او را رسد تخت و تاج کهن.
فردوسی.
برآنم که روزی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت.
فردوسی.
درختی که تلخست وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار.
فرخی.
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
به یک ماه بالاگرفت آن نهال
فزون زآنکه دیگر درختان بسال.
عنصری.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
درختی کو نباشد راست بالا
چو بر روید بود ز آغاز پیدا.
(ویس و رامین).
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگرچه ما دهیمش آب شکر.
(ویس و رامین).
درختی که دارد فزون تر بر اوی
فزون افکند سنگ هر کس بر اوی.
اسدی.
درختیش دان خشک و بی برگ و بر
که جز سوختن را نشاید دگر.
اسدی.
از اصل درخت مبارک شاخها پیداآمد به بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی).
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنار است.
ناصرخسرو.
درخت این جهان را سوی دانا
خردمند است بار و بی خرد خار.
ناصرخسرو.
درخت جهان را مجنبان ازیرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد.
ناصرخسرو.
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب.
ناصرخسرو.
درخت بارور فرزند زاید بی شمار و مر
درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها.
ناصرخسرو.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.
ناصرخسرو.
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.
بوالعباس.
از درختان دیگران بر چین
وز پی دیگران درخت نشان.
مسعودسعد.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تبر.
انوری.
نیارد جز درخت هند کافور
نریزد جز درخت مصر روغن.
خاقانی.
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده ام.
خاقانی.
به بیخ و شاخ و برگ آن درختی
که آمد میوه اش از روح معلی.
خاقانی.
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده ام.
خاقانی.
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد.
خاقانی.
درختی که از ارتفاع او انتفاعی نباشد بریده بهتر. (مرزبان نامه).
شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
سعدی.
درخت ارچه سبزش کند آب خورد
شود نیز ز افزونی آب زرد.
امیرخسرو دهلوی.
- امثال:
مقدر است که از هر کسی چه فعل آید
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالو.
؟ (امثال و حکم).
استنجاء؛ درخت از بن بریدن. (دهار). اعضاض، درخت عض خوردن اشتر. اعنان، اطراف درخت.الفاف، درختان انبوه بهم پیچیده. امرد، مرداء؛ درخت بی برگ. (دهار). املی، درخت کثیف سایه. انبوش، درخت برکنده با بیخ و ریشه. تجبر؛ سبز و با برگ شدن درخت. (از منتهی الارب). ترجیب، چیزی را در زیر درخت نهادن تا نشکند از بسیاری بار. (دهار). تفرع، بسیار شاخ شدن درخت. تمصیع؛ درخت و چوب بریده را ماندن با پوست تا خشک گردد. تهدل، فروافتادن شاخهای درخت. (از منتهی الارب). جبار؛ درخت خرما که دست بدو نرسد. (دهار).جبل، جبله، جبیل، درخت خشک. جثله؛ درخت سطبر بسیاربرگ. (منتهی الارب). جذع، تنه ٔ درخت. جذل، بن درخت. بیخ درخت. (دهار). جفله؛ درخت بسیار بزرگ. جلحطاء؛ زمین که در آن درخت نباشد. جول، عثق، عثقه، عجرمه، عجوز؛ درختی است. خمان، درخت بکار ناآینده. (منتهی الارب). خمط؛ هر درختی که خار دارد. (دهار). خمیله، خیس، درخت انبوه. دائحه؛ درخت بلند و بزرگ. دعاع، درختان خرمای متفرق. (منتهی الارب). دغل، درختان بسیار درهم پیچیده. (دهار). دفواء، دوحه، شجر، ضناک، درخت بزرگ. دوح، بزرگ گردیدن درخت. (منتهی الارب) دیلم، درخت سلام.