معنی درماندگی

لغت نامه دهخدا

درماندگی

درماندگی. [دَ دَ / دِ] (حامص مرکب) صفت درمانده. بی چارگی. (آنندراج). لاعلاجی. واماندگی. اضطرار. اعیاء. الجاء. توکل. خواع. (یادداشت مرحوم دهخدا).ضروره. (دهار). عجز. فند. قلبه. (منتهی الارب). کسح.مَندوری. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی):
به ناخفتگیهای غمخوارگان
به درماندگیهای بیچارگان.
نظامی.
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل.
سعدی.
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی.
سعدی.
روز درماندگی و معزولی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی.
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی.
سعدی.
اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص 118). بصفت تضرع و درماندگی مشغول گردد. (انیس الطالبین ص 49). مَحَن، درماندگی از همه ٔ روز رفتن و جز آن. (از منتهی الارب).
- درماندگی به سخن، زبان گرفتگی و لکنت زبان. (از ناظم الاطباء). لکنت، عَی ّ، تغتغه؛ درماندگی درسخن. تهتهه؛ لکنت و درماندگی زبان به سخن. (از منتهی الارب). || توقف در تجارت. حال تاجری که نمی تواند وام خود را بپردازد. (لغات فرهنگستان).

فرهنگ معین

درماندگی

(دَ دِ) (حامص.) بیچارگی، ناتوانی.

فرهنگ عمید

درماندگی

بیچارگی، ناتوانی، عجز،
تنگ‌دستی،

حل جدول

درماندگی

عجز

خذلان

مترادف و متضاد زبان فارسی

درماندگی

تنگدستی، فقر، استیصال، بیچارگی، عجز، خستگی، فرسودگی، ناتوانی

فارسی به انگلیسی

درماندگی‌

Demoralization, Desolation, Desperation, Distress, Frustration, Need, Pinch, Prostration

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

درماندگی

بیچارگی، واماندگی

فارسی به ایتالیایی

درماندگی

disperazione

فارسی به آلمانی

درماندگی

Unfa.higkeit [noun]

معادل ابجد

درماندگی

329

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری