معنی در حال کشیدن

حل جدول

در حال کشیدن

کشان کشان

گویش مازندرانی

حال

مزاج – حال – احوال

لغت نامه دهخدا

حال

حال. (ع اِ) ج ِ حالت. (منتهی الارب).

حال. (اِخ) شهری است در یمن از سرزمینهای ازد و بارق و یَشکُر. ابومنهال عبیدهبن منهال گوید: چون اسلام به این سرزمین رسید یشکرها پیش دستی کردند و بارق ها سستی نمودند. و آنان خویشاوند یشکر بودند و نام یشکر والان است، و در کتاب الرده آمده: حال از مخلاف های طائف است. (معجم البلدان).

حال. (ع اِ) کیفیت. چگونگی. وضع. هیأت. گونه. شکل. جهت. بث ّ. دُبّه. دُب ّ. حالت. طبق. هِبّه. اهجوره. اهجیراء. اِهجیری. هجیر. هجّیره. هجّیری ̍. طِب ْء. شأن. بال. دأب. قِندِد. قِندید. اهلوب. طبع. فتن. بلوله. (منتهی الارب). بُلُله. خلد. (منتهی الارب) (دهار). عوف. (منتهی الارب). امر. حُطّه. سِرب. کل. کُلل. دین. مُهَیدیه. قصّه. مَرِن. مَزَن. ج، احوال.
ابوریحان بیرونی در بعض عناوین التفهیم آرد: حالهاء بروج یک با دیگر. حالهاء ستارگان. حالهاء بروج. حالهاء ستارگان از آفتاب. حالهاء آسمان و زمین. حال اقالیم. حال بروج از جهت افق. حال خانه ای که از دو برج مرکب باشد. حال ستارگان بهر دو خانه ٔ آنها. حال ستارگان در سعادت و نحوست:
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست
وَاندر این بستان چندین طرب مستان چیست
گل سر پستان بنمود در آن پستان چیست
این نواها بگل از بلبل پردستان چیست
در سروستان باز است به سروستان چیست ؟
منوچهری.
آنکس که به یک حال بمانده ست خداست.
فریدالدین کاتب.
|| کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست. (منتهی الارب). چگونگی مزاج و طبع آدمی از صحت و سقم. مزاج. طبع. طبیعت. بِکله. ج، احوال: هو فی عراده خیر؛ در حال خوشی است. (منتهی الارب). حال وی بد است، وضع مزاجش خوب نیست. حال شما چطور است ؟ کیف الحال. کیف حالک:
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم بتو است ارجو کِم خوب بود حال.
فرالاوی.
ای بِرِّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز [بیندیش] پاره ای.
رودکی.
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالی است مرا با تو چونانکه نپنداری
عیشیم بود با تو در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
گرآئی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرائی.
زینبی.
حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو.
خاقانی.
شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی.
خاقانی.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست.
حافظ.
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه توبرتوست.
حافظ.
ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال مردمان چونست.
حافظ.
صبا زآن لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش ؟
حافظ.
|| عادت. خوی. شنشنه. دأب.هجّیر. || وضع و چگونگی زندگی. جریان امور و کارها. کیفیت وقایع:
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
شاکر بخاری.
ترا که می شنوی طاقت شنیدن نیست
مرا که می طلبم خود چگونه باشدحال ؟
(منسوب به رودکی).
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند و پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
دلش گشت پر آتش مهر زال
از او دور شد رامش و مهر و حال.
فردوسی.
پریشان بگردم دوصد سال بیش
چنین دیده ام حال و احوال خویش.
فردوسی.
زین مثل حال من نگشت و نتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت.
عنصری.
در طمع آنکه کشته را بفروشند
اینْت عجایب حدیث و اینْت عجب حال.
منوچهری.
زود بخرّندشان ز حال نگشته
هرگز که خْریده بود دختر کشته ؟
منوچهری.
و پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 105). و اگر فالعیاذباﷲ از این گونه که شما میگوئید حالی باشد تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. (تاریخ بیهقی ص 129). چون یک چندی روزگار برآید وکارها تمام یک رویه گردد و قرار گیرد آنگاه ایزد عزذکره آنچه تقدیر کرده است و حکم حال و مشاهده واجب کند... (تاریخ بیهقی ص 216). چون بسر کار رسی حالهاء دیگر که تازه میشود می بازنمائید هر کسی را آنچه درباره ٔوی باشد. (تاریخ بیهقی ص 271). در این که گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب استعمال رخصت میکند در چنین حالی. (تاریخ بیهقی ص 318). آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و وی از عبدوس. (تاریخ بیهقی ص 321). خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت:تو که صاحب بریدی شاهد حال بودی چنانکه رفت انهاء کن. (تاریخ بیهقی ص 324). امیر گفت: اینجا حالی دیگر است که خواجه نشنوده است. (تاریخ بیهقی ص 325). خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد. (تاریخ بیهقی ص 329). نامه ها را برساند و پیغامهابگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. (تاریخ بیهقی ص 331). اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم نبرم. (تاریخ بیهقی ص 350). و سوی مقدمان که بر لب رود بودند پیغام داد که حال چنین است. (تاریخ بیهقی ص 352). احمد و امیرک را بخواند و گفت که مرا حال چنین پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 354). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن کند. (تاریخ بیهقی ص 355). تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود. (تاریخ بیهقی ص 355). این سالاران و امیرک که متعهدان سلطانند هرآینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند. (تاریخ بیهقی ص 358). نامه رفت به امیر چغانیان با شرح این احوال تا هشیار باشد. (تاریخ بیهقی ص 360). چنین است حال آنکه از فرمان خداوند تخت، سلطان مسعود بیرون شود. (تاریخ بیهقی ص 362). احوال این قوم - زندگانی خداوند دراز باد - بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی ص 373). طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. (تاریخ بیهقی ص 379). کافّه ٔ مردم را... بر اندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجه ٔ ملک، آن اقتضاکرد. (تاریخ بیهقی ص 385). با این دو تن خالی کردند و حالها بازگفتند. (تاریخ بیهقی ص 394). در چنین ابواب کار کتب دیگر است و حال مشاهده دیگر. (تاریخ بیهقی ص 396). در حدیث مادر و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی و بود میان وی یعنی آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی و حقیقت. (تاریخ بیهقی ص 408). پس از این بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند. (تاریخ بیهقی ص 464). حالی داشت با بوسهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب و پیوسته بهم بودند و شراب خوردندی. (تاریخ بیهقی ص 605). و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی ص 644). دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یک دستی ما بدانند دندانهاشان کند شود. (تاریخ بیهقی). و از حالها می بازگفتم بحکم آنکه در میان بودم، گفت: همچنانست که گفتی. (تاریخ بیهقی). محمود چون بر این حال واقف شد... (تاریخ بیهقی). من چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم. (تاریخ بیهقی). حال پادشاهان این خاندان... بخلاف آنست. (تاریخ بیهقی). از خواجه بونصر شنودم گفت: هرچند که حال آلتونتاش بر این جمله بود... (تاریخ بیهقی). نامها رفت جملگی این حالها را به ری و سپاهان و آن نواحی نیز. (تاریخ بیهقی). سوی پسر کاکوی و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی. (تاریخ بیهقی). این زن آن حالهای روزگارها بگفتی. (تاریخ بیهقی). بزرگا غبنا که این حال امروز دانستم. و هرچند این حالها بر این جلمه بود هم نگذاشتند که دل آن پادشاه بر ما تمام خوش شدی. (تاریخ بیهقی).چنانکه خبر آن به دور و نزدیک رسید... و آن حال تاریخی است. (تاریخ بیهقی). من [آلتونتاش] رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. (تاریخ بیهقی). و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا...احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی). و ندانم تا این حالها چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی). و نسختها بشده است چنانکه چند جای، این حال بیاوردم. (تاریخ بیهقی). بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بوده است. (تاریخ بیهقی). بیاوردم این حال را تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). و امیرک را با خویشتن برد تا مُشاهد حال باشد و گواه وی. (تاریخ بیهقی). گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد. (تاریخ بیهقی). و شک نیست که معتمدان صاحب این حال را تقریر کرده باشد و وجوه آنرا بازنموده. (تاریخ بیهقی).تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود. (تاریخ بیهقی). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی). مردی سدید جلد سخندان و سخن گوی تا به خوارزم شود و نامه ها را برساند و پیغامها را بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. (تاریخ بیهقی). نامه ها نبشتند بر صورت این حال و خیلتاش به غزنین رسید. (تاریخ بیهقی). گفت طاهر...را بخواهید و این حال مرا مقرر گردانید. (تاریخ بیهقی). حالهای حضرت بدیدم و نیک بدانستم نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده راست برود یا بماند. (تاریخ بیهقی). احوال خواجه ابوسهل محمدبن حسن زوزنی. (تاریخ بیهقی ص 319). بیارم احوال وی پس از این. (تاریخ بیهقی ص 362). بوصالح تبانی... که نام و حال وی بیاوردم یکی از ایشان بود. (تاریخ بیهقی). استادم... پوشیده گفت: چه کردی و چه رفت ؟ حال بازگفتم. (تاریخ بیهقی). آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت. (تاریخ بیهقی). یکی مرد را گفتم که حال چیست ؟ (تاریخ بیهقی). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسیدم. (تاریخ بیهقی). و کس ندانست که حال چیست. (تاریخ بیهقی). امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی ص 362). اخبار و احوال رسولانی که ازحضرت غزنه به دارالخلافه رفتند بازآمدند. (تاریخ بیهقی ص 362). رفت بر جانب خراسان... و پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی). حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما با تو میافتد. (تاریخ بیهقی ص 395). امیرک حال من چون با لشکر به درگاه نزدیک سلطان رود بازنماید. (تاریخ بیهقی ص 356). اگر بینی آن معجون را ما را بیاموز تا اگر کسی از یاران ما را... چنین حالی پیش آید آنرا پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). تا مگر حرمت ترا نگاه دارد [افشین] که حال و محل تو داند نزدیک من [مستعصم] و دست از بودلف بردارد. (تاریخ بیهقی ص 170). بازگردانیده می آید با نواخت هرچه تمامتر چنانکه حال و محل وراستی وی اقتضا کند. (تاریخ بیهقی).
حال ز بی فعل (قوه) اگر به فعل بگردد
آن ازلی حال، بود مُحْدَث و زایل.
ناصرخسرو.
دیگرت گشته ست حال تن ز گشت روزگار
همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی.
ناصرخسرو.
چون تنْت نکوحال شد از مال از آن پس
جان را به خرد باید کردنْت نکوحال.
ناصرخسرو.
نماند بر تو پنهان هیچ حالی
نبینی از جهان در دل ملالی.
ناصرخسرو.
بیان کن حال و جایش را اگر دانی مرا ورنه
مپوی اندر ره حکمت ز تقلید ای پسر عمیا.
ناصرخسرو.
چو نادانی ندانی هیچ از این حال
شود ضایع ترا روزو مه و سال.
ناصرخسرو.
اکنون چون حالی چنین پدید آمد، بدارالملک آمدم تا چه فرمائی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ کمبریج ص 99). و نامه فرستادند سوی اپرویز بشرح حال و زینهار خواستند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). و چون این حال با پرویز رسید بتلافی حال مشغول نگشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 105). اما پیغمبر (ص) همان روز خبر داد که آنجا این حال رفته بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106). و رکن الدوله خمارتکین قوت رأی و تدبیر آن نداشت که تلافی این حال کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 136). و چون حال آنجا بر این گونه بودو هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد ازبهر ایمنی راه به کرمان یا مهربان یا دورق و بصره اوکندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 136). و اگر کسی حالی نماید بخلاف راستی او [شاهپور] غور آن داند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 72).
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
معزی.
و بحال خردمند، آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود و شفقت ایشان بر حال من. (کلیله و دمنه). زن را آهسته بیدار کرد و معلوم گردانید حال چیست. (کلیله و دمنه). از مشاهدت این حال در شگفتی عظیم افتادم. (کلیله و دمنه). چه حال خرد وکفیات و کیاست تو معلوم است. (کلیله و دمنه). زاهد حال را مشاهده می کرد. (کلیله و دمنه). جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه). در این باب اشارت کرده است بحال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). نر... حال خویش با ایشان [مرغان] بگفت. (کلیله و دمنه).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست ؟
انوری.
حال من بنده در ممالک هست
حال آن یخ فروش نیشابور.
انوری.
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده گواست.
انوری.
سلام علیک انوری کیف حالک
مرا حال بی تو نه نیک است، باری.
انوری.
حالی که به دشمنان نخواهم
حَسب دل دوستان مبینام.
خاقانی.
نظر کن بر احوال زندانیان.
(بوستان).
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیر تبه بوده حال.
(بوستان).
بر احوال نابوده علمش بصیر.
(بوستان).
چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند. (گلستان). گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست. (گلستان). نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صواب است... کسان به تفحص حال او برانگیخت... قاضی دریافت که حال چیست. (گلستان).
ندیده ای که چه سختی رسد بحال کسی
که از دهانْش بدر میکنند دندانی.
(گلستان).
دلم از ضعف حالش بهم برآمد، مروت ندیدم در چنان حالی ریش درونش را بملامت خراشیدن. (گلستان). از نکبت حالش معاینه بدیدم که پاره پاره بهم میدوخت. (گلستان).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خود فروماند.
(گلستان).
زیر پایت گربدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل.
سعدی.
چو گویم حال خود با تو چه میدانم که میدانی
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی.
؟
|| وجه. راه. طریقه. گونه:
بهر حال باشند از او [سلطان محمود] بازپس
که او را جهاندار یار است و بس.
فردوسی.
بهیچ حال روا نباشد، و از مروت نسزد که ما را اندر این رد کرده آید. (تاریخ بیهقی). دشمنان... به هیچ حال به مراد نخواهند رسید. (تاریخ بیهقی). میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است به هیچ روزگار و به همه حال اینچه رفت از من داند. (تاریخ بیهقی ص 325). بهمه ٔ حالها در زیر این چیزی باشد. (تاریخ بیهقی ص 324). نزدیک امیر رو و بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من. (تاریخ بیهقی ص 322). نیکو گرداند خدا برخورداری ما را بتو و پیوسته گرداند نبشته ٔ ترا در همه ٔ احوال به ما. (تاریخ بیهقی ص 314). در همه احوال من ترا این تربیت خواستمی نیکوتر بودی که با من بگفتی. (تاریخ بیهقی ص 342).گفت: فردا جنگ باشد به همه حال، بجای خود بازروید وامشب نیکو پاس دارید. (تاریخ بیهقی). آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب... که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید و بهیچ حال خلیفت ما نباشد. (تاریخ بیهقی). من پیر شده ام و از من این کار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی). بهیچ حال وی را این نرود با سلطان و نگذارد که وی چاکران او را بخورد. (تاریخ بیهقی). بهیچ حال او [حصیری] را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی).
گرچه دهی وگر ندهی صله در دو حال
جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست.
سنائی.
حیله هاشان جمله حال، آمد لطیف
کل شی ٔ من ظریف هو ظریف.
مولوی.
بهمه حال اسیری که ز بندی برهد
خوشترش دان ز امیری که گرفتار آید.
(گلستان).
|| وضع شخص که مقصود او را بفهماند، مقابل مقال: حال او گویاست، وضع او این مطلب را می رساند. || سرگذشت. شرح حال:
تو حال و قصه ٔ من خوان که حال و قصه ٔ من
بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست.
؟
|| وجد. شور. مقابل قال:
قمری درشد به حال، طوطی درشد به رقص
بلبل درشد به لحن، فاخته درشد به دم.
منوچهری.
مور گفت [بلبل را] تو شب و روز در قال بودی ومن در حال. (مجالس سعدی، مجلس اول). || جذبه. حالتی خاص ّ که صوفیان را دست دهد. صفوت مشاهده ٔارباب ریاضت در برابر احادیث و روایات. شور و وجد مکاشفه. مقابل قال:
در یکی زاویه بحال بخسب
تا سحرگاه نعره از کاغک.
حقیقی صوفی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
چند گوئی ز حال غیر که قال
قال بی حال عار باشد و شین.
سنائی.
مرد را ره ز حال برخیزد
حال بایدکه قال برخیزد.
سنائی.
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی.
سعدی.
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال.
اوحدی.
علم رسمی سربسر قیل است و قال
نه از او کیفیتی حاصل نه حال.
شیخ بهائی.
و رجوع به ارباب حال در همین ماده شود. || خوش شدن صوفی: کخ کخ، حراره بود و حال صوفیان. (لغت نامه ٔ اسدی). و صوفیان خویشتن را اندر سماع مشغول کنند که بر ایشان حالی پدید آید. عبارت از آن حال این است که گویند فلان خوش گشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || یکی از قطعهای کتاب در ردیف وزیری، خشتی، بیاضی و غیره: این کتاب [تفسیری که به امر امیر خلف نبشتند] صد مجلد است در قطع حال که عمری تمام در استنساخ آن مستغرق شود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 253). || زمان. هنگام، اثناء. وقت که تو در آن هستی. ج، احوال، اَحوِله: و دولت را بزرگتر رکنی است، و در همه حالها راستی و یکدلی و خداپرستی خویش اظهار کرده است. (تاریخ بیهقی). و محمد امین گرچه به بغداد کشته شد اما در آن حال خلیفه نبود. (کلیله و دمنه). او [مرد] در میان این حال... تدبیری می اندیشید. (کلیله و دمنه).
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی قطعه ای مدفوق و مدهوش.
(گلستان).
|| کنون. اکنون. حالا. نک. اینک. زمان حال. حاضر. نهایت زمان گذشته و آغاز زمان آینده. مقابل ماضی و مستقبل و مضارع، و نیز مقابل مآل. فی اللغه، نهایه الماضی و بدایه المستقبل. (تعریفات جرجانی ص 55). زمانی که در وی باشند. (منتخب). ما یکون الانسان علیه و الوقت الذی انت فیه. مؤنثه و قد یذکر، و الواحده الحاله:
حال، با کژّ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش کژّی کند اندر جگرا.
شاکر بخاری.
چنین وفا دارد در حق نعمت خداوند حال و گذشته را به واجبی بگزارد. (تاریخ بیهقی). آنگاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم: وفور مال و ذکر سایر و لذات حال و ثواب باقی. (کلیله و دمنه). اما تواشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری و آنچه به مصلحت مآل و حال تو پیوندد بر آن ثبات نکنی. (کلیله و دمنه). و به دقایق حیله گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل. (کلیله و دمنه). || ادا. ناز. اظهار اندوه و درد و خلاف واقع. بهانه جوئی. حال می آورد؛ ناز میکند. ادا می آورد: و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود، امیر [مسعود غزنوی] را آگاه کردند، گفت نباید بونصر [مشکان] حال می آورد تا با من به سفر نیاید. (تاریخ بیهقی). هرچند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان [ظ: پختگان] بنشود، و دانند که افروشه ٔ نانست. (تاریخ بیهقی ص 331). || نهاد. || آن دو میل که بر دو طرف میدان بنهند تا گوی از آن بگذرانند. گول. گل:
شاد باش ای مقبل فرخنده فال
گوی معنی را همی بر سوی حال.
مولوی.
|| به معنی گوی و چوگان نیز آمده است، و به این معنی در اصل با های هوز است و لفظ فارسی است. (از غیاث اللغات). || درّاجه. گردونا، که کودک را بدان رفتن آموزند. (مهذب الاسماء). گردونچه ٔ کودک. || گل سیاه. (مهذب الاسماء). || و الحال فی اللغه، الطیر الاسود. (معجم البلدان در مادّه ٔ حال). || گل و لای بدبوی. || خاک نرم. || خاکستر گرم. || برگ درخت سمر که ریخته باشند در جامه. || زوجه. || شیر. || پشتواره. || جای نمد از پشت اسب. || ناء پشت. || چادر که در آن چیزی کرده و بسته باشند. || بتخفیف اللام فی اللغهالصفه، یقال: کیف حالک، ای صفتک. و قد یطلق علی الزمان الذی انت فیه. سمی بها لأنها تکون صفه لذی الحال. کذا فی الهدایه حاشیه الکافیه و جمع الحال، الاحوال. و الحاله ایضاً بمعنی الصفه و فی اصطلاح الحکماء هی کیفیه مختصه بنفس او بذی نفس و ما شأنها ان تفارق و تسمی بالحاله ایضاً. کذا یفهم من المنتخب و بحر الجواهر و یجی ء فی بیان الکیفیات النفسانیه ما یوضح الحال. و فی اصطلاح الاطباء یطلق علی اخص من هذا. و فی بحرالجواهر: الاحوال تقال باصطلاح العام علی کل عارض و باصطلاح الخاص للاطباء علی ثلثه اشیاء فقط. الاول الصحه و الثانی المرض و الثالث الحاله المتوسطه بینهما فلاتکون العلامات و الاسباب بهذا الاصطلاح من الاحوال - انتهی. قوله: علی کل عارض، ای مفارق اذ الراسخ فی الموضوع یسمی ملکه لا حالاً کما یجی ء. و الحاله الثالثه و یسمّی بالحاله المتوسطه ایضاً عندهم، هی الحاله التی لاتوجد فیها غایه الصحه و لا غایه المرض، کما وقع فی بحرالجواهر ایضاً و یجی ٔ فی لفظ الصحه. و فی اصطلاح المتکلمین یطلق لفظ الحال علی ما هو صفه لموجود لا موجوده و لا معدومه. فقید الصفه یخرج الذوات. فانها امور قائمه بانفسها. فهی اما موجوده او معدومه. و لاتکون واسطه بینهما و المراد بالصفه ما یکون قائماً بغیره بمعنی الاختصاص الناعت فیدخل الاجناس و الفصول فی الاحوال.و الاحوال القائمه بذاته تعالی کالماهیه و القادریه عند من یثبتها. و قولهم لموجود، ای سواء کان موجوداًقبل قیام هذه الصفه او معه. فیدخل الوجود عند من قال بانه حال فهذا القید یخرج صفه المعدوم فانها معدومه فلاتکون حالاً. و المراد بصفه المعدوم الصفه المختصهبه. فلایرد الاحوال القائمه بالمعدوم کالصفات النفسیهعند من قال بحالیتها. لایقال اذا کانت صفات المعدوم معدومه فهی خارجه بقید لا معدومه. فیکون قید لموجود مستدرکاً لأنا نقول الاستدراک ان یکون القید الاول مغنیاً عن الاَّخر دون العکس. نعم یرد علی من قال انها لا موجوده لا معدومه قائمه بموجود. و یجاب بأن ذکره لکونه معتبراً فی مفهوم الحال لا للاخراج. و قولهم لا موجوده لیخرج الاعراض فانها متحققه باعتبار ذواتها و ان کانت تابعه لمحالها فی التحیز. فهی من قبیل الموجودات. و قولهم لا معدومه لیخرج السلوب التی تتصف بها الموجودات فانها معدومات لا احوال و اورد علیه الصفات النفسیه. فانها عندهم احوال حاصله للذوات حالَتّی وجودها و عدمها. و الجواب ان اللام فی قولهم لموجود لیس للاختصاص بل لمجرد الارتباط و الحصول. فلایضر حصولها للمعدوم ایضاً الا انها لاتسمی حالاً الا عند حصولها للموجود لیکون لها تحقق تبعی فی الجمله. فالصفات النفسیه للمعدومات لیست احوالاً الاّ اذا حصل تلک المعدومات فحینئذ تکون احوالاً. هذا علی مذهب من قال بأن المعدومات ثابت و متصف بالاحوال حال العدم و اما علی مذهب من لم یقل بثبوت المعدوم او قال به و لم یقل باتصافه بالاحوال فالاعتراض ساقط من اصله. و قد یفسر الحال بأنه معلوم یکون تحققه بغیره و مرجعه الی الاول فان التفسیرین متلازمان.
التقسیم: الحال اما معلل ای بصفه موجوده قائمه بما هو موصوف بالحال کما یعلل المتحرکیه بالحرکه الموجوده القائمه بالمتحرک و یعلل القادریه بالقدره. و اما غیرمعلل و هو بخلاف ما ذکر فیکون حالاً ثابتاً للذات لا بسبب معنی قائم به، نحوالاسودیه للسواد و العرضیه للعلم و الجواهریه للجوهر. و الوجود عند القائل بکونه زائداً علی الماهیه فان هذه احوال لیس ثبوتها لمحالها بسبب معان قائمه بها.فان قلت جوز ابوهاشم تعلیل الحال بالحال فی صفاته تعالی فکیف اشترط فی عله الحال المعلل ان تکون موجودهقلت لعل هذا الاشتراط علی مذهب غیره.
فائده: الحال اثبته امام الحرمین اولاً و القاضی من الاشاعره و ابوهاشم من المعتزله و بطلانه ضروری. لأن الموجود ما له تحقق. و المعدوم ما لیس کذلک. و لا واسطه بین النفی و الاثبات ضروره فان ارید نفی ما ذکرنا من انّه لا واسطه بین النفی و الاثبات فهو سفسطه. و ان ارید معنی آخر بأن یفسر الموجود مثلاً بما له تحقق اصالهً و المعدوم بما لا تحقق له اصلاً فیتصور هناک واسطه هی ما یتحقق تبعاً فیصیر النزاع لفظیاً. و الظاهر هو انهم وجدوا مفهومات یتصورعُروض الوجود لها بأن یحاذی بها امر فی الخارج فسموا تحققها وجوداً و ارتفاعها عدماً. و وجدوا مفهومات لیس من شأنها ذلک کالامور الاعتباریه التی یسمیها الحکماء معقولات ثانیه. فجعلوها لا موجوده و لا معدومه. فنحن نجعل العدم للوجود سلب الایجاب و هم یجعلونه عدم ملکه. کذا قیل. و قد ظهر بهذا التأویل ایضاً ان ّ النزاع لفظی. و ان شئت زیاده التحقیق فارجع الی شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم فی مقدمه الامور العامه و اخیرها. و فی اصطلاح الاصولیین یطلق علی الاستصحاب.کما یجی ٔ فی محله و فی اصطلاح السالکین هو ما یرد علی القلب من طرب او حزن او بسط او قبض. کذا فی سلک السلوک و فی مجمع السلوک، و تسمّی الحال بالوارد ایضاً. و لذا قالوا لا ورد لمن لا وارد له. احوال کار دل است که فرودمی آید به دل سالک از صفای اذّکار، یعنی احوال تعلق به دل دارد نه به جوارح. و آن معنی است که از عالم غیب بعد حصول صفای اذّکار در دل پدید آید. پس احوال ازجمله ٔ مواهب بود. و مقامات ازجمله ٔ مکاسب باشد. و قیل حال معنی باشد که از حق سبحانه و تعالی بدل پیوندد. و یا بتکلف توان آورد چون برود. و بعضی مشایخ حال را بقا و دوام گویند، چه اگر موصوف بصفت بقا نباشد حال نبود، لوائح باشد و هنوز صاحب آن بحال نرسیده است. نبینی که محبت و شوق و قبض و بسط جمله احوالند. اگر دوام نباشد نه محب محب باشد و نه مشتاق مشتاق و تا حال بنده را صفت نگردد اسم آن بر وی واقع نشود. و بعضی حال را دوام و بقا نگویند، کما قال الجنید: الحال نازله تنزل بالقلب و لاتدوم. و فی الاصطلاحات الصوفیه لکمال الدین: الاحوال هی المواهب الفائضه علی العبد من ربه. اما وارده علیه میراثاً للعمل الصالح المزکّی للنفس المصفّی للقلب. و امّا نازله من الحق تعالی امتناناً محضاً. و انّما سمیت الاحوال احوالاً لحول العبد بها من الرسوم الخلقیه و درکات البعد الی الصفات الحقّیه و درجات القرب و ذلک هو معنی التّرقّی. || و فی اصطلاح النحاه یطلق علی لفظ یدل علی الحال بمعنی الزمان الذی انت فیه وضعاً، نحو: انّی لیحزننی ان تذهبوا به. صیغته صیغه المستقبل بعینها. و علی لفظ یبیّن هیئه الفاعل او المفعول به لفظاً او معنی علی ما ذکره ابن الحاجب فی الکافیه. و المراد بالهیئه، الحاله اعم ّ من ان تکون محققه کما فی الحال المحقّقه او مقدره کما فی الحال المقدره. و ایضاً هی اعم ّ من حال نفس الفاعل او المفعول او متعلقهما مثلاً، نحو: جائنی زید قائماً ابوه. لکنه یشکل بمثل جاء زید و الشمس طالعه. الا ان یقال الجمله الحالیه تتضمن بیان صفه الفاعل. ای مقارنته بطلوع الشمس و ایضاً هی اعم من ان تدوم الفاعل او المفعول او تکون کالدائم لکون الفاعل او المفعول موصوفاً بها غالباً کما فی الحال الدائمه و من ان تکون بخلافه کما فی الحال المنتقله. و لابدّ من اعتبار قید الحیثیه المتعلقه بقوله یبین ای یبیّن هیئه الفاعل او المفعول به من حیث هو فاعل او مفعول. فبذکر الهیئه خرج ما یبیّن الذّات کالتمییز و باضافتها الی الفاعل و المفعول به یخرج ما یبیّن هیئه غیرهما، کصفه المبتداء، نحو زید العالم اخوک و بقید الحیثیه خرج صفه الفاعل او المفعول فانها تدل ّ علی هیئه الفاعل او المفعول مطلقاً لا من حیث انه فاعل او مفعول. ا لاتری انهما لوانسلخا عن الفاعلیه و المفعولیه و جعلا مبتداءً و خبراً او غیر ذلک کان بیانها لهیئتهما بحاله. و هذا التردید علی سبیل منع الخلو لا الجمع. فلایخرج منه، نحو ضرب زید عَمْراً راکبین. و المراد بالفاعل و المفعول به اعم من ان یکون حقیقهً او حکماً فیدخل فیه الحال عن المفعول معه لکونه بمعنی الفاعل او المفعول به و کذا عن المصدر، مثل ضربت الضرب شدیداً فانه بمعنی احدثت الضرب شدیداً. و کذا عن المضاف الیه، کما اذا کان المضاف فاعلاً و مفعولاً یصح حذفه و قیام المضاف الیه مقامه. فکأنه الفاعل او المفعول، نحو: بل نتبع مله ابراهیم حنیفاً. اذ یصح ان یقال بل نتبع ابراهیم حنیفاً. او کان المضاف فاعلاً او مفعولاً و هو جزء المضاف الیه فکان الحال عنه هو الحال عن المضاف و ان لم یصح قیامه مقامه کمصبحین فی قوله تعالی: ان ّ دابر هؤلاءِ مقطوع مصبحین فانه حال عن هؤلاءِ باعتبار ان دابر المضاف الیه جزئه و هو مفعول ما لم یسم ّ فاعله باعتبار ضمیره المستکن ّ فی المقطوع ولایجوز وقوع الحال عن المفعول فیه و له لعدم کونهما مفعولین لا حقیقهً و لا حکماً. اعلم انه جوز البعض وقوع الحال عن المبتداء کما وقع فی چلبی التلویح. و جوز المحقق التفتازانی و السید الشریف وقوع الحال عن خبرالمبتداء. و قد صرّح فی هدایهالنحو انّه لایجوز الحال عن فاعل کان. فعلی مذهبهم هذا الحدّ لایکون جامعاً و الظاهر ان مذهب ابن الحاجب مخالف لمذهبهم و لذا جعل الحال فی زید فی الدار قائماً عن ضمیر الظرف لا من زید المبتداء و جعل الحال فی هذا زید قائماً عن زید باعتبار کونه مفعولاً لأُشیر او انبّه المستنبطین من فحوی الکلام و قوله لفظاً او معنی ای سواءٌ کان الفاعل و المفعول لفظیّاً بأن یکون فاعلیه الفاعل و مفعولیه المفعول باعتبار لفظ الکلام و منطوقه من غیر اعتبارامر خارج یفهم من فحوی الکلام سواء کانا ملفوظین حقیقه نحو: ضربت زیداً قائماً، او حکماً نحو: زید فی الدّار قائماً فان ّ الضمیر المستکن فی الظرف ملفوظ حکماًاو معنویاً بأن یکون فاعلیه الفاعل و مفعولیه المفعول باعتبار معنی یفهم من فحوی الکلام، نحو: هذا زید قائماً فان ّ لفظ هذا یتضمن الاشاره و التنبیه ای اُشیر او اُنبه الی زید قائماً.
التقسیم: تنقسم الحال باعتبارات: الاوّل انقسامها باعتبارانتقال معناها و لزومه الی قسمین منتقله. و هو الغالب. و ملازمه و ذلک واجب فی ثلاث مسائل احدیها الجامدهالغیرالمأوله بالمشتق نحو هذا مالک ذهباً. و هذه جبتک خزاً و ثانیتها المؤکده، نحو: ولّی ̍ مدبراً. و ثالثتها التی دل ّ عاملها علی تجدد صاحبها، نحو: و خلق الانسان ضعیفاً. و تقع الملازمه فی غیر ذلک بالسماع و منه قائماً بالقسط اذا اُعرب حالاً. و قول جماعه انها مؤکده وهم، لأن معناها غیرمستفاد مما قبلها. هکذا فی المغنی. الثانی انقسامها بحسب التبیین و التوکید الی مبینه و هو الغالب و تسمی مؤسسه ایضاً و الی مؤکده و هی التی یستفاد معناها بدونها و هی ثلاث: مؤکده لعاملها، نحو: ولّی ̍مدبراً. و مؤکده لصاحبها، نحو: جاء القوم طراً و نحو: لاَّمن من فی الارض کُلﱡهم جمیعاً. و مؤکّده لمضمون جمله، نحو: زید ابوک عطوفاً و اهمل النحاه المؤکده بصاحبها و مثل ابن مالک و ولده بتلک الامثله للمؤکده لعاملها و هو سهو. هکذافی المغنی. قال المولوی عصام الدّین الحال الدائمه ما تدوم ذاالحال او تکون کالدائم له و المنتقله بخلافها و قد سبق الیه الاشاره فی بیان فوائد قیود التعریف.و صاحب المغنی سماها ای الحال الدائمه بالملازمه. الاّ ان ّ ظاهر کلامهما یدل ّ علی انها تکون دائمه لذی الحال لا ان تکون کالدائمه له فلیس فیما قالا مخالفه کثیرهاذ یمکن التوفیق بین کلامیهما بأن یراد باللزوم فی کلام صاحب المغنی اعم من اللزوم الحقیقی و الحکمی فعلم من هذا ان المنتقله مقابله للدائمه و ان المؤکدّهقسم من الدائمه مقابله للمؤسسه. و منهم من جعل المؤکده مقابله للمنتقله فقد ذکر فی الفوائدالضیائیه ان ّ الحال المؤکده مطلقاً هی التی لاتنتقل من صاحبها مادام موجوداً غالباً بخلاف المنتقله و هی قید للعامل بخلاف المؤکده - انتهی. و قال الشیخ الرّضی: الحال علی ضربین منتقله و مؤکده و لکل منهما حد لاختلاف ماهیتهما. فحدّ المنتقله جزء کلام یتقید بوقت حصول مضمونه تعلق الحدث بالفاعل او المفعول و ما یجری مجراهما و بقولنا جزء کلام تخرج الجمله الثانیه فی رکب زید و رکب مع رکوبه غلامه، اذا لم تجعلها حالاً و بقولنا بوقت حصول مضمونه، یخرج، نحو: رجع القهقری لأن ّ الرجوع یتقید بنفسه لا بوقت حصول مضمونه و قولنا تعلق الحدث فاعل یتقید و یخرج منه النعت فانه لایتقید بوقت حصوله ذلک التعلق و تدخل الجمله الحالیه عن الضمیر لافادته تقید ذلک التعلق و ان لم یدل ّ علی هیئه الفاعل و المفعول و قولنا و ما یجری مجراهما یدخل فیه الحال عن الفاعل و المفعول المعنویین و عن المضاف الیه و حد المؤکده اسم غیر حدث یجی ء مقرراً لمضمون جمله و قولنا غیر حدث احتراز عن نحو: رجع رجوعاً - انتهی حاصل ما ذکره الرّضی. و فی غایه التحقیق ما حاصله انهم اختلفوا فمنهم من قال لا واسطه بین المنتقله و المؤکده فالمؤکده ما تکون مقرّره لمضمون جمله اسمیه او فعلیه و المنتقله ما لیس کذلک. و منهم من اثبت الواسطه بینهما فقال: المنتقله متجدده لاتقرر مضمون ماقبلها سواءکان ماقبلها مفرداً او جمله اسمیه او فعلیه و المؤکده تقرر مضمون جمله اسمیه. و الدائمه تقرر مضمون جمله فعلیه - انتهی. الثالث انقسامها بحسب قصدها لذاتها و التوطئه بها الی قسمین: مقصوده و هو الغالب و موطئه و هی اسم جامد موصوف بصفه هی الحال فی الحقیقه بأن یکون المقصود التقیید بها لا بموصوفها فکأن الاسم الجامد وطاء الطریق لما هو حال فی الحقیقه، نحو قوله تعالی: انا انزلناه قرآناً عربیاً. و نحو: فتمثل لها بشراً سویاً. فان القرآن و البشر ذکرا لتوطئه ذکرعربیاً و سویاً و تقول جائنی زید رجلاً محسناً فما قیل القول بالموطئه انما یحسن اذا اشترط الاشتقاق و اما اذا لم یشترط فینبغی ان یقال فی: جائنی زید رجلاً بهیاً انهما حالان مترادفان لیس بشی ٔ. الرابع انقسامها بحسب الزمان الی ثلاثه اقسام: مقارنه و تسمی الحال المحققه ایضاً و هو الغالب، نحو: هذا بعلی شیخاً و مقدره و هی المستقبله، نحو: فادخلوها خالدین، ای مقدری الخلود و نحو: بشرناه باسحق نبیاً، ای مقدراً نبوته. و محکیه و هی الماضیه، نحو: جاء زید امس راکباً. الخامس انقسامها باعتبار تعددها و اتحاد ازمنتها و اختلافها الی المتوافقه و المتضاده فالمتوافقه هی الاحوال التی تتحد فی الزمان و المتضاده ما لیس کذلک. السادس انقسامها باعتبار وحده ذی الحال و تعدّده الی المترادفه و المتداخله. فالمترادفه هی الاحوال التی صاحبها واحد و المتداخله ما لیس کذلک بل یکون الحال الثانیهمن ضمیر الحال الاولی. و فی الارشاد: یجوز تعددالحال متوافقه سواء کانت مترادفه او متداخله و کذا متضاده مترادفه لا غیر. فالمتوافقه المتداخله، نحو: جائنی زید راکباً قارئاً علی ان یکون قارئاً حالاً من ضمیر راکباً فان جعلت قارئاً حالاً من زید یصیر هذا مثالاً للمتوافقه المترادفه. و المتضاده المترادفه، نحو: رأیت زیداً راکباً ساکناً.
فائده: ان کان الحالان مختلفتین فالتفریق واجب، نحو: لقیته مصعداً منحدراً، ای لقیته و انا مصعد و هو منحدر اوبالعکس. و ان کانتا متفقتین فالجمع اولی، نحو: لقیته راکبین او لقیت راکباً زیداً راکباً او لقیت زیداًراکباً راکباً. قال الرّضی: ان کانتا مختلفتین فان کان قرینه یعرف بها صاحب کل واحده منهما جاز وقوعهماکیف کانتا، نحو: لقیت هنداً مصعداً منحدرهً. و ان لم تکن فالاولی ان یجعل کل حال بجنب صاحبه، نحو: لقیت منحدراً زیداً مصعداً و یجوز علی ضعف ان یجعل حال المفعول بجنبه و یؤخر حال الفاعل. کذا فی العباب.
فائده: یجتمع الحال و التمییز فی خمسه امور، الاوّل الاسمیّه و الثانی التنکیر و الثالث کونهما فضلهو الرابع کونهما رافعین للابهام و الخامس کونهما منصوبین. و یفترقان فی سبعه امور، الاوّل ان الحال قد تکون جملهً و ظرفاً و جارّاً و مجروراً و التمییز لایکون الاّ اسماً. و الثانی ان الحال قد یتوقف معنی الکلام علیها، نحو: و لاتقربوا الصلوه و انتم سُکاری ̍، بخلاف التمییز. الثالث ان الحال مبینه للهیئات و التمییز مبین للذوات. الرابع ان الحال قد تتعدّد بخلاف التمییز. الخامس ان ّ الحال تتقدم علی عاملها اذا کان فعلاً متصرفاً او وصفاً یشبهه بخلاف التمییز علی الصحیح. السادس ان الحال توکد لعاملها بخلاف التمییز. السّابع ان حق الحال الاشتقاق و حق التمییز الجمود. و قد یتعاکسان فتقع الحال جامده، نحو: هذا مالک ذهباً. و التمییز مشتقّاً. نحو: ﷲ درﱡه فارساً. و کثیر منهم یتوهم ان الحال الجامده لاتکون الامأوّله بالمشتق و لیس کذلک. فمن الجوامد الموطئه کما مرّ و منهما ما یقصد به التشبیه، نحو: جائنی زید اسداً، ای مثل اسد و منها الحال فی بعت الشاه شاهً ودرهماً و ضابطته ان تقصد التقسیط فتجعل لکل جزء من اجزاء المتجزی قسطاً و تنصب ذلک القسط علی الحال و تأتی بعده بجزء تابع بواو العطف او بحرف الجر، نحو: بعت البرّ قفیزین بدرهم. کذا فی الرضی و العباب. و منها المصدر المأول بالمشتق، نحو: اتیته رکضاً، ای راکضاً و هو قیاس عند المبرد فی کل ما دل ّ علیه الفعل و معنی الدلاله انّه فی المعنی من تقسیمات ذلک الفعل وانواعه نحو اتانا سرعه و رجله. خلافاً لسیبویه، حیث قصره علی السماع. و قد تکون غیرمصدر علی ضرب من التأویل بجعله بمعنی المشتق، نحو: جاء البرّ قفیزین و منه ما کرّر للتفصیل، نحو: بیّنت حسابه باباً باباً، ای مفصلاً باعتبار ابوابه و جاء القوم ثلاثهً ثلاثهً، ای مفصلین باعتبار هذا العدد و نحو: دخلوا رجلاً فرجلاً او ثم رجلاً، ای مرتبین بهذا الترتیب و منه کلمته فاه الی فی و بایعته یداً بید - انتهی. و الحال فی اصطلاح اهل المعانی هی الامر الداعی الی التکلم علی وجه مخصوص، ای الداعی الی ان یعتبر مع الکلام الذی یؤدی به اصل المعنی خصوصیه ما هی المسماه بمقتضی الحال مثلاً کون المخاطب منکراً للحکم حال یقتضی تأکید الحکم و التأکید مقتضاها و فی تفسیر التکلم الذی هو فعل اللسان بالاعتبار الذی هو فعل القلب مسامحه مبالغه فی التنبیه علی ان التکلم علی الوجه المخصوص انما یعد مقتضی الحال اذا اقترن بالقصد و الاعتبار حتی اذا اقتضی المقام التأکید. و وقع ذلک فی کلام بطریق الاتفاق لایعد مطابقاً لمقتضی الحال و فی تقیید الکلام بکونه مؤدیاً لأصل المعنی تنبیه علی ان مقتضیات الاحوال تجب ان تکون زائده علی اصل المعنی و لایرد اقتضاء المقام التجرّد عن الخصوصیات لأن هذا التجرد زائد علی اصل المعنی. و هذا هو مختار الجمهور. و الیه ذهب صاحب الاطول فقال: مقتضی الحال هو الخصوصیات و الصفات القائمه بالکلام. فالخصوصیه من حیث انها حال الکلام و مرتبط به مطابق لها من حیث انها مقتضی الحال و المطابق و المطابق متغایران اعتباراً علی نحو مطابقه نسبه الکلام للواقع. و علی هذا النحو قولهم: علم المعانی، علم یعرف به احوال اللفظ العربی التی بها یطابق اللفظ مقتضی الحال ای یطابق صفه اللفظ مقتضی الحال. و هذا هو المطابق بعبارات القوم حیث یجعلون الحذف و الذکر الی غیر ذلک معلله بالاحوال و لذا یقول السکاکی الحاله المقتضیه للذکر و الحذف و التأکید الی غیر ذلک فیکون الحال هی الخصوصیه و هو الالیق بالاعتبار لأن الحال عند التحقیق لاتقتضی الاّ الخصوصیات دون الکلام المشتمل علیها. کما ذهب الیه المحقق التفتازانی حیث قال فی شرح المفتاح: الحال هو الامر الدّاعی الی کلام مکیف بکیفیه مخصوصه مناسبه و قال فی المطول مقتضی الحال عند التحقیق هو الکلام المکیّف بکیفیّه مخصوصه و مقصوده اراده المحافظه علی ظاهر قولهم هذا الکلام مطابق لمقتضی الحال فوقع فی الحکم بأن مقتضی الحال هو الکلام الکلی و المطابق هو الکلام الجزئی للکلی علی عکس اعتبار المنطقیین من مطابقه الکلی للجزئی فعدل عما هو ظاهر المنقول و عما هو المعقول و ارتکب التکلف المذکور.
فائده: قال المحقق التفتازانی الحال و المقام متقاربان بالمفهوم و التغایر بینهما بالاعتبار. فان الامر الداعی مقام باعتبار توهم کونه محلاً لورود الکلام فیه علی خصوصیه. و حال باعتبار توهم کونه زماناً له و ایضاً المقام یعتبر اضافته فی اکثر الاحوال الی المقتضی بالفتح اضافه لامیّه فیقال مقام التأکید و الاطلاق و الحذف و الاثبات و الحال الی المقتضی بالکسر اضافه بیانیّه فیقال حال الانکار و حال خلو الذهن و غیر ذلک ثم تخصیص الامر الداعی باطلاق المقام علیه دون المحل و المکان و الموضع اما باعتبار ان المقام من قیام السوق بمعنی رواجه فذلک الامر الداعی مقام التأکید مثلاً، ای محل ّ رواجه او لأنه کان من عادتهم القیام فی تناشد الاشعار و امثاله فاطلق المقام علی الامر الداعی لأنهم یلاحظونه فی محل قیامهم و قال صاحب الاطول الظاهر انهما مترادفان اذ وجه التسمیه لایکون داخلاً فی مفهوم اللفظ حتی یحکم بتعدّد المفهوم بالاعتبار و لذا حکمنا بالترادف و هیهنا ابحاث تطلب من الأطول و المطول و حواشیه. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| در کیفیات نفسانیه، آنچه سریعالزوال بود حال گویند و آن چیزی که بطی ءالزوال است ملکه خوانند. (خواجه نصیرالدین طوسی، اساس الاقتباس ص 44). || طرب. وجد. نشاط: مجلس حال، مجلس طرب. به اصطلاح فارسیان بمعنی رقص و وجد. (غیاث اللغات):
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالی است مرا با تو چونانکه نپنداری
عیشم نبود بی تو در غیبت و در حضرت
حالم نبود بی تو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
بکاویدمی چشمه ٔ وجد و حال
روان گشتی از چشمه آب زلال.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ شوروی ص 69).
|| در اصطلاحات صوفیه گاهی بمعنی حراره و کخ کخ (یعنی قول و تصنیف) آید. (لغت نامه ٔ اسدی). || و الحال عند اهل الحق معنی ً یرد علی القلب من غیر تصنع و لا اجتلاب و لا اکتساب من طرب او حزن او قبض او بسط، او هیاءه و یزول بظهور صفات النفس سواء یعقبه المثل او لا، فاذا دام و صار ملکاًیسمی مقاماً، فالأحوال مواهب و المقامات مکاسب و الأحوال تأتی من عین الجود و المقامات تحصل ببذل المجهود. (تعریفات جرجانی ص 55). هو ما یرد علی القلب من غیر تعمد و لا اجتلاب و من شرطه ان یزول و یعقبه المثل و ان یبقی و لایعقبه المثل. فمن اعقبه المثل قال بدوامه، و من لم یعقبه المثل قال بعدم دوامه (؟) و قد قیل الحال تغیر الاوصاف علی العبد. (تعریفات، اصطلاحات صوفیه ص 177):
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
بمن ده که بس بی دل افتاده ام
وز این هر دو بی حاصل افتاده ام.
حافظ.
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست.
حافظ.
|| بعضی از علمای کلام عجایب فن ّ کلام را سه میشمارند: قول به طفره از نظام (شهرستانی ص 38) و قول به احوال از ابوهاشم جبائی (شهرستانی ص 57) و قول به کسب از ابوالحسن اشعری. (شهرستانی صص 68-69). و یکی از شعرا در این باب گفته است:
مما یقال و لا حقیقه تحته
معقوله تدنو الی الافهام.
الکسب عند الاشعری و الحال عند الهاشمی [ظ: البهشمی] و طفره النظام. (منهاج السنه ج 1 ص 127). || حال ِ؛ حوصله ٔ. دماغ ِ. روی ِ. برگ ِ: حال این کار را ندارم، مهیای ِ آن نیستم. حوصله ٔ آنرا ندارم. دماغ آنرا ندارم. || (اصطلاح نحو) حال نکره ایست منصوب ومشتق که بعد از تمام بودن ترکیب کلام از جهت لفظ برای بیان هیئت ذوالحال هنگام صدور فعل آید، چون: عاد القائد من الحرب ظافراً و ذوالحال، یا فاعل است یا مفعول، خواه لفظی باشد مانند: وقف العالم خاطباً و شربت الماء صافیاً، و خواه معنوی مانند: یلذ لی صوغ الکلام فصیحاً و سرّنی قدوم الصدیق. و ذوالحال باید معرفه باشد چه ذوالحال محکوم علیه است و محکوم علیه باید معلوم باشد تا از حکم فائده بدست آید. و هرگاه مفید فائده باشد میتواند نکره آید مانند نکره بودن مبتدا هنگامی که مفید فایده است و مسوّغات نکره بودن ذوالحال مانند مسوغات نکره بودن مبتداست، چون: جأنی راکباً رجل وَ الق َ رجل کریم مبتسماً، و این مانند آنست که بگویی فی الدار رجل یا رجل کریم فی الدار و شرط است در حال که نکره باشد، و هرگاه معرفه آید باید به نکره تأویل گردد، مانند: جاء الرسول وحده، یعنی جاء الرسول ُ منفرداً. و در بیشتر موارد حال مشتق است و اگرلفظ جامد بر هیئتی دلالت کند جائز است حال واقع شدن آن، خواه به مشتق تأویل گردد مانند کرّ زیدٌ اسداً، یعنی شجاعاً و خواه تأویل نگردد مانند لبست خاتمی ذهباً.
اقسام حال و ارتباط حال با ذوالحال: حال حکمی است بر ذوالحال مانند خبر که حکمی است بر مبتدا و در این صورت حال باید با ذوالحال مربوط باشد. اصل در حال مفرد بودن آن است ولی گاهی جمله یاشبه جمله (ظرف و مجرور) نیز حال واقع میشود، و ارتباط حال و ذوالحال در این موارد بدین قرار است:
1- هرگاه حال مفرد یا شبه جمله (ظرف و مجرور) باشد بوسیله ٔ ضمیر با ذوالحال مربوط میشود، چون: اقبل الشاعر منشداً و جاءَ الامیر بین رجاله و سار فی موکبه.
2- هرگاه حال جمله ٔ اسمیه باشد ارتباط آن با واو یا با ضمیر و واو هر دو است، چون: سهرت و الناس نائمون و تکلم الخطیب و هو واقف.
تبصره: این واو را واو حال یا واو ابتدا گویند و ضابط آن چنان است که بتوان بجای واو «اذ» قرار داد، چنانکه گویی: سافرت و الشمس طالعه؛ ای سافرت اذ الشمس طالعه.
3- هرگاه حال جمله ٔ فعلیه و فعل آن ماضی مثبت باشد به «واو» و «قد» مربوط گردد، چون: جاء الرسول و قد اسرع.
4- هرگاه حال جمله ٔ فعلیه بود و فعل آن ماضی منفی به «ما» باشد حتماً باید به «واو» مقترن شود، چون: قام الخطیب و ما فاه ببنت شفه.
5- هرگاه حال جمله ٔ فعلیه و فعل

حال. [حال ل] (ع ص) نعت فاعلی از حلول. آنکه جای گیرد. آنکه حلول کند. گنجنده. مظروف. آنچه در محل جای گرفته. مقابل محل. || نازل. فرودآینده. (منتهی الارب).ج، حُلول، حُلاّل، حُلَّل. وقت برسیده. سررسیده. سرآمده. منقضی شده: دین حال، وام سررسیده. موعد ادا رسیده (فقه). خلاف مؤَجّل. || قد علم تعریفه مما سبق و هو عند الحکماء منحصرٌ فی الصوره و العرض. و فی شرح حکمهالعین ان کان المحل غنیّاً عن الحال فیه مطلقاً، ای من جمیع الوجوه یسمی موضوعاً. والحال فیه یسمی عرضاً و ان کان له ای للمحل حاجه الی الحال بوجه یسمی هیولی و الحال فیه یسمی صوره فالموضوع و الهیولی یشترکان اشتراک اخص تحت اعم و هو المحل و یفترقان بأن ّ الموضوع محل مستغن فی قوامه عما یحل ّ فیه و الهیولی محل ّ لایستغنی فی قوامه عما یحل ّ فیه. و العرض و الصوره تشترکان اشتراک اخص تحت اعم ایضاً و هو الحال و یفترقان بأن ّ العرض حال یستغنی عنه المحل و یقوم دونه. و الصوره حال لایستغنی عنه المحل و لایقوم دونه - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). بهری موجودات یافته میشود که با موجودی دیگر ملاقی باشد، ملاقاتی تمام نه بر سبیل مماشت و مجاورت، بل چنانکه میان هر دو مباینتی در وضع تصوّر نتوان کرد. و موجوددوم را از موجود اول صفتی حاصل آید، چنانکه سیاهی وجسم، چه هرگاه که میان سیاهی و جسم ملاقات افتد، آن ملاقات نه بر سبیل مماشت و مجاورت بود، بل ملاقاتی تمام بود. و جسم را به سبب سیاهی صفتی حاصل شود، و آن آنست که او را سیاه گویند، پس این نوع ملاقات را بحکم اصطلاح حکما حلول خوانند. و آن موجود را که بسبب او صفت حاصل آید، مانند سیاهی حال گویند. و آن موجود را که به او موصوف شود، مانند جسم، محل گویند. و حال دوگونه بود: یا حالی بود که سبب قوام محل باشد و محل بی او متقوم و موجود بالفعل نتواند بود مانند امتدادجسمانی، آن چیز را که قابل امتداد است، چه قابل امتداد بی امتداد موجود نتواند بود، و چنین حال را صورت خوانند، و محل او را ماده. و یا حالی بود که محل بی او متقوّم و موجود بالفعل باشد، و آنگاه آن حال در اوحلول کرده باشد، مانند سیاهی و جسم، چه جسم بی سیاهی جسم باشد و موجود بالفعل بود، و چنین حال را عرض خوانند و محل ّ او را موضوع. (اساس الاقتباس صص 35-36).


