معنی درخشان
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(دَ یا دِ رَ) (ص فا.) تابان، روشنی دهنده.
فرهنگ عمید
درخشنده، روشنیدهنده، روشن، تابان، رخشان،
درخور توجه، شاخص،
(بن مضارعِ درخشاندن) =درخشاندن
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
براق، تابان، تابنده، درخشنده، رخشنده، ساطع، فروزنده، مشعشع، منور، نورانی،
(متضاد) بینور
فارسی به انگلیسی
Aflame, Alight, Bright, Brilliant, Luminosity, Flame, Gay, Glancing, Glittery, Luminous, Lustrous, Radiant, Refulgent, Resplendent, Rose-Colored, Rosy, Scintillant, Shining, Shiny, Sparkler, Splendid, Splendorous, Splendrous, Star
فارسی به ترکی
parlak, parlayan
فارسی به عربی
شهیر، لامع، مشتعل، مشرق، مضیی
فرهنگ فارسی هوشیار
تابان، روشنی دهنده، لرزان و تابان، فروزان، ساطع
فرهنگ پهلوی
درخشنده، روشنایی دهنده
فارسی به ایتالیایی
brillante
فارسی به آلمانی
In flammen
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
1155