روادف، درختان خرما. (منتهی الارب). زقوم، درختی است در دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). سرح، درخت بی خار و درخت بزرگ و بلند. (منتهی الارب). سلیحه؛ نوعی از درخت بزرگ که از آن دروازه سازند. شجر، شجراء، شیر؛ درخت باتنه و هرچه ساق دارد از نبات. (منتهی الارب). شجره؛ درخت تنه دار. شجیر؛ بسیار درخت. (دهار). شذب، شذبه؛ بارهای درخت. (منتهی الارب). شریان، ضال، درختی که از او کمان کنند. (دهار). شظیف، درخت خشک از بی آبی. (منتهی الارب). شعب، بشکستن بعیر درخت را از بالای آن. (از منتهی الارب). شکیر؛ آنچه گرد بر گرد درخت بروید. صریم، درخت میوه بازکرده. صنو؛ درختی که بیخ او یکی باشد و تنه ٔ او دو یا سه، و درخت خرما که از بن دیگری رسته باشد. (دهار). طبار؛ درختی مانا به درخت به کوهی. (منتهی الارب). طباق، درختی است در کوههای مکه. طلاح، طلح، درختان بزرگ در ریگستان. طوبی، درختی است در بهشت. ظرف، درختان کوهی. عبلاء؛ درخت نیک سپید سطبر. عتر؛ از درختان خرد است. عتق، درختی است که ازآن کمان سازند. عتود؛ درخت بزرگ ریگستانی. عثرب، عثربه؛ درختی است مانند درخت انار. (منتهی الارب). عجز؛بن درخت که در زمین باشد. (دهار). عرمض، درخت با خار. (منتهی الارب). عروه؛ درخت که نریزد در زمستان، و درختی که همیشه در زمین باشد و زایل نشود. (دهار). عرین، درختان بسیار. (منتهی الارب). عشوف، درخت خشک. عضاض، درخت گنده. (منتهی الارب). عضد، استعضاد؛ درخت بریدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). عقار، نخل، درخت خرما. (دهار). عکده؛ درخت خشک برهم نهاده. عکشه؛ درخت بسیارشاخ درهم پیچیده. علجان، درختان خاردار. عمر؛ درخت دراز. (منتهی الارب). عیثام، درخت چنار. (ناظم الاطباء). عیص، درخت انبوه بهم پیچیده. عیکه؛ درختان بهم پیچیده. (منتهی الارب). غابه؛ جایی که درختان گشن باشند. (دهار). غریف، غریفه؛ درخت انبوه و درهم از هر جنسی که باشد. غمیس، درختان درهم و انبوه. غیضه؛ درختان انبوه و درختان پده در جای نشیب ایستادنگاه آب. (منتهی الارب). غیطل، درخت بهم درشده از بسیاری. (دهار). عیطله؛ درختان انبوه و درهم. (منتهی الارب). غیل، درختان گشن. (دهار). درختان انبوه و درهم. (منتهی الارب). غیناء؛ درخت سبز بسیاربرگ. (منتهی الارب). قار؛ درخت تلخ. (دهار). قان، درختی که از آن کمانها سازند. (منتهی الارب). قتاد؛ درخت باخار. (دهار). درختی سخت خارناک. قشراء؛ درخت پوست رفته. قصف، پوسیده و زودشکن شدن درخت. قصل، قصله؛ درخت نرم زودشکن. قصیف، آنچه بریزد از درخت. قصیم، درخت کهنه پنبه. قضب، درخت دراز گسترده شاخ و درختی که بدان کمان سازند. قفله؛ درخت خشک. قفه؛ درخت پوسیده ٔ خشک. قنفذ؛ درختی که وسط ریگ رسته باشد. کرسنه؛ درختی خرد که دانه اش را گاودانه خوانند. کنیب، درخت خشک. (منتهی الارب). لام، درخت میوه دار. (دهار). درخت با شاخ شدن دربهار. لئیه؛ درخت باشلم روان. (منتهی الارب). لینه؛ درخت خرمای نیکو جز عجوه و برنی. (دهار). متفحل، درخت که بار نیارد. (منتهی الارب). متقعفزه؛ درخت بر روی درافتاده. متلاخر؛ درختان تنگ با هم پیوسته. مجاج، درخت کج شده. مجلح، درخت خورده. محزف، درختان خرما. مران، درخت بالیده. مرخ، مریخ، درخت نرم و نازک. مرداء؛درخت بی برگ. مشاجره؛ درخت چرانیدن شتران را. (از منتهی الارب). مشعر؛ درخت زمین نرم که مردم در سایه ٔ آن در سرما و گرما فرودآیند و پناه جویند. مظ؛ درخت انار. مغدودن، درخت نرم دوتاه شونده. مغیال، درخت درهم پیچیده شاخ برگ دار سایه افکن. مقر؛ درختی مانند درخت صبر. ملحاء؛ درخت برگ ریخته. مله؛ درخت نخستین. ممراط؛ درخت خرما که غوره افتادن عادت آن باشد. (منتهی الارب). ممرح، درخت رز برومند و درخت رز وادیج بسته. منخربه؛ درخت پوسیده ٔ سوراخ سوراخ شده. طلح، منضود؛ درخت موز. مهزع، آنکه بشکند هر درخت را. میلاء؛ درخت بسیارشاخ. نخیل، درختان خرما. نشاءه؛ درخت نوخاسته. (منتهی الارب). نضر؛ درخت سبز. (دهار). وارق، ورقه، وریق، وریقه؛ درخت بسیاربرگ. وثیل، درخت کهنسال. (منتهی الارب). وراق، وقت برگ بیرون آمدن درخت. (دهار). ورک، بن درخت. وغل، درخت درهم پیچیده. (منتهی الارب). هامد؛ درخت خشک. هراس، درختی که مر او را خارها بود. هشیمه؛ درخت خشک که هیزم کنند. (دهار). هکوع، آرمیدن زیر درخت و جای گرفتن. (از منتهی الارب). یهیری، نوعی از درخت. (منتهی الارب).
- امثال:
