معنی درک و دریافت نادرست
حل جدول
لغت نامه دهخدا
نادرست. [دُ رُ] (ص مرکب) کج. معوج. || دروغگو. || بیمار. || ناقص. || باطل. || متقلب. خائن. (فرهنگ فارسی معین).
دریافت
دریافت. [دَرْ] (مص مرکب مرخم) دریافتن. وجد. وجدان. یافت. (یادداشت مرحوم دهخدا). درک.دریابیدن: و نگر تا این سخن سرسری نشنوی که از دریافت سعادت محروم مانی. (جامع الستین). به دریافت دولت مشاهدت و سعادت ملاقات بغایت آرزومند می باشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 129). از استیناس برهمن به دریافت جمال اسکندری بر قلل جبال سخن راند. (منشآت خاقانی ص 152). اما حاسه ٔ بصر معتکف حبس ظلمت است از دریافت نور مبین و غرض بهین بی نصیب. (منشآت خاقانی ص 245). || گرفتن. اخذ. قبض. بازیافتن مالی که داده باشد از گیرنده، پس از دریافت وجه سند را رد کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || ترمیم. مرمت. تلافی. استدراک. پاداش. جبر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادراک. تدارک. جبران: اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی خللی افتادی بزرگ که دریافت ممکن نبودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). وحشت ما بزرگ است و ما چون به وحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد. (تاریخ بیهقی). تا سر بجای است خللها را دریافت باشد. (تاریخ بیهقی).
مکن یاد گذشته کار گیهان.
که کار رفته را دریافت نتوان.
(ویس و رامین).
گفت قضی الامر و لامدفع له الیوم این رفت و دریافت میسر نشود. (تاریخ طبرستان). || دیدار کردن. رسیدن. درک.
- دریافت حال کسی، پرسش از حال او. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دریافت خدمت یا صحبت کسی، بهره مندی از خدمت یا صحبت او: پاره ای بادام بگیر که به دریافت صحبت مولانا حمیدالدین ساشی میرویم. (انیس الطالبین ص 187). از کاروانسرایی به عزیمت دریافت خدمت خواجه بیرون آمدم. (انیس الطالبین ص 82). به دریافت خاطره ها و خدمت فروماندگان و ضعیفان و شکستگان و کسانی که خلق با ایشان نظری و التفاتی ندارند می باید که مشغول گردی. (انیس الطالبین ص 28). حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه به دریافت درویش عزیزی که از قرشی به بخارا آمده بود متوجه شدند. (انیس الطالبین ص 107).
- دریافت وقت، اغتنام فرصت. (یادداشت مرحوم دهخدا): علی هذا امنا و ارکان دولت محمودی [پس از مرگ محمود و دور بودن مسعود از غزنین].... دریافت وقت را، پسر کهتر سلطان ماضی.... امیر ابواحمد محمد را از گوزگانان... آورده بجای پدر بزرگوارش بر تخت نشانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 2).
|| فهم. درک. درایت. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلوه. بَلوی ̍. بلاء. بلیه. عقل. خرد. ذهن. فراست. (از منتهی الارب): بقدر قوت و دریافت ایشان به نسبت این طریقه با ایشان معاملت می کردند. (بخاری). عقل در ادراک وی حیران است و دل در دریافت وی ناتوان است. (خواجه عبداﷲ انصاری). اگر در شما این دریافت و عقل و حیات... نباشد. (کتاب المعارف). و تو [خطاب به باری تعالی] اجزای عقل و هوش و دریافت هست می کنی و او ترا نمی بیند. (کتاب المعارف). نظرم به عرش داده اند و دریافتم به دانش اﷲ داده اند. (کتاب المعارف). تن چون از حساب مردگان است شادی را سزاوار نبود و دل چون موضوع دریافت است شادی نصیب او بود. (کتاب المعارف). دل چون جای دریافت است چون به خوشی آن جهانیش صرف کردی رنج کجا باشد او را. (کتاب المعارف). ای اﷲ آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانی دار. (کتاب المعارف). ارٔاء؛ صاحب رای و دریافت گردیدن. (از منتهی الارب). || ادراک. حس. حواس. درک. قوه ٔ دراکه. مدرکه. حاسه. شعور. قوتهای دریافت که آن سمع است و بصر و شم و ذوق و لمس. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درک
درک. [دَ] (ع مص) دریافتن. (غیاث) (آنندراج). ادارک. بدون فاصله بجا آوردن. (ناظم الاطباء). دریافت. اندریافت. فهم. دریافتگی. (یادداشت مرحوم دهخدا): اندرآن حکمت است ایزدی... مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز است. (تاریخ بیهقی). || فرا رسیدن و رسیدن و پیوستن. (ناظم الاطباء).
درک. [دَ رَ] (اِخ) کوهی است از کوههای بربر در خاور زمین، در این مکان قبائل و شهرها و قرای چندی است. (از معجم البلدان).
درک. [دَ] (اِخ) شهری است از حدود مکران به ناحیت سند و از وی پانیذ خیزد. (حدود العالم). شهری است در مکران در سه منزلی قربون و سه منزلی راسک. (از معجم البلدان).
فرهنگ واژههای فارسی سره
دریافت، گیرایی، یادگیری
فرهنگ فارسی هوشیار
ته دوزخ، ته دریا دریافتن، بجا آوردن و فهم دریافتن دریافت اشکوب دوزخ تک دوزخ (واژه ی درک و دزک برابر با دستارچه پارسی است) (مصدر) در یافتن اندر یافتن پی بردن در رسیدن، (اسم) در یافت اندر یافت. (اسم) نهایت گودی چیزی مانند ته دریا و غیره، ته دوزخ ته جهنم. یا درک رسفل پایه زیرین، ته دوزخ. یا به درک بجهنم در دوزخ (بهنگام عدم رضایت و ناخشنودی از امری و خبری گویند) یا به درک رفتن (واصل شدن) بجهنم فرو رفتن مردن (دشنام است) .
دریافت
وجد، وجدان، درک، ترمیم، مرمت، تلافی، گرفتن
گویش مازندرانی
تخته ی تقسیم آب، محل تقسیم آب، درک، باداباد
فرهنگ معین
(دَ رْ) [ع.] (اِمص.) دریافت، اندریافت. ج. ادراکات.
مترادف و متضاد زبان فارسی
بدستآوردن، گرفتن، وصول، اخذ، ادراک، استنباط، تلقی، درک، شهود، فهم
معادل ابجد
1640