معنی دره
لغت نامه دهخدا
دره. [دَ رَ / رِ / دَرْ رَ / رِ] (اِ) گشادگی میان دو کوه. (برهان). گشادگی میان کوه را به شکنبه تشبیه نمودند ودره گفتند. (جهانگیری). گشادگی میان کوهها بخصوص درآنجایی که رود روان می گردد. وادی و گشادگی میان تپه ها، که مخصوص به روان گشتن رود است. (از ناظم الاطباء). وادی چون دره ٔ نیل. بستر رود. مسیل. مقابل ماهور. (یادداشت مرحوم دهخدا). تنگ. (لغت فرس اسدی.) شاجنه.شَجن. (از منتهی الارب). هُوَّه: ترکان گنجینه گروهی مردمانند اندک و اندر کوهی که میان ختلان وچغانیان است اندر دره ای نشسته اند. (حدود العالم).
کوه و دره ٔ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی.
فرخی.
در این بیم بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد ویله ای از دره.
اسدی.
نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره.
اسدی.
چند گوئی که از آن تنگ دره حجت
هم برون آمدی ار نیک سوارستی.
ناصرخسرو.
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای غیر از دره و کهسار نیست.
ناصرخسرو.
خارو سنگ دره ٔ یمگان از طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است.
ناصرخسرو.
منگر بدانکه در دره ٔ یمگان
محبوس کرده اند مجانینم.
ناصرخسرو.
درهای حوادث باز است و دره های نجات فراز. (سند بادنامه ص 327).
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گریوه شد انباشته.
نظامی.
ز شیرین گیاهان کوه و دره
شکر یافته شیر آهو بره.
نظامی.
اگر دره ٔ هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد... زمام از کفش درگسلاند. (گلستان سعدی).
سیه گشته چشمش برآهوبره
برآورده کبکان خروش از دره.
خواجو.
زنگار فشاندند یکسره
بردشت وکه و پشته و دره.
هدایت (از آنندراج).
- امثال:
دره ای پاک نگذاشته است، روباهی از درد شکم به طبیب شکایت برد طبیب گفت از خاک آن دره که ملوث نکرده باشی خور. روباه تأملی کرده گفت اگر دارو منحصر است مرگ من ناگزیر باشد، چه دره ٔ پاک بجای نمانده ام. (امثال وحکم).
- دره ٔ آسمان، کنایه از کهکشان است و به عربی مجره خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
- دره ٔ بیداد، دره ٔ سخت عمیق و دراز و خشک. نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد، یا آوا از تک آن برنیاید. که کس آنجا مر کس را نرسد. (از امثال و حکم).
- || مجازاً، جای بی فریادرس. ظلمکده.
|| راهی که در کوه باشد. (غیاث). راه باریک میان دوکوه که آن را در نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). || گوی که آب روان در زمین کند. || مزید مؤخر امکنه قرار گیرد. جزء دوم بعضی اعلام امکنه چون: آسمان دره. آودره. اخی پی دره. ازدره. اغوزدره. الدره. اولنگ دره. بیم دره. تلمادره. تنگ دره.توی دره. جال دره. جودره. جهنم دره. خرم دره. خشک دره. ده دره. دی دره. دیوان دره. سردره. سه دره. سیاه دره. شهریاردره. شیردره. شیل دره. طولندره پی. فغندره. کلاپی دره.کل دره. کوله دره. گرم دره. گزدره. گلاب دره. گیودره. ملاعلی دره. ملیه دره. منزل دره. میان دره. نودره. نیاردره. واودره. هزار دره. یورت سه دره. (یادداشت مرحوم دهخدا). || شکنبه ٔ گوسفند و غیره. (برهان). شکنبه و شکم که معده ٔ بهائم باشد. (از غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). شکنبه. (جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری).کده که شکنبه ٔ گوسفند و غیره باشد. (لغت محلی شوشترنسخه ٔ خطی). کرش. (دهار). شکنبه و کرش، و آن در ستور نشخوارکننده است بجای معده در انسان. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دره ٔ من شده ست از نِعَمَت
چون زنخدان خصم پرعذره.
کسائی.
گرگ از رمه خوران و رمه درگیا چران
هریک به حرص خویش همی پر کند دره.
ناصرخسرو.
ده مرغ مسمن تو به تنهای بخوردی
او دره گاوی به ده انباز نیابد.
سوزنی (از جهانگیری).
روث سرگین است لیکن فرث سرگین دره. (نصاب). || پوست شکنبه که بر روی دهل و طبل و تارو امثال آن کشند. پوست نازک که بردف و دهل و نقاره و مانند آن کشند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویه ٔ زشت
دره در روی کشیده به شکم در دره نی
بی خبر باشد از جنگ و بی آگاه از صلح
هیچ صلحی به جهان بی وی و جنگی سره نی.
سوزنی (در لغز طبل).
|| دهن. (شرفنامه ٔ منیری). ودر سایر مآخذ به این معنی دیده نشد.
دره. [دَرْرَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایوه بخش ایذه شهرستان اهواز واقع در60 هزارگزی باختر ایذه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دره. [دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرزشهرستان بروجرد. واقع در26هزارگزی شمال الیگودرز و 17 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ شاه زند. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دره. [دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیاخ بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 48هزارگزی جنوب باختری شیراز و 25هزارگزی راه شوسه ٔ کازرون به شیراز، با 105 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ قره آغاج وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دره. [دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان کاشان. واقع در 18هزارگزی جنوب باختری کاشان، با 250 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
دره. [دَرْ رَ] (اِخ) نام ولایتی است از ملک بدخشان که مردم آنجا به خوش صورتی مشهورند و انار خوب در آنجا می شود. (برهان).
دره. [دُرْ رَ] (اِ) دلیل و برهان. (برهان).
دره. [دُرْ رَ] (ع اِ) دره. مروارید بزرگ. (غیاث). || یک مروارید. مرواریدی درشت و از جنسی خوب. ج، دُرّات و دُرَر:
ای صاحبی که کف جود تو روز بزم
خورشید دره ذره و ابرگهر نم است.
سوزنی.
|| ثمره ٔ علیق. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دره. [دَرْرَ] (اِخ) دهی است از دهستان میانکوه بخش مهریز شهرستان یزد. واقع در 20هزارگزی جنوب مهریز و 17هزارگزی راه یزد، با 694 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
دره. [دِرْ رَ / رِ] (اِ) دِرَّه. تازیانه. پوستی چند باشد باریک که برهم بدوزند یا برهم ببافند و گناهکاران را بدان تنبیه سازند و گاه باشد که دهل و نقاره را بدان نوازند. (برهان) (جهانگیری). چرمی که محتسب بدان حد زند. (غیاث). گویا معرب تُرنا باشد، دره ٔ عمر، ترنائی که بدان مردم را زدی برای نهی منکر و امر به معروف. جامع و پارچه ٔ دراز که یک بار آن را بتابند و دولا کنند و بار دیگر تافته کنند و عامه ترنا گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). طَبطَبیَّه. عَرَقَه. مِخراق. (منتهی الارب). مِخففه. (دهار): عمر را دیدند به گوشه ٔ مزکت اندر خفته روی سوی دیوار کرده و دره در زیر بالین نهاده و پیراهنی پوشیده و برآن پاره های بسیار دوخته. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ایوب را خدای عزوجل گفت ضغثی بگیر، و ضغث دره باشد یا دسته ٔ چوبهای باریک... و رحمه زن خویش را بزن به یکبار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره ای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من
زی ذوالفقارم آید سیصد هزار تو
زی دره نامده ست یکی از هزار من.
ناصرخسرو.
تا برنزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره.
ناصرخسرو.
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصارگیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دار و گهی ذوالفقارگیر.
سنائی.
در ره دین سلاح دره ٔ او [دره ٔ عمر]
کرده خونها مباح دره ٔ او.
سنائی.
ذره ٔ خاک درش کار دو صد دره کرد
راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب.
خاقانی.
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیس وار.
نظامی.
دره ٔمحتسب که داغ نهست
از پی دوغ کم دهان دهست.
نظامی.
مال و ملکش بود دلق و دره ای
زان نمی ترسید از کس ذره ای.
عطار.
پس بفرمود تا ربیع را فروکشند و دره بزدند و خازن را پنج دره بزدند. (جوامع الحکایات).
یا به زخم دره ده او را جزا
آنچنانکه رای تو بیند سزا.
مولوی.
آتش از قهر خدا خود ذره ای است
بهر تهدید لئیمان دره ای است.
مولوی.
آن مردی که چون دره ٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت ابلیس را زهره ٔ آن نبود که در بازار وسوسه ٔ خویش به طراری و دزدی جیب دلی بشکافد. (مجالس سبعه ص 50). مجبران باید که قیاس کنند این معنی را با دره و نار و صلب که به همه حال علی به از عمر باشد و ذوالفقار از دره کمتر نیست. (النقض ص 1367). محتسب عارف علوی که بی ریا و سمعه دره بر دوش نهاده و همه سال نهی منکرات را میان بسته. (النقض ص 164). عمر دره برگرفت و از خانه بیرون آمد و به حضور جمهور مهاجر و انصار دره برآورد. (النقض ص 340).
همی زدند مرا غرچکان سنگین دل
چو دره بردهل عید و پتک برسندان.
روحی سمرقندی (از جهانگیری).
فش عمامه درآمد به احتساب رخوت
براند دره به نهی محرمات دگر.
(نظام قاری ص 15).
- دره کاری کردن، زدن به دره، از قبیل چوب کاری کردن. (از آنندراج). تعذیب کردن. برای سیاست و تازیانه زدن. (ناظم الاطباء):
به مستیش در احتساب اشتلم
هوا را کند دره کاری ز دم.
ظهوری (از آنندراج).
دره. [دَرْه ْ] (ع مص) ناگاه درآمدن و برآمدن و نمایان شدن. (از منتهی الارب). || دفع نمودن از کسی و راندن. (از منتهی الارب). دفع کردن از کسی. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).
فرهنگ معین
(دَ رِ یا رِّ) [اوس.] (اِ.) راه میان دو کوه.
(دِ رَ) [ع. دِرّه] (اِ.) تازیانه، شلاق.
(دَ رَ) (اِ.) شکم، شکنبه.
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تنگ، دروا
فارسی به انگلیسی
Dale, Valley
فارسی به ترکی
vadi
فارسی به عربی
ذره، وادی
نام های ایرانی
دخترانه، مروارید بزرگ، یک دانه مروارید
تعبیر خواب
گر بیند در دره ای شد، دلیل که در غم و اندوه گرفتار شود. اگر بیند از دره بیرون آمد، از غم و اندوه رسته شود. - محمد بن سیرین
دره در خواب، دلیل بر حج اسلام کند. - ابراهیم بن عبدالله کرمانی
ترکی به فارسی
وادی
گویش مازندرانی
اطراف، حوالی، دوباره خوانی
شکاف و فاصله ی میان کوهدره
داس درو وسیله ای برنده و فولادی برای قطع کردن و بریدن سرشاخه...
هست، وجود دارد، رشد بی رویه ی سرشاخه های کم محصول
فرهنگ فارسی هوشیار
راه میان دو کوه، زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Tal (n)
معادل ابجد
209