درخت «اگر» (یا درخت «کاشکی ») را کاشتند سبز نشد. (فرهنگ عوام).
درخت پربار سنگ می خورد. (فرهنگ عوام).
درخت تازه میوه ٔ نورس ببار آورد. (فرهنگ عوام).
درخت کاهلی بارش گرسنگی است. (جامع التمثیل).
درخت کاهلی کفر آورد بار. (جامع التمثیل).
درخت کج جز به آتش راست نمی شود. (فرهنگ عوام).
درختی که کج بالا آمد راست نمی شود. (فرهنگ عوام).
درخت گردکان با این بزرگی
درخت خربزه اﷲ اکبر.
(امثال و حکم).
درخت هرچه پربارتر، سرش خمیده تر.
درخت هرچه بارش بیشتر می شود سرش فروتر می آید (یا سرش پائین تر می آید). (از امثال و حکم).
- آزاددرخت، درختی است عظیم ثمرش شبیه به زعرور. قیقبان. شجره ٔ حره. شجرهالتسبیح. رجوع به آزاد درخت شود.
- درخت آبستن کن، باد عطوش، که آنرا عجم درخت آبستن کن خوانند. (نزهه القلوب).
- درخت احمدی، شجره ٔ محمدی (ص) دودمان پیغمیر اسلام (ص) و شارحان مثنوی آورده اند که غرض از آن، آل رسول است و هرکه دارای خوی محمدی است چون اولیأاﷲ که بعلت سنخیت و جنسیت تناسبی با آن شجره ٔ طیبه دارند. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
تا أحب اﷲ آیی در حسیب
کز درخت احمدی با اوست سیب.
مولوی.
- درخت چهاربیخ، کنایه ازدنیاست به اعتبار چهار ارکان یا به اعتبار چهار عنصر.
- درخت مریم،درخت خرمایی بود خشک شده که حضرت عیسی علیه السلام در زیر آن درخت بوجود آمد و درخت سبز شد و هرگاه که آن درخت را می جنباندند، خرمای تر از آن می افتاد. نخل خرماست که بعد از خشکی برای مریم سبز شد. (گنجینه ٔ گنجوی):
ای نظامی مسیح تو دم تست
دانش تو درخت مریم تست.
نظامی.
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد.
نظامی.
- درخت موسوی، درخت موسی، درختی که خدای تعالی از پس آن با موسی تکلم فرمود و در قرآن و تورات به آن اشاره شده است. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت.
مولوی.
- درخت موسی، درخت موسوی:
او درخت موسی است و پرضیا
نور خوان، نارش مخوان باری بیا.
مولوی.
- درخت میوه دار، درختی که دارای بر و ثمر است.
- || شارحان مثنوی آنرا کنایه می دانند از «شجره ٔ شهود که ثمره ٔ معرفت بخشد و یا کنایه است از رفع ثقل ریاضت و تلذذ از ثمرات آن ». (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی).
- || مرشد. شیخ صوفیان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
هان مخسب ای جبری بی اعتبار
جز بزیر آن درخت میوه دار.
مولوی.
- به بیداد درخت کاشتن، ستم کردن. جور راندن:
چو خسرو به بیداد کارد درخت
بگردد از او پادشاهی و بخت.
فردوسی.
- شاه درخت، درخت صنوبر. ناجو. ناژو. (از برهان). و رجوع به شاه درخت شود. || کنایه از چوب و شه تیر سقف. فرسب. یا مطلق تیر که پوشش سقف را بکار است:
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام.
سعدی.
|| درختها غالباً کنایه از اشخاص صاحب اقتدار و سلاطین ومتمولین می باشند. (قاموس کتاب مقدس). || دار سیاست. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). صلیب. دار که گناهکاران را بدان آویزند:
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت.
فردوسی.
ترا بدان خوانده بودم تا بر این کنار درختی بزنند و ترا بر آن درخت کنند، تا خبر پیش پدرت رود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). شاه فرمود تا بر بالای قلعه آنجا که قاتل را آویخته بودند، درختی بزدند و لند را بیاویختند. (اسکندرنامه نسخه ٔسعید نفیسی).
- بر درخت کشیدن، به دار زدن. مصلوب کردن. اعدام کردن: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن وبزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... و مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ و القصص). سلطان بفرمود تا در برابر مدفن مأمون درختها فروبردند و همه را بر درخت کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 407). || گلبن. || عمود. ستون. || دکل کشتی. ستون کشتی. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

سبز

هر چیزی که به رنگ برگ درخت و گیاه تازه باشد،
(اسم) رنگی که از ترکیب رنگ آبی و رنگ زرد به‌دست آید،
* سبز شدن: (مصدر لازم)
به رنگ سبز درآمدن، رنگ سبز به خود گرفتن: آبی که ماند در ته جو سبز می‌شود / چون خضر زینهار مکن اختیار عمر (صائب: لغت‌نامه: سبز شدن)،
[مجاز] روییدن گیاه، برآمدن گیاه از زمین،
[مجاز] برگ درآوردن درخت: هوا مسیح‌نفس گشت و خاک نافه‌گشای / درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد (حافظ: ۳۵۸)،
* سبز کردن: (مصدر متعدی)
رنگ سبز به چیزی زدن، به رنگ سبز درآوردن،
[مجاز] رویانیدن، کاشتن و رویانیدن گیاه: یک زمان چون خاک سبزت می‌کند / یک زمان پر باد و گَبْزت می‌کند (مولوی: ۵۴۵)،


درخت

هر رستنی بزرگ و ستبری که دارای ریشه و تنه و شاخه باشد،
* درخت لاله: (زیست‌شناسی) درختی زیبا، با گل‌های لاله‌ای زرد و نارنجی که چوبش برای ساختن مبل و اشیای چوبی به‌ کار می‌رود و بومی آمریکا است،
* درخت مریم: [قدیمی] درخت خرمایی که خشک بود و برای حضرت مریم از نو سبز و بارور شد، نخل مریم،

فرهنگ فارسی هوشیار

سبز

(صفت) هر چیز که رنگ آن مانند علف و برگهای درخت در فصل بهار باشد. توضیح سبز یکی از رنگهای فرعی است ولی در عکاسی اصلی است و آن رنگی است که از ترکیب دو رنگ اصلی زرد و آبی بدست آید. یا سبز سیر. اگر زرد و آبی بسیار سیر را با هم مخلوط کنند سبز سیر به دست آید. یا سبز علفی. اگر زرد و آبی را طوری مخلوط کنند که زرد آن بیشتر باشد علفی میشود، شاداب تر و تازه (درخت و جز آن) مقابل خشک، شمشیر، خنجر، سبز چهره، معشوق. یا خط سبز. موی اندک که بر پشت لب و روی نوجوانان روییده شود.

معادل ابجد

درخت همیشه سبز

1633

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری