معنی درفش
لغت نامه دهخدا
درفش. [دِ رَ] (اِ) برق و فروغ و روشنی. (از جهانگیری) (برهان). رشیدی گوید به این معنی درخش است نه درفش. (از آنندراج):
درفشی بزد چشمه ٔ آفتاب
سر شاه گیتی درآمد ز خواب.
فردوسی.
ز دریا چو خورشید برزد درفش
چو مصقول گشت آن هوای بنفش.
فردوسی.
سپیده چو برزد ز بالا درفش
درخشان کندروی چرخ بنفش.
فردوسی.
جهان شد ز گرد سواران بنفش
زمین پر ستاره هوا پر درفش.
فردوسی.
بر کنار دوزخ بایستد و دوزخ زفیر می کند و شرر می اندازد، علی (ع) زمام او بدست گیرد، دوزخ گوید: جز یا علی فان نورک أطفاء لهبی، بگذر که نور تو درفش من بنشاند، او گوید بیارام ای دوزخ، آنگه مقاسمه کند گوید: یا نار هذا الی هذا لک. (از تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 2 ص 145 در تفسیر این آیه از سوره ٔ مائده: یریدون أن یخرجوامن النار و ما هم بخارجین منها و لهم عذاب مقیم. (قرآن 37/5). در زمین فسادی کنند و تباهی، گفتند اصل یأجوج و مأجوج من أجیج النار، از درفش آتش، یعنی به کثرت و اضطراب چون درفش آتش اند. (از تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 3 ص 448 در تفسیر این آیه ٔ سوره ٔ کهف: قل انما أنا بشر مثلکم یوحی الی ّ أنما الهکم اله واحد. (قرآن 110/18). أحاط بهم سرادقها. (قرآن 18 / 29)، یعنی دودی که دم بازگیرد لا ظلیل، نه سایه گستر، ولایغنی من اللهب، و سود ندارد و بنگریزاند از درفش آتش دفع نکند آن را چنانکه حجاب سایه گستر منع باشد ازدرفش آتش، انها ترمی بشرر کالقصر؛ یعنی دوزخ می اندازد به هر درفشی چند کوشکی، و شرر درفش آتش باشد که ازو می جهد و اشتقاق او از ظهور است من قولهم شررت الثوب اذا نشرته، هر درفش بزرگی چند کوشکی باشد. (از تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 457)، در تفسیر این آیه از سوره ٔ المرسلات: والمرسلات عرفاً... (قرآن 77 / 1). || چیزی که درخشان باشد. (برهان). || پرنیان و منسوج.
درفش. [دَ ف َ] (معرب، اِ) معرب دِرَفش فارسی. علم بزرگ. (از ذیل اقرب الموارد بنقل از تاج). || لمعان و درخشش. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). و رجوع به درفس و دِرَفش شود.
درفش. [دِ رَ] (اِ) فوطه ای که در روز جنگ بر بالای دستار و خود پیچند، که به ترکی دولغه گویند. (از برهان). درفش در اصل پارچه ای بوده از قماش سه گوشه که به زر منقش کرده بر سر علم و کلاه خود می بسته اند و به ترکی بیرق گویند و آن پارچه همیشه از باد در جنبش بوده می لرزیده. (آنندراج). پارچه ٔ قماش سه گوشه که به زر منقش کرده بر سر علم بندند و چون معنی درفشیدن لرزیدن است این را نیز درفش از آن گویند که از باد می لرزد. (غیاث):
ز بس گونه گونه سنان و درفش
سپرهای زرین و زرینه کفش.
فردوسی.
همه روی آهن گرفته به زر
درفش سیه بسته بر خود بر.
فردوسی (از آنندراج).
|| علمی را گویند که در روز جنگ برپا کنند. (برهان). علم که در روز جنگ برپا کنند. (آنندراج). نیزه هایی که پرچمی بر آن بوده و بر سر سران و بزرگان سپاه می داشته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختر. بیرق. رایت. علامت. علم. (منتهی الارب). لواء:
سر جادوان جهان بی درفش
مر او را بیفکند و برد آن درفش.
دقیقی.
چو آگاهی آمد به شاپور شاه
بیاراست کوس و درفش و سپاه.
فردوسی.
چو بابک سپه را همه بنگرید
درفش و سر نامداران بدید.
فردوسی.
درفشش یکی ترک جنگی بچنگ
خرامان بیامد بسان پلنگ...
یکی ترگ رومی بسر برنهاد
درفشش به رهام گودرز داد.
فردوسی.
همه لشکر از جای برخاستند
درفش فریدون بیاراستند.
فردوسی.
هم اینان که دارند با ما درفش
ز بدروز ایشان بگردد بنفش.
فردوسی.
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهای بنفش.
فردوسی.
ز دیوار دژ مالکه بنگرید
درفش و سر نامدارش بدید.
فردوسی.
نخستین سر ساوه بر نیزه کرد
درفشی که او داشتی در نبرد.
فردوسی.
وگر خود فریبرز با آن درفش
بیاید کند روی گیتی بنفش.
فردوسی.
که آمد ز توران سپاهی بجنگ
سپهبد نهنگی درفشی بچنگ.
فردوسی.
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا.
فردوسی.
درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه سیمین و بالا دراز.
فردوسی.
زمین کوه تا کوه یکسر سپاه
درفش جهاندار بر قلبگاه.
فردوسی.
درفش ویست آنکه داری بدست
که پیروز بادی و خسرو پرست.
فردوسی.
تهمتن بیامد به درگاه شاه
چنان چون سزد با درفش و سپاه.
فردوسی.
درفش جفا پیشه افراسیاب
همی تابد از گرد چون آفتاب.
فردوسی.
درفش بزرگان و پیل و سپاه
بسازید روشن یکی بزمگاه.
فردوسی.
زرَفسانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 300).
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهر کین پیشباز.
اسدی
ز هر کس فزون جاهشان نزد شاه
گذشته درفش مهیشان ز ماه.
اسدی.
بزرگان ابا اثرط سرفراز
درفش و سپه پیش بردند باز.
اسدی.
چهارم چو برزد کُه از خور درفش
زمین گشت از او زرد و گردون بنفش.
اسدی.
شاهی که برزم کاویان داشت درفش
گر زنده شود پیش تو بردارد کفش.
امیرمعزی.
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینیم.
خاقانی.
اًلواء؛ درفش لشکرکشان دوختن. لِواء؛ درفش لشکرکشان. (از منتهی الارب).
- اژدها پیکردرفش، درفش که بر آن نقش اژدها باشد:
درفشش ببین اژدها پیکر است
بر آن نیزه بر شیر زرین سر است.
فردوسی.
- به گرد درفش اندرآمدن، گرد علم جمع شدن:
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش.
فردوسی.
- پرنیانی درفش، درفش پرنیانی. درفش حریر:
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشت پر پرنیانی درفش.
فردوسی.
- پیل پیکر درفش، درفشی که بر آن نقش و پیکر پیل باشد:
زده پیش او پیل پیکر درفش
بنزدش سواران زرینه کفش.
فردوسی.
هنوز اندر این بد که گرد بنفش
پدید آمد و پیل پیکر درفش.
فردوسی.
- خسروانی درفش، درفش پادشاهی. درفش متعلق به خسرو:
برافراشته کاویانی درخش
همایون همان خسروانی درفش.
فردوسی.
- خورشیدپیکر درفش، علم که نقش خورشید دارد:
یکی زرد خورشید پیکر درفش
سرش ماه زرین غلافش بنفش.
فردوسی.
ابا تاج و با گرز و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش.
فردوسی.
- درفشان درفش، درفش درفشان. رجوع به این ترکیب ذیل درفشان شود.
- درفش بپای بودن، برافراشته بودن درفش:
ز بیرون دهلیز پرده سرای
فراوان درفش بزرگان بپای.
فردوسی.
- درفش بر پای داشتن، برافراشتن بیرق:
که بر پای دارید یکسر درفش
کشیده همه تیغهای بنفش.
فردوسی.
- درفش برکشیدن، درفش برافراشتن:
بگرد اندرش زرد و سرخ و بنفش
ز هر گونه ای برکشیده درفش.
فردوسی.
- درفش بزرگ، علم بزرگ:
دو لشکر همی رزم را ساختند
درفش بزرگی برافراختند.
فردوسی.
بخندید از او شاه و خفتان بخواست
درفش بزرگی برآورد راست.
فردوسی.
- درفش بنفش، علم و بیرقی که به رنگ بنفش است و آن علامت سپاه ایران بوده است:
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد باکاویانی درفش.
فردوسی.
بگرد اندرش با درفش بنفش
بپای اندرون کرده [گودرز] زرینه کفش.
فردوسی.
یکی شیرپیکر درفش بنفش
درفشان گهر در میان درفش.
فردوسی.
- درفش تهمتن، علم خاص رستم:
زمیدان بیامد بجای نشست
سپهبد درفش تهمتن بدست.
فردوسی.
درفش تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و بانگ پیل و سپاه.
فردوسی.
- درفش خجسته، درفش مبارک و میمون و پیروز:
سوی کرگساران سوی باختر
درفش خجسته برافراخت سر.
فردوسی.
- درفش درخشان، درفش با فروغ:
سپهبد بیامد ز پرده سرای
درفشی درخشان بسر بر بپای.
فردوسی.
- درفشان، ج ِ درفش. بیرقها:
درفشان به ابر اندر افراشته
سر نیزه از مهر بگذاشته.
فردوسی.
- درفش درفشان، درفش درخشان و بافروغ:
بدید آن درفش درفشان بنفش
نهان کرده بر قلبگه بر درفش.
فردوسی.
چو قارن بیامد به پیش سپاه
بدید آن درفش درفشان سپاه.
فردوسی.
خرامان بیامد [بهمن] ز پرده سرای
درفشی درفشان پس او بپای.
فردوسی.
درفش درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری.
فردوسی.
درفش درفشان پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی.
فردوسی.
کنون آمدم جنگ را ساخته
درفش درفشان برافراخته.
فردوسی.
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.
اسدی.
درفش درفشان هم از تیغو میغ
چنان شعله می زد که در جنگ تیغ.
اسدی (از آنندراج).
رجوع به درفشان شود.
- درفش دل افروز، درفش شادمان کننده:
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه
درفش دل افروز و چندان سپاه.
فردوسی.
- درفش سران، علم خاص فرماندهان، هر علم نشانه ٔ تعداد معینی افراد تحت فرماندهی سالاری بوده است:
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا ازدرفش سران گشت لعل.
فردوسی.
- درفش سرافراز، علم سربلند و برافراشته:
چو رستم درفش سرافراز شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه.
فردوسی.
- درفش سیاه (سیه)، درفش و علم که برنگ سیاه بوده و آن علامت لشکر توران بوده است:
به باره برآمد [رستم] بکردار گرد
درفش سیه را نگونسار کرد.
فردوسی.
چو رستم درفش سیه را بدید
بکردار شیر ژیان بردمید.
فردوسی.
ز گرد اندر آمد درفش سیاه
سپهدار ویسه به پیش سپاه.
فردوسی.
- درفش شب، علم شب. نشانی شب. تیرگی:
دگر روزچون گشت روشن جهان
درفش شب تیره شد در نهان.
فردوسی.
- درفش کابیان، درفش کاویان. (مزدیسنا ص 365). رجوع به درفش کاویان شود.
- درفش کافیان، درفش کاویان: رایات دولت کسری ابرویز پیوسته به پیروزی چون درفش کافیان منصور و افراشته باد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 87). رجوع به درفش کاویان شود.
- درفش کاوان، درفش کاویان. علم فریدون است و منسوب به کاوه ٔ آهنگر. (برهان) (آنندراج). رجوع به درفش کاویان شود.
- درفش کاویان. رجوع به این ترکیب شود.
- درفش نبرد، رایت جنگ:
سوی جنگ گستهم نوذر چو گرد
بیامد دمان با درفش نبرد.
فردوسی.
- درفش همایون، درفش خجسته و مبارک:
سراپرده از شهر بیرون برید
درفش همایون به هامون برید.
فردوسی.
- رنگین درفش، علم با رنگهای گوناگون:
همه پشت پیلان به رنگین درفش
بیاراسته سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
- زرین درفش،علم زرین. رایت آراسته به زر:
ستاده ملک زیر زرین درفش
ز سیفور بر تن قبای بنفش.
نظامی.
- شیرپیکر درفش، علم دارای نقش شیر:
نشان سپهدار ایران بنفش
بر آن باره زد شیر پیکر درفش.
فردوسی.
- کاویانی درفش، درفش کاویان:
که او بود با کوس و زرینه کفش
هم او را بدی کاویانی درفش.
فردوسی.
همان برکشم کاویانی درفش
کنم لعل رخسار دشمن بنفش.
فردوسی.
به پیش اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
رجوع به کاویانی درفش و درفش کاویان و درفش کاویانی در ردیفهای خود شود.
- کشنده ٔ درفش، حامل علم. علمدار:
کشنده درفش فریدون بجنگ
کُشنده سرافراز جنگی پلنگ.
فردوسی.
- گرگ پیکر درفش، علم که دارای نقش گرگ باشد:
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده زرین سرش.
فردوسی.
- مارپیکر درفش: علم دارای نقش مار:
نگهبان این مار پیکر درفش
زر اندود بر پرنیان بنفش.
نظامی.
- نگون شدن درفش، سرنگون شدن بیرق:
همه میمنه شد چو دریای خون
درفش سواران ایران نگون.
فردوسی.
|| در اصطلاح دوره ٔ ساسانیان، هر واحد سپاه کوچکتر از «گند» و بزرگتر از «وشت ». و هر درفشی علمی مخصوص داشت. (از ایران در زمان ساسانیان ص 237). || لرزیدن. (آنندراج). رجوع به درفشیدن شود.