حال به حال شد...

حال به حال شدن. [ب ِ ش ُدَ] (مص مرکب) تغییر حالت دادن. حالی بحالی شدن.


کشیدن

کشیدن. [ک َ / ک ِدَ] (مص) (از: کش + یدن، پسوند مصدری) بردن. گسیل داشتن. سوق دادن. از جای به جائی نقل مکان دادن. (یادداشت مؤلف). بردن از جایی به جای دیگر. نقل کردن. منتقل ساختن:
که گستهم و بندوی را کرده بند
بزندان کشیدند ناسودمند.
فردوسی.
جزین هر که بودند خویشان اوی
بزندان کشیدند با گفتگوی.
فردوسی.
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
زتیغ و سلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت.
فردوسی.
لشکر کشید گرد جهان و به تیغ تیز
بگرفت از این کران جهان تا بدان کران.
فرخی.
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
بضاعات که از اقصای مغرب می آرند به نزدیک ایشان می کشند. (جهانگشای جوینی). || تحشیدلشکر؛ آماده کردن لشکر و سوق دادن آن. سوق دادن لشکر. راندن لشکر:
به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سرنهادن به راه.
فردوسی.
هرآن پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ.
فردوسی.
از این روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید.
فردوسی.
من او را کشیدم به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین.
فردوسی.
بپرسید هر چیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید.
فردوسی.
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگندو از فاراب.
عنصری.
امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید. (تاریخ بیهقی). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی).
دگر دادشان از هر امید بهر
وزانجا کشیدندلشکر بشهر.
اسدی.
کشیدند نزدیک دشمن سپاه
رسیدند هریک به یک روزه را.
اسدی.
زمرز بیابان چو برتر کشید
سپه را سوی شهر ساحر کشید.
اسدی.
پس برفتند و روی به حرب جالوت نهادند و داود در آنوقت که لشکر می کشیدبا گوسفندان بود. (قصص الانبیاء).
هرکجا شاه جهان لشکر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب.
سوزنی.
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه.
نظامی.
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وزانجا سپه در بیابان کشید.
نظامی.
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت.
سعدی (بوستان).
- اندر کشیدن، بردن. سوق دادن:
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید.
فردوسی.
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارسان را ببستند سخت.
فردوسی.
براینگونه چون شاه پاسخ شنید
از آنجایگه لشکر اندر کشید.
فردوسی.
- برکشیدن، بردن. سوق دادن.
سوی کید هندی سپه برکشید
همه راه و بیراهه لشکر کشید.
فردوسی.
- بیرون کشیدن، بیرون بردن:
تهمتن سپه را به هامون کشید
سپهبد سوی کوه بیرون کشید.
فردوسی.
- درکشیدن، روان شدن. خود و لشکر روان شدن به جانبی. با لشکر روانه شدن به محلی. لشکر بردن به نقطه ای: امیر با باقی لشکر در پی او به نشابور بیامد پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
|| رفتن. عزیمت کردن:
خود از بلخ زی زابلستان کشید
بمهمانی پور دستان کشید.
دقیقی.
کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشید چهر.
فردوسی.
چو از مشرق او سوی خاور کشد
ز مشرق شب تیره سر بر کشد.
فردوسی.
چو بشنید بهرام از آن سو کشید
همه دشت پرسبزه و آب دید.
فردوسی.
از غزنین حرکت کرد سوی بست رفت و از آنجا سوی طوس کشید. (تاریخ سیستان).
عنان برتافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان.
(ویس و رامین).
امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند. (تاریخ بیهقی).تا نماز دیگر برخواهیم نشست تا با هری رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ماسوی خوارزم. (تاریخ بیهقی). چون به کرانه ٔ شهر رسید فرمود تا قوم را باز گردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و به عادت فرودآمد. (تاریخ بیهقی).
زره سوی ایوان کشیدند شاد
همه رنجها پهلوان کرد یاد.
اسدی.
وزآنجای خرم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیره ٔ هرنج.
اسدی.
سپهبد همه سوی کشتی کشید
وزان بردگان بهترین برگزید.
اسدی.
کشیدند زی شهر با کام و ناز.
اسدی.
بر این همت منزل بمنزل کشید تا به بغداد رسید. (چهارمقاله ٔ عروضی).
کاروانی راه گم کرده کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید.
مولوی.
- درکشیدن، دررفتن. هزیمت کردن. فرار کردن. بناگهان پنهان شدن:
چو بشنید خسرو که شاه جهان
همی کشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید
تو گفتی که گشت از جهان ناپدید.
فردوسی.
|| قود. مقاده. قیاد. اقتیاد. با رسنی یا مانند آن از پی خویش بردن. (یادداشت مؤلف):
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به موئی کشی.
سعدی.
- جنیبت کشیدن، اسب یدک را همراه بردن. با خود بردن جنیبتی.
- عصا کشیدن، عصاکش کسی شدن. سر عصای کسی را گرفتن و او را رهبری کردن:
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
- کجاوه کشیدن، قیادت کجاوه کسی را کردن.
- مهار کشیدن، گرفتن مهار شتر یا چارپای و رهبری کردن:
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم.
سعدی.
- || کنایه از هدایت کردن کسی.
- یدک کشیدن، قیادت یدک کسی را کردن.
- || کنایه از موافق و همراه بودن کسی است مرکسی را.
- || در تداول، مقام وکاری اضافه بر وظیفه و مقام اصلی را در تصدی گرفتن.
|| بردن. حمل کردن. (ناظم الاطباء):
برکمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
فرستاده را داد چندین درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم.
فردوسی.
کشد جوشن و خود و کوپال را
تن پهلوان و بر و یال را.
فردوسی.
پذیره شدندش سران سپاه
کسی کو کشد پهلوانی کلاه.
فردوسی.
به پیلانش باید کشیدن کلید
اگر ژنده پیلش تواند کشید.
فردوسی.
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش.
فردوسی.
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی. (تاریخ سیستان).
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یکموی نیست.
اسدی.
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی نبردی فزون از دو میل.
اسدی.
نزدیک شهر چاهی بود و دلوی بزرگ و سنگی برآن نهاده که چهل نفر می بایست تا آن را بکشند. (قصص الانبیاء ص 59). دویست شتر بار او کشند. (مجمل التواریخ و القصص).
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم.
معزی.
چون در نبات ارواح نورانی... حرارتی نبود بار امانت معرفت نتوانست کشید مجموعه ای می بایست که تا بار امانت را مردانه و عاشقانه بردوش جان کشد. (مرصاد العبادنجم الدین رازی).
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر.
مولوی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
حافظ.
- آب کشیدن، بردن آب. سقایی. آبکشی:
دو صد منده سبو آب کش بروز
شبانگاه لهوکن بمنده بر.
ابوشکور بلخی.
- اثاث کشیدن، حمل اثاث خانه کردن. بردن اثاث خانه. اسباب کشیدن. حمل اسباب و اثاث کردن.
- بار کشیدن، حمل بار کردن. بار بردن:
بامیانی کز او اثر نه پدید
چون توانی کشید بارگران.
فرخی.
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی به امید گل همی خار کشد.
عبدالواسع جبلی.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.
نظامی.
کوه اندوه بار محنت تو
چون کشد دل که بحرو بر نکشد.
عطار.
چون شتر مرغی شناس این نفس را
نی کشد بار و نه پرد بر هوا.
مولوی.
غم زمانه خورم یا فراق یارکشم
به طاقتی که ندارم کدام بارکشم.
سعدی.
- به خدمت کشیدن چیزی، بردن چیزی به قصد حرمت خدمت کسی. آوردن چیزی خدمت کسی:
عمل داران برابر می دویدند
زر و دیبا به خدمت می کشیدند.
نظامی.
- رخت کشیدن، رخت بردن. اسباب بردن:
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجاکشیدند.
نظامی.
گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسب و رخت را آنجا کشم.
مولوی.
- زین کسی را کشیدن، خدمت او را کردن:
نبیند جهان کس به آیین نو
سپهر چهارم کشد زین تو.
فردوسی.
- غاشیه کشیدن پیش کسی، بردن و حمل کردن غاشیه پیشاپیش او تا چون فرودآید بر زین پوشانند: اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش وی غاشیه می کشند. (تاریخ بیهقی).
- || غاشیه ٔ کسی را کشیدن. بندگی و اطاعت او کردن.
- کباده ٔ چیزی را کشیدن، خواستار آن بودن.
- کشیدن بار، بار کشیدن:
کشد مرد پرخوار بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم.
سعدی.
برغبت بکش بارهر جاهلی
که افتی بسر وقت صاحبدلی.
سعدی.
نه عجب کو چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی (گلستان).
- امثال:
آنقدر بارکن که بِکِشد نه آنقدر که بُکُشد. (از امثال و حکم).
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را.
(از امثال و حکم).
- محمل کشیدن، حمل محمل کردن. بردن محمل:
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند از این منزل بریدن.
نظامی.
- ناوه کشیدن، ناوه بردن. ناوه حمل کردن:
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته.
- هیزم کشیدن، حمل هیزم کردن: چون بناسپری شد بفرمود تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
فردوسی.
- هیمه کشیدن، هیزم کشیدن.
|| نزدیک آوردن. || باخود بردن. راندن:
ببستند ازآن گر گساران هزار
پیاده بخواری کشیدند زار.
فردوسی.
|| جر. چیزی را بر زمین مالان بردن. (یادداشت مؤلف) متحب. دحج. (منتهی الارب):
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی.
فردوسی.
به خشم اندرون شد از آن زن غمین
بخواری کشیدش بروی زمین.
فردوسی.
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند
وین را بکشند و بکشند این به چه سان است ؟
منوچهری.
خوارزم شاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر بر آمد که در پای وی رسن کرده بودند و می کشیدند. (تاریخ بیهقی).
- به زمین کشیدن، مالان بر زمین بردن.
- جارو کشیدن، جارو کردن.
- در خاک و خون کشیدن، کشتار شدید کردن. درخون کشیدن.
- در خون کشیدن، خونین کردن. کشتن.
- دامن بر زمین کشیدن، رفتن. بناز خرامیدن.
- دامن کشیدن، مالان کردن دامن در چیزی:
سرکشان از عشق تو درخاک و خون دامن کشند.
خاقانی.
|| جلب. (دهار).اجتلاب. جذب. اجتذاب. مجاذبه. (یادداشت مؤلف). به طرف خود آوردن. به جانب خود آوردن. (ناظم الاطباء). جمع کردن به جانب خود. به سوی خود روان کردن: گراز بیلی باشد که رسن اندر او بندند و دو تن بکشند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
مولوی.
- آب کشیدن، آب در ریشی یا جراحتی، جمع شدن. (یادداشت مؤلف). چرک کردن.
- || آب طلبیدن، این غذای شور آب می کشد، آب می برد.
- || به وجه شرعی شستن و تطهیر کردن.
- باد کشیدن، هوا جذب کردن و بر اثر آن خراب شدن چون باد کشیدن پنیر کوزه. رجوع به ترکیب هوا کشیدن شود. (یادداشت مؤلف).
- برکشیدن، جذب کردن. جلب کردن. اجذاب.
- به خود کشیدن، جذب کردن چیزی مایعی را در خود چون جذب کردن جامه خوی و عرق تن را یا جذب کردن آب خشک کن مرکب نوشته را یا جذب کردن سفال و اسفنج آب را. (یادداشت مؤلف).
- به خویشتن کشیدن، جذب کردن: جگر آب را وتریها را که به خویشتن می کشد به گرده و مثانه می فرستد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- به دام کشیدن، به سوی دام سوق دادن. به دام بردن:
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
- پای در دامن کشیدن، مقابل پای دراز کردن. پای جمع کردن:
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوخته اند.
خاقانی.
- در آغوش کشیدن، بخود نزدیک کردن.
- در خود کشیدن، جذب کردن. اجتلاب. به سوی خود کشیدن. به خود نزدیک ساختن:
چو شیرش بسر پنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه ٔ خود ندید.
سعدی (بوستان).
- در دام کشیدن، بسوی دام سوق دادن به دام بردن:
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام دامن دورداری.
نظامی.
- درکشیدن، جذب کردن به طرف خود. جلب کردن به طرف خود:
ماهی والست طمع دور دار
زود بدم در کشدت وال وار.
ناصرخسرو.
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و در کشم به خویشتنش.
سعدی.
- || درآوردن. داخل کردن. در عداد چیزی قرار دادن:
قافیه سنجان که سخن برکشند
گنج دو عالم به سخن درکشند.
سعدی.
رجوع به همین ترکیب در معانی دیگر شود.
- دل کشیدن، خاطرکشیدن. پدید آمدن شوق.
- || ترک علاقه کردن:
و گر دشمن آید زجایی پدید
از این کارها دل بباید کشید.
فردوسی.
- دم کشیدن، جذب حرارت کافی کردن پختنی یا نوشیدنی که بر اثر حرارت قابل خوردن یا نوشیدن شود چون دم کشیدن برنج یا دم کشیدن چای.
- عنان کشیدن، به طرف خود آوردن سوار سرعنان را تا اسب بایستد.
- || از کاری برکنار داشتن خود را.
- کشیدن خاک کسی را، علاقه مند شدن وی به محلی.
- || جنازه ٔ او را بدانجا که آرزو می داشت دفن کردن.
- نم کشیدن، نم و تری به خود جلب کردن.
- هوا کشیدن، فاسد شدن مایع یا چیزی که اگر سربسته نباشد و در مقابل هوا قرار گیرد خراب شود (البته بر اثر جذب عوامل موجب فساد و موجود در هوا).
|| مایل شدن متمایل شدن. متوجه شدن به چیزی. بطرف چیزی گرائیدن. علاقه مند به چیزی شدن:
دل فور پر درد شد زان خروش
به دانسو کشیدش دل و چشم و گوش.
فردوسی.
اگر پر طاووس باشد بباغ
کرا می کشد دل بدیدار زاغ.
اسدی.
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوی لووهور همی
دل مسعودسعدبن سلمان.
مسعودسعد.
دل ضعیفم از آن می کشد بطرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد.
حافظ.
- خاطر کشیدن، به جائی یا به چیزی مایل شدن و متوجه شدن:
خاطر بباغ می کشدم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست.
سعدی.
- کشیدن دل خاطر را، میل کردن. دل و خاطر به سوئی متوجه شدن:
گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست.
سعدی.
|| نوشیدن. آشامیدن. پیمودن. (یادداشت مؤلف):
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
می سوری بخواه کامد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
کشیدند می تاجهان تیره شد
سر میگساران زمی خیره شد.
فردوسی.
جهاندار چون دید بستد نبید
از اندازه ٔ خط برتر کشید.
فردوسی.
ترا گاه بزم است و آوای رود
کشیدن می و پهلوانی سرود.
فردوسی.
پنج و شش می کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر.
فرخی.
گه کشد خصم و گه کشد سیکی
گه زند صید و گه زند چوگان.
فرخی.
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
فرخی.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
از پسر نرد باز داوگران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری.
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.
منوچهری.
هوازی جهان پهلوان را بدید
که در سایه ٔ گل همی مل کشید.
اسدی.
رطل دومنی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده چنان باده خور آمد.
سوزنی.
می کشددم دم و می آشامد
خرنه هشیار نه مست و نه خراب.
سوزنی.
باخسان در ساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
خاقانی.
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهرپروران را.
خاقانی.
می کش مکش آسیب زمین و ستم چرخ
بی چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی.
خاقانی.
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُرد آشامی.
حافظ.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین.
حافظ.
آن خواجه ٔ یزدی خلف خواجه رشید
درماه محرم از چه رو باده کشید
چون نیک نظر کنید از روی حساب
فرقی نبود میان یزدی و یزید.
بیرامخان.
- اندرکشیدن، یکباره نوشیدن. یکباره آشامیدن:
چو بشنید پرویز برپای خاست
یکی جام می گلشن آرای خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید
بیکدم می روشن اندر کشید.
فردوسی.
- جام کشیدن یا درکشیدن، کنایه از باده نوشیدن:
وزان پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید.
فردوسی.
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خنده ٔ صبح از دهان جام بر آمد.
خاقانی.
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله در کشی جام گلاب عبهری.
خاقانی.
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که بدست خویش خوبانشان کشند.
مولوی.
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی.
سعدی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی.
ای بخت سرکش تنگش به برکش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه.
حافظ.
- درکشیدن می و شراب، باده نوشیدن. شراب نوشیدن:
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندر کشید.
فردوسی.
چون شراب تلخ و شیرین درکشی
پیشکش صدجان شیرین آورم.
خاقانی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس در نگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
- دوستگانی درکشیدن، کنایه است ازباده نوشیدن. نوشیدن شراب:
هرشب از سلطان عشقم دوستگانیها رسد
تا به یاد روی سلطان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
- سرکشیدن، یکبار نوشیدن. لاجرعه آشامیدن چنانکه جام آبی یا شربتی را.
- صهبا کشیدن، شراب نوشیدن:
گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو
بار ده، قصه ستان، توقیع زن، تدبیر ساز.
منوچهری.
- قدح کشیدن، شراب نوشیدن:
زانجا که رسم و عادت عاشق کشی تست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن.
حافظ.
|| آرمیدن با زن. جماع. (از غیاث اللغات). قاع. جفت گیری کردن. آرمیدن. (یادداشت مؤلف):
که کشد گویی در شهر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من خداوند کمان را و کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر.
سوزنی.
مزدکی گشتی و شد مادرکش و خواهر فشار.
سوزنی.
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله برحذر نبود.
سوزنی.
- به خر کشیدن، با خر نر جفت کردن. (از یادداشت مؤلف).
- به روی خود کشیدن، به پشت خود کشیدن.
- به پشت خود کشیدن، کنایه از موطوء واقع شدن. در زیر کس قرار گرفتن وطی شدن را. (یادداشت مؤلف). خویشتن مفعول قرار دادن مرد.
- پشت خود کشیدن، روی خود کشیدن. به روی خود کشیدن.
- روی خود کشیدن، به پشت خود کشیدن. || برگرداندن. منحرف کردن. (یادداشت مؤلف):
بیامرز کرده گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا.
فردوسی.
|| ترنجانیدن. درهم کردن. (یادداشت مؤلف). بهم آوردن.
- ابرو در هم کشیدن، گره بر ابروان افکندن. روی ترش کردن. اخم کردن.
- بهم کشیدن، دوختن جامه را ناهنجار و بد و به شتاب.
- روی درهم کشیدن، روی ترش کردن: یکی از علماء خورنده ٔبسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان... بگفت روی از توقع او درهم کشید. (گلستان). ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان چ یوسفی ص 73).
امید هست که روی ملال درنکشد
از این سبب که گلستان نه جای دلتنگی است.
سعدی.
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش درهم کشد روی را.
سعدی.
- روی فراهم کشیدن، روی درهم کشیدن:
شاهدان ز اهل نظر روی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم.
سعدی.
|| رسیدن. بالغ شدن. (یادداشت مؤلف). با سلطان جماعتی خاص که بودند به پانصد نمیکشیدند. || سنجیدن. سختن. وزن کردن. اتزان. (یادداشت مؤلف):
برآورد چندان گهرها زگنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج.
فردوسی.
- برکشیدن، سنجیدن.برابر داشتن در وسائل سنجش. وزن کردن:
نیامدهمی ز آسمان آب و نم
همی بر کشیدند نان با درم.
فردوسی.
دینت را با عالم حسی به میزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل وبی میزان کنند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 106).
زر ندارم ولیک جان نقد است
شو بها برنه و شکر برکش.
خاقانی.
- تمام کشیدن یا تمام و کمال کشیدن یا تمام عیار کشیدن، با موزون داشتن ترازو نقص در توزین نداشتن. کمتر از آنچه بایدوزن نکردن.
- درست کشیدن، صحیح وزن کردن. کم وزن نکردن.
- کم کشیدن، کمتر از آنچه باید وزن کردن.
|| آویختن. آویزان کردن.
- بر درخت کشیدن، بر درخت آویزان کردن. به درخت دار زدن. بردار زدن: بعضی را بر درخت کشید و برخی را نشانه ٔ تیر کرد و قومی را برتیغ گذرانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- به دار کشیدن، به دار آویختن. دار زدن:
مر مهترانشان را زنده کنی بگور
مر کهترانشان را مرده کشی بدار.
منوچهری.
- به صلابه کشیدن، به صلابه آویختن. به صلابه آویزان کردن.
- به قناره کشیدن، به قناره آویزه کردن. به قناره آویختن.
|| امتداد یافتن. زمان بردن. وقت بردن. مضی. (یادداشت مؤلف): سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیرو آن خلوت تا نماز پیشین بکشید. (تاریخ بیهقی). ایشان را پیش سلیمان آورد و چهل اسب بودند از پاکیزگی ولطافت در آن اسبان می نگریست و تعجب می کرد تا نماز دیگر کشید. (قصص الانبیاء ص 167).
چو زمانی برآن کشید دراز
لشکر از هر سویی رسید فراز.
نظامی.
- اندرکشیدن، گذشتن. سپری شدن:
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندرکشید.
فردوسی.
وزان پس چو هردو سپه آرمید
شب تیره یک بهره اندرکشید.
فردوسی.
چو نیمی زتیره شب اندرکشید
زباده یکی بهره شد ناپدید.
فردوسی.
- دور کشیدن، دیر کشیدن: ابومطیع... دوری بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی).
- دیر کشیدن، طول کشیدن. وقت بردن. زمان بردن.
- طول کشیدن، دیر کشیدن.
|| مد. (تاج المصادر بیهقی).
- کشیدن حرفی، مدّ دادن آن. (یادداشت مؤلف).
|| ممتد کردن خط و کشه. (ناظم الاطباء). نقش کردن به درازا. به درازا رسم کردن:
بر پر الفی کشیدو نتوانست
خمیده کشید الف ز بی صبری.
منوچهری.
خدایا عرض و طول عالمت را
توانی در دل موری کشیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
- درکشیدن، نقش کردن. رسم کردن:
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندر آن خط نوا برکشید.
نظامی.
- در کشیدن خط، کنایه از باطل کردن. محو کردن:
سپهرقدرا هرکس که برکشیده ٔ تست
سپهر درنکشد خط خط امانش را.
خاقانی.
|| رسم کردن. نگاشتن. نقش کردن. نگار کردن. برانگیختن نقش. برنگاشتن.ترسیم کردن. تصویر کردن. (از یادداشت مؤلف):
نسخه ٔ چشم وابرویت پیش نگارگر برم
گویمش این چنین بکش صورت قوس و مشتری.
سعدی.
کلک مشاطه ٔ صنعش نکند نقش مراد
هرکه اقرار بدین حسن خدا داد نکرد.
حافظ.
- برکشیدن، برنگاشتن. نقش کردن:
هیخ نقاشت نمی بیند که نقشی برکشد
وانکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده است.
سعدی.
صورتگر زیبای چین رو صورت خوبش ببین
یا صورتی برکش چنین یا ترک کن صورتگری.
سعدی.
به گرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای بر کشند زنگاری.
سعدی.
- پرگار کشیدن، دایره رسم کردن. کنایه از حلقه زدن:
همه روی صحرا زگور و پلنگ
برآن خط کشیدند پرگار تنگ.
نظامی.
- پیرامن کشیدن خط، رسم کردن خطگرد چیزی چنان که خط تعویذ و حرز:
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید.
خاقانی.
- تصویر کشیدن، صورت کشیدن.
- دایره کشیدن، دایره رسم کردن.
- درکشیدن، نگاشتن. نقش کردن:
چو من نقش قلم را درکشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ.
نظامی.
- رقم کشیدن، نوشتن. رسم کردن. نگاشتن.
- || خط بطلان کشیدن.
- شکل کشیدن، صورت کشیدن.نقش صورت و شکل چیزی یا کسی را رسم کردن.
- قلم کشیدن، رقم کشیدن، باطل کردن. خط بطلان رسم کردن بر روی حسابی.
- نقش کشیدن، صورت کشیدن، شکل کشیدن.
- نقشه کشیدن، ترسیم نقشه کردن. رسم نقشه کردن.
- || کنایه از توطئه کردن، کنایه از زمینه برای چیزی چیدن: من از چیزهائی که قبلا نقشه اش را بکشند بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).
|| درگذرانیدن از چوبی یا سیخی یا نخی یک سر ریسمان را از سوراخ اشیاء متعدد سوراخ دار خرد گذرانیدن و اشیاءرا بدین صورت نزدیک هم قرار دادن. در سوراخی درآوردن. (یادداشت مؤلف). به رشته در آوردن. نخ کردن: به رشته های زرین و سیمین آوردند ودر علاقه ٔ ابریشمین کشیدند. (تاریخ بیهقی).
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
- اندر رشته کشیدن، در ریسمان کشیدن.
- برشته کشیدن، اندر رشته کشیدن، نخ کردن. در رشته آوردن:
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
برشته می کشم این زر و در و مرجان را.
ناصرخسرو.
- برکشیدن، در گذرانیدن چیزی از چیزی:
تو شادمانه وانکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن.
فرخی.
- بند کشیدن، نخی از لیفه ٔ شلوار و مانند آن گذرانیدن برای بستن آن.
- || درز آجر یا موزائیک یا سنگ را با گچ و خاک یا سیمان پر کردن.
- به بند کشیدن، کنایه از بدام انداختن یا با رسنی جانداری را بستن و نگاه داشتن:
چو کاموس جنگی بخم کمند
پیاده گرفت و کشیدش به بند.
فردوسی.
- || بزندان بردن و بند کردن.
- به رسن کشیدن، به ریسمان کشیدن. به ریسمانی بستن.
- به ریسمان کشیدن، به نخ کشیدن.
- به سیخ کشیدن، سیخ از چیزی چون گوشت در گذرانیدن.
- || کنایه از آزار بدنی سخت دادن.
- به نخ کشیدن، نخ از سوراخ اشیائی متعدد و متشابه گذراندن، چون به نخ کشیدن دانه های تسبیح.
- تار کشیدن، تار بستن چنانکه تار بستن عنکبوت.
- || سیم سه تار یا تار یاچنگ بربستن.
- در سلک کشیدن، به نخ کشیدن، در رشته کشیدن: ولیکن بر رأی روشن صاحبدلان... پوشیده نماند که در موعظه های شافی در سلک عبارت کشیده است. (سعدی).
- رود کشیدن بر، زه از جانبی بجانبی دیگر به درازا امتداد دادن:
مثال طبعمثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
|| تحمل کردن. صبر کردن. (ناظم الاطباء). مقاسات. مکابده. (یادداشت مؤلف). رنج بردن. بر بلا صبر کردن:
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همی گفت زندان و بند گران
کشیدم بسی ناچمان و چران.
فردوسی.
غم وشادمانی بباید کشید
زهر شور و تلخی بباید چشید.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم براه اندرون درد و رنج.
فردوسی.
همی ندانم تا چون همی کشیدستم
به یکدل اندر چندین هزار بار گران.
فرخی.
هر خواری که پیش آید بباید کشید. (تاریخ بیهقی). امّا نفس خشم گیرنده به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120). دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی).
چه باید کشید این همه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک.
اسدی.
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانندکه ما
از دهر چه می کشیم نایند دگر.
خیام.
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(ازصحاح الفرس).
خربزه می خوردند و پوست آن بر سر من می انداختند بروجه طیبت حال خود و استخفاف من و من بدل می گفتم که بار خدایا اگر نه آنستی که جامه ٔ دوستان تو دارند و الا من از ایشان نکشیدی. (هجویری).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.
مسعودسعد.
حال باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
بر ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکن و من همی کشم تا چه شود.
حارثی.
جور دشمن چکند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خارو غم و شادی بهم اند.
سعدی.
بعلت جاهش بلیتش همی کشیدند.
سعدی.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.
حافظ.
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده ٔ گل نعره زنان خواهد شد.
حافظ.
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند.
حافظ.
کجاست همنفسی تا بشرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش.
حافظ.
چند روز آن درویش غدیوتی قبض و بار عظیم کشید. (انیس الطالبین).
کبابم کردی از آه پیاپی
دلا چند از تو می باید کشیدن.
بیانا (از آنندراج).
- استخفاف کشیدن، تحمل خفت و خواری کردن: استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. (تاریخ بیهقی). سخن تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگ چنین استخفاف کشی. (تاریخ بیهقی).
- اندوه کشیدن، تحمل غم و اندوه کردن:
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد.
عبدالواسع جبلی.
- انتظار کشیدن،تحمل انتظار کردن. انتظار بردن.
- بلا کشیدن، تحمل بلا کردن. تحمل مصیبت کردن: بند وی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تاکی بلای وی کشید او را از ملک باز کنید و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که چندین بلاها بباید کشید
زگیتی همه زهر باید چشید.
فردوسی.
گفت با جبرئیل از چه است که در این هیجده سال بلا می کشیدم و کرمان مرا می خوردند هرگز چندین درد بمن نرسیده بود. (قصص الانبیاء).
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگذار.
مسعودسعد
- تلخی کشیدن، سختی کشیدن.
- تنگی کشیدن، سختی کشیدن.تحمل ناملایم کردن:
مداراکن مده گردن خسان را همچو آزادان
که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی.
ناصرخسرو.
- تیمار کشیدن، تحمل سختی از کس کردن:
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش نباید کشید.
فردوسی.
همه یاد دارید گفتار من
کشیدن بدین کار تیمار من.
فردوسی.
- جفا کشیدن، تحمل جفا کردن.
- جور کشیدن، ستم کشیدن. تحمل ظلم کردن. کشیدن جور.
- حسرت کشیدن، تحمل حسرت کردن. حسرت بردن.
- خجالت کشیدن، بردن خجالت. تحمل خجالت کردن. شرمساری بردن.
- خجلت کشیدن، تحمل خجلت کردن. شرم زده شدن:
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب.
ناصرخسرو.
- خواری کشیدن، تحمل پستی و خواری کردن.
- دردسر کشیدن، تحمل رنج و ناراحتی کردن:
جان به فردا نکشد دردسرمن بکشید
بیک امروز زمن سیر نیایید همه.
خاقانی.
اگر گردی به دردسر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن.
نظامی.
- درد کشیدن، تحمل درد کردن:
خستگی اندر طلبت واجب است
درد کشیدن به امید دوا.
سعدی.
- رنج کشیدن، تحمل رنج کردن. رنج بردن:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج.
فردوسی.
هرآنکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید.
فردوسی.
ز آمل بیامد به گرگان کشید
همه درد و رنج بزرگان کشید.
فردوسی.
او همی گوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی به هنر گیرم و گیتی به هنر.
فرخی.
خوارزمشاه را رنج باید کشید یکساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند. (تاریخ بیهقی).
اگر چه رنج بی پایان کشیدم
و گرچه صد بلای عشق دیدم.
نظامی.
- رنجوری کشیدن، بیماری کشیدن.
- ریاضت کشیدن، به خود رنج دادن.
- || سختی که صوفیان برند برای تصفیه ٔ نفس.
- زبونی کشیدن، تحمل پستی کردن. تحمل خواری کردن:
چرخ برهم زنم ارجز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
حافظ.
- زحمت کشیدن، تحمل زحمت کردن:
مکن ز غصه شکایت که در طریق ادب
براحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید.
حافظ.
- ستم کشیدن، تحمل جور و ستم کردن: اما نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن چون بر وی ظلم کنند به انتقام مشغول بودن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120).
- سختی کشیدن، رنج کشیدن. تحمل ناملایم کردن:
به هشتادو نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی.
نظامی.
یقین می دان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی.
نظامی.
- عاقبت چیزی را کشیدن، به نتیجه ٔ آن رسیدن، کیفر آن بردن: حسنک عاقبت تهور و تعدی خودکشید. (تاریخ بیهقی).
- عذاب کشیدن، تحمل عذاب کردن:
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی.
قطران.
- عقوبت کشیدن، تحمل عقوبت کردن:
بناها درازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
- غرامت کشیدن، تحمل غرامت کردن: او قرار داد کی هر خرابی کی در ولایت شاپور کرده بودند غرامت کشید و نصیبین به عوض طیسبون کی خراب کرده بودند به شابور سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش.
سعدی.
چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نکردی. (گلستان).
- فراق کشیدن، تحمل دوری و فراق کردن:
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
بطاقتی که ندارم کدام بارکشم.
سعدی.
- کشیدن جفا، تحمل جفا کردن:
بکش جفای رقیبان مدام وجور حسود
که سهل باشد اگر یار مهربان داری.
حافظ.
- کشیدن دشواری، تحمل دشواری کردن:
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد مهد آسانی.
حافظ.
- کشیدن عنا؛ رنج کشیدن. تحمل ناملایم کردن: جور و جفا دیدی و رنج عنا کشیدی. (گلستان).
- کشیدن محال، سختی کشیدن. تحمل دشواری و سختی کردن:
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی ؟
ناصرخسرو.
- کشیدن منت،منت کشیدن، تحمل منت کسی کردن.
- کشیدن ناز، تحمل ناز کسی کردن:
نکشم نازترا و ندهم دل به تو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
گفت با کرد کای غریب نواز
از غریبان بسی کشیدی ناز.
نظامی.
نه عجب گر چو خواجه حکم کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی.
- کشیدن ناکامی، ناکامی بردن.
- محنت کشیدن، تحمل محنت و ناراحتی کردن: پس از حسنک این میکائیل بسیار بلاها دید و محنت ها کشید. (تاریخ بیهقی). در هوای ما محنتی بزرگ کشیده و به قلعت غزنین مانده. (تاریخ بیهقی). ملاح کشتی براند بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت. (کلیات، گلستان چ مصفا ص 77).
- ملامت کشیدن، تحمل ملامت کردن و سرزنش دیدن: خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامتها کشیده باید که در این کار ما تن در دهد. (تاریخ بیهقی).
- منت کشیدن، تحمل منت کردن. منت بردن:
بهر یک گل منت صد خارمی باید کشید.
صائب.
از بهر دو لقمه نان که هم داده ٔ تست
من منت هرناکس دون چند کشم.
حارثی.
- ناخوشی کشیدن، بیمار بودن دیری.
- ناز کشیدن، تحمل نازکسی کردن:
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
ناز تو گر بجان بود بکشم
گرتو از خلخی من از حبشم.
نظامی.
گر بر سر و چشم ما نشینی
نازت بکشم که نازنینی.
سعدی.
- ناکامی کشیدن، تحمل ناکامی کردن:
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی.
ناصرخسرو.
|| بالا بردن. بیرون بردن. مرتفع کردن. (یادداشت مؤلف). برتر داشتن:
بزرگی و فرزند کاوس شاه
سر ازبس هنرها کشیده به ماه.
فردوسی.
مکش برکهن شاخ نوخیز را
کز این کشت شیرویه پرویز را.
نظامی.
- برکشیدن، بالا بردن. مقام رفیع دادن. جلو انداختن. در تحت حمایت خود قرار دادن و به مقام عالی رساندن. برتری دادن:
سرتخت شاهان بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشد.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم.
پرستندگان را همه بر کشیم
ستمکارگان را بخون درکشیم.
فردوسی.
ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما... با فزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی).
گر همیت امروز برگردون کشد غره مشو
زانکه فردا هم به آخرت او کشد کت برکشید.
ناصرخسرو.
انوشیروان را کرامتها فرمود و برکشید و خزانه و ولایت و لشکر داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
به نوازشگری و دلداری
برکشیدندش از چنان خواری.
نظامی.
پیغام داد که خدای جاوید چنگیزخان و اوروق را برکشید. (رشیدی).
- دامن بالا کشیدن، دامن فراچیدن. دامن برداشتن: پنداشتی که به آب می باید گذشت دامن بالا کشید و سلیمان پای او را بدید. (قصص الانبیاء جویری ص 166).
- قامت کشیدن، قد کشیدن. بالا کردن:
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده.
نظامی.
- قد کشیدن، قامت کشیدن. بالا کردن. بلند شدن قامت.
- || روی نوک پنجه های پا ایستادن تا قد بلندتر شود.
- || کنایه از سربلند شدن و مفتخر گشتن. || افراشتن. افراختن. برافراختن. برآوردن. بلند کردن. بالا بردن:
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
ز خارا پی افکنده در ژرف آب
کشیده سرباره اندر سحاب.
فردوسی.
کشیده مظله ٔ سیه بر ثریا
فروهشته دامنش بر گوی اغبر.
ناصرخسرو.
هزاران قبه ٔ عالی کشیده سر به ابراندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.
عمعق.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید.
نظامی.
هرکه را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را.
حافظ.
- بالا کشیدن. رجوع به بالا کشیدن در این لغت نامه شود.
- برکشیدن. رجوع به برکشیدن در این لغت نامه شود:
درختی زتخم تو سر بر کشید
که بر آسمان شاخ او سرکشید.
(گرشاسب نامه).
سر بفلک برکشید بیخردی
مردمی و سروری در آهون شد.
ناصرخسرو.
شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفته اند آری کلام اللیل یمحوه النهار.
معزی.
ساقیا توبه را قلم درکش
بر در میکده علم برکش.
خاقانی.
گه به نوای علمش برکشند
گه به نگار قلمش درکشند.
نظامی.
- پاشنه کشیدن، بالا بردن قسمت پشت کفش را که زیر پاشنه خوابانیده شده است.
- || ور کشیدن پاشنه. مصمم انجام دادن کاری شدن.
- پرده سرای کشیدن، بردن و نصب کردن سراپرده و چادر:
کشیدند بر دشت پرده سرای
به گردش دلیران گرفتند جای.
فردوسی.
کشیدند بردشت پرده سرای
به هر سوی دژ پهلوانی بپای.
فردوسی.
- پرده کشیدن، نصب کردن پرده.
- || ایجاد حایل و مانع کردن میان دو فضا با پرده.
- سراپرده کشیدن، بردن سراپرده و زدن:
سراپرده ٔ شهریار جوان
کشیدند در پیش آب روان.
فردوسی.
- علم برکشیدن، افراختن علم و درفش و براه بردن آن:
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تراز کوی بی نشانی نیست.
سعدی.
چو سلطان عزت علم برکشد
جهان سر به جیب عدم درکشد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 233).
دلم گرفت زسالوس و طبل زیر گلیم
به ْ آنکه بر در میخانه برکشم علمی.
حافظ.
|| برآوردن. درست کردن. بنا کردن. ساختن چنانکه بنائی را، یا نصب کردن چنانکه خطوط آهن یا تلگراف یا تلفن را.
- تلفن کشیدن، نصب تلفن کردن.
- تلگراف کشیدن، دستگاه تلگراف نصب کردن.
- جاده کشیدن، جاده درست کردن. تسطیح کردن زمین برای ایاب و ذهاب. راه کشیدن. راهسازی کردن. راه کشیدن.
- جوی کشیدن، جوی حفر کردن: جوی پالیز می کشیدیم... در آن اثنا من گفتم... مریدان ایشان پالیز راجوی می کشیده اند. (انیس الطالبین بخاری). شما این زمان پالیز را جوی می کشیدید. (انیس الطالبین بخاری).
- حصار کشیدن، دیوار گرد چیزی کشیدن. بارو ساختن:
خوب حصاری بکش از گرد خویش
خوی نکو را در و دیوار کن.
ناصرخسرو.
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او.
نظامی.
- خندق کشیدن، خندق ساختن. خندق حفر کردن: پیرامن آن خندقی عمیق کشیده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- چینه کشیدن، دیوار چینه ای ساختن. چینه ٔ دیوار کشیدن.
- دیوار کشیدن، دیوار ساختن.دیوار برآوردن: حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری به گرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم). شهر بلخ را دیوار کشیدو عمارتها کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- راه آهن کشیدن، ایجاد راه آهن کردن.
- راه کشیدن، راه ساختن. راه تسطیح کردن. جاده کشیدن.
- سیم کشیدن، بستن سیم در تار و چنگ و دیگر آلات زهی.
- سیم کشیدن (در تلفن و تلگراف)، نصب کردن سیم.
- طناب کشیدن، طناب بستن.
- کابل کشیدن، نصب کردن کابل برق و تلفن و جز آن.
|| برآوردن، برآمدن. برشدن.
- زبانه کشیدن، برآمدن شعله ٔ آتش.
- شعله کشیدن، زبانه کشیدن شعله ٔآتش.
|| دودچیزی را به حلق فرو بردن و سپس بیرون کردن. استنشاق دود چیزی کردن. در سینه فرو بردن بوی یا دود و برآوردن آن.
ترکیب ها:
- انفیه کشیدن.پیپ کشیدن. تریاک کشیدن. چرس کشیدن. چپق کشیدن. حشیش کشیدن. غلیان کشیدن. سیگار کشیدن. مرفین کشیدن. هروئین کشیدن و نظایر آن.
|| فروبستن دهان. ساکت شدن.
- دم درکشیدن، ساکت شدن. سکوت کردن:
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی.
سعدی (گلستان).
سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گرچه از صاحبدلی خیزد به شیدائی کشد.
سعدی.