معنی دردمندی
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
درد داشتن، بیماری. [خوانش: (~.) (حامص.)]
فرهنگ عمید
درد داشتن،
بیماری، رنجوری،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیماری، تالم، توجع، دردآلودگی، علت، مرض،
(متضاد) تندرستی، صحت
فارسی به انگلیسی
Distress
فرهنگ فارسی هوشیار
درد داشتن، مرض علت بیماری، حزن اندوه غصه.
معادل ابجد
312