درفش. [دِ رَ] (اِ) داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم نهند مقر شدن را. دروش. سمه.عاذور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دروش شود.
- داغ و درفش کردن، تعذیر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| آلت کفشگران و موزه دوزان و غیر اینها. (لغت فرس اسدی). افزاریست کفش دوزان و امثال ایشان را. (برهان). دست افزاریست که کفش دوزان و امثال ایشان بدان کارکنند. (آنندراج). آلتی است که بدان در چرم سوراخ کنند و آنرا به هندی ستالی گویند. (غیاث). آلت سرتیز آهنین که سراجان و کفشگران و امثال آنان دارند. (شرفنامه ٔ منیری). در تداول شوشتر آنرا دِرَوش گویند. (لغت محلی شوشتر، خطی). آلت سراجان و کفشگران. سوزن گونه ای کفاشان را. آلتی است نوک تیز با دسته ٔ چوبین کفشگران و موزه دوزان را که بدان چرم سوراخ کنند و سپس سوزن برشته کرده از آن سوراخ در گذرانند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آدِرَم. (برهان). أدرام. أشفْی ̍. (دهار). بیز. سِراد. سَرید. مِخْرَز. (از منتهی الارب). مِخْصَف. (دهار). مِسْرَد. (ملخص اللغات):
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمد، ای بوالبصر، درفش.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
با درفش ار طپانچه خواهی زد
بازگردد به تو هرآینه بد.
عنصری.
مکن روز بر خویشتن بر بنفش
به بازیچه پنجه مزن بر درفش.
عنصری.
زبان چون درفش و دهن چون تغار
یکایک پراکنده بر دشت و غار.
اسدی.
با درفش پنجه زدن احمقی باشد. (قابوسنامه).
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی که علی حال بر محالی.
ناصرخسرو.
وآن باد چون درفش دی و بهمن
خوش چون بخار عود مطرا شد.
ناصرخسرو.
مشت هرگز بر نیاید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید.
مسعودسعد.
ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش
مشت است دل خصم و خلاف تو درفش.
امیرمعزی (ازآنندراج).
نباید تپانچه زدن با درفش
بدیدم درِ آن سخن می زنی.
انوری.
گفت کآن گربزی و رایت کو
وآن درفش گره گشایت کو.
نظامی.
خرد رشته ٔ در یکتای تو
درفش گره بازکن رای تو.
نظامی.
من که فرزند محمد رسول اﷲام روزی چندین درفش می زنم تا قوتی بدست آرم و تو [عبداﷲ] با چندین کوکبه میروی. (تذکرهالاولیاء عطار).
مشو در تاب اگرزلفم ترا کشت
درفش است این چرا بر وی زنی مشت.
اوحدی (ده نامه).
جُزاءه؛ دسته ٔ درفش و کارد و مانند آن. (منتهی الارب).
- امثال:
یک سوزن به خودت بزن و یک جوالدوز (یک درفش) به دیگران. (امثال و حکم).
مشت با درفش زدن. مشت و درفش، دو ضد، دو فراهم نشدنی، دو گرد نیامدنی. (امثال و حکم).
درفش. [دِ رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 31 هزارگزی خاور فهلیان و کنار رودخانه ٔ شیرین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فرهنگ معین
(دِ رَ) (اِ.) آلتی آهنین و نوک تیز شبیه جوالدوز اما ضخیم تر از آن با دسته ای چوبی که کفّاشان از آن برای سوراخ کردن چرم و دوخت و دوز کفش استفاده می کنند.
(~.) (اِ.) پرچم، علم.
فرهنگ عمید
=درخشیدن
(اسم مصدر) تابش،
=پرچم
* درفش کاویان: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی. δ دراصل، نام درفشی است که آهنگری کاوهنام با بر سر نیزه کردن پیشدامن چرمی خود ساخت و مردم را بر ضحاک شورانید و فریدون را به پادشاهی برگزید. بعدها پیشدامن چرمی کاوه درفش پادشاهان ایران گردید،
سیخ آهنی نوکتیز با دستۀ چوبی که در کفشدوزی برای سوراخ کردن چرم و گذراندن سوزن به کار میرود،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیرق، پرچم، رایت، علم، لوا، فوطه، دروش
فارسی به انگلیسی
Banner, Bodkin, Colors, Flag, Standard, Streamer, Wand
فارسی به عربی
رایه
فرهنگ فارسی هوشیار
در فارسی بمعنای علم بزرگ
واژه پیشنهادی
لوی
معادل ابجد
584