معنی درک وشعور

حل جدول

درک وشعور

فهم, حس

گویش مازندرانی

درک

تخته ی تقسیم آب، محل تقسیم آب، درک، باداباد

لغت نامه دهخدا

درک

درک. [دَ رَ] (اِخ) کوهی است از کوههای بربر در خاور زمین، در این مکان قبائل و شهرها و قرای چندی است. (از معجم البلدان).

درک. [دَ] (اِخ) شهری است از حدود مکران به ناحیت سند و از وی پانیذ خیزد. (حدود العالم). شهری است در مکران در سه منزلی قربون و سه منزلی راسک. (از معجم البلدان).

درک. [] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین واقع در3 هزارگزی جنوب باختری معلم کلایه، با 174 تن سکنه (طبق سرشماری سال 1335 هَ. ش.). آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

درک. [دَ] (اِخ) نام قلعه ای از لواء و استان طوس یا قهستان. (از معجم البلدان).

درک. [دَ رَ/ دَ] (ع مص، اِ) دررسیدن. (منتهی الارب). لحاق و رسیدن به چیزی. (از اقرب الموارد و ذیل آن): لاتخاف دَرَکاً و لاتخشی. (قرآن 20 / 77)، بیم نداری [ای موسی] از دریافتن و رسیدن [قوم فرعون] و نمی ترسی. || بدست آوردن حاجت، گویند: اللهم أعنی علی درک الحاجه؛ یعنی خداوندا مرا بر درک و بدست آوردن حاجت یاوری کن. (از اقرب الموارد). || فرس درک الطریده؛ اسبی که رسنده به طریده و شکار است. (از اقرب الموارد). || رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا درگوشه ٔ دلو بندند. (منتهی الارب). ریسمانی که به انتهای ریسمان بزرگ بندند تا با آب در تماس باشد و ریسمان دلو نپوسد و متعفن نگردد. (از اقرب الموارد). || نهایت تک هر چیز. (منتهی الارب). دورترین نقطه از انتهای هر چیز، گویند: بلغ الغواص درک البحر؛ یعنی غواص به دورترین نقطه ٔ انتهای دریا رسید. (از اقرب الموارد). قعر چیزی گود. بن جائی ژرف. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، أدراک. || تک دوزخ. (منتهی الارب). طبقه ای از طبقات جهنم. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). طبقه ٔ دوزخ. (غیاث) (آنندراج). و طبقات دوزخ را درکات گویند چنانکه ازآن ِ بهشت را درجات. (آنندراج). طَبَق دوزخ. (دهار). طبقه ٔ اسفل جحیم. (لغت محلی شوشتر، خطی). دوزخ. (ناظم الاطباء). هر یک از منازل گناهکاران به دوزخ.هر یک از طبقات دوزخ که روی به پستی دارد. ته جهنم.در مقابل درجه. ج، درکات. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- الدرک الاسفل، درک اسفل. طبق زیرین دوزخ. (دهار). تک دوزخ: ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار و لن تجد لهم نصیراً. (قرآن 4 145/)، همانا که منافقان در طبقه ٔ زیرترند از آتش و هرگز برای ایشان یاوری نیابی.
درک الاسفل است جای امید
به درج کی رسد کسی ز درک.
ابولیث طبری.
زندان درک اسفل و زندانبان مالک دوزخ. (سندبادنامه ص 249). || خطابی یا تعبیری نماینده ٔ نفرت و بی اعتنائی کار کسی یا زیان و اتلاف حاصل از کار وی. کلمه ٔ «درک » یا «به درک » برای ابراز تنفریا نشان دادن بی اعتنایی نسبت به اتلاف چیزی یا انجام عملی بر زبان می آید. (فرهنگ لغات عامیانه): به درک.به درک اسفل، به اسفل السافلین.
- به درک، کلمه ٔ ناسزا و نفرین و فحش مرادف به جهنم، فی النار السقر، چه بهتراز این، به تون، به طبس، به تون طبس. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به درک رفتن، به جهنم رفتن. (ناظم الاطباء).
- || تعبیری از مردن فردی منفور. مردن کسی که از او تنفر داشته باشند. (فرهنگ لغات عامیانه).
- به درک فرستادن، کشتن مفسد و فاسد عقیده ای را.
- به درک واصل شدن، تعبیری ازمردن کسی که به فساد و تباهی و بدعقیدتی مشهور باشد.
- درک اسفل السافلین، به تغیر و خشم و قهر در مورد رفتن کسی گویند. (فرهنگ عوام).
|| پایه گاه فروسوی. (دهار). پایگاه فروسو. (ترجمان القرآن جرجانی). || خرخشه. || ج ِ دَرَکه. (دهار). رجوع به درکه شود. || (اصطلاح فقه) آنچه از پی پدید آید از عوارض، گویند: علیه ضمان الدرک. (از منتهی الارب). بازگشت قیمت است هنگام استحقاق، و این تعریف را گویند با «خلاص » و «عهده » یکی است ولی ابوحنیفه آنرا خاص درک می داند، و تفسیر خلاص رها کردن مبیع و تسلیم اوست سوی مشتری در هر حال، و عهده بر چند معنی اطلاق شود، بر چک قدیم و بر پیمان و بر حقوق پیمان و بر درک و بر خیار شرط. (از کشاف اصطلاحات الفنون از فتاوی ابراهیم شاهی از کتاب البیع): قسط من و فرزندان من از ترکه و اموال شوهرم از من بخرد و آن چندین جزو است و درک و عهده ٔ آن بر من بود. (تاریخ قم ص 249).
- ضامن درک، ضامن هر اتفاقی از عوارض خواه نیک باشد و یا بد. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به ضمان درک ذیل ضمان شود.

درک. [دَ] (ع اِ) در اصطلاح امروزین عرب زبانان، ژاندارم. نیروی نظامی که حافظ امنیت عمومی است. جاندرمه. (از المنجد).

درک. [دَ] (ع مص) دریافتن. (غیاث) (آنندراج). ادارک. بدون فاصله بجا آوردن. (ناظم الاطباء). دریافت. اندریافت. فهم. دریافتگی. (یادداشت مرحوم دهخدا): اندرآن حکمت است ایزدی... مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز است. (تاریخ بیهقی). || فرا رسیدن و رسیدن و پیوستن. (ناظم الاطباء).

درک. [دِ] (اِخ) قریه ای است دو فرسنگی میانه ٔ شمال و مشرق دیّر. (فارسنامه ٔ ناصری). دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 44 هزارگزی جنوب خاوری فهلیان و 22 هزارگزی راه شوسه ٔکازرون به فهلیان با 906 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

درک. [دَ رَ] (اِ مصغر) مصغر در. در خرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || توسعاً، سوراخ. (یادداشت مرحوم دهخدا): با جنگ درکی خرد باشد که بیک چشم از او بتوان نگرید. (از فرهنگ اسدی).

درک. [دَ رَ] (اِ) ظاهراً صورتی است از دزک. (یادداشت لغتنامه). دستارچه را گویند که رومال و روپاک باشد. (برهان) (آنندراج). دست پاک و دستمال و دستارچه. (لغت محلی شوشتر). رجوع به دزک شود.

درک. [دَ رَ] (اِخ) نام موضعی است واقع در بین اوس و خزرج، محل وقوع وقعه ٔ تاریخی و روز منسوب به این وقعه می باشد. (از معجم البلدان).
- یوم الدرک، جنگی است میان اوس و خزرج. (از مجمع الامثال میدانی).

درک. [دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار واقع در 112 هزارگزی باختر چاه بهار و کنار دریای عمان. آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ فارسی هوشیار

درک

ته دوزخ، ته دریا دریافتن، بجا آوردن و فهم دریافتن دریافت اشکوب دوزخ تک دوزخ (واژه ی درک و دزک برابر با دستارچه پارسی است) ‎ (مصدر) در یافتن اندر یافتن پی بردن در رسیدن، (اسم) در یافت اندر یافت. (اسم) نهایت گودی چیزی مانند ته دریا و غیره، ته دوزخ ته جهنم. یا درک رسفل پایه زیرین، ته دوزخ. یا به درک بجهنم در دوزخ (بهنگام عدم رضایت و ناخشنودی از امری و خبری گویند) یا به درک رفتن (واصل شدن) بجهنم فرو رفتن مردن (دشنام است) .

معادل ابجد

درک وشعور

806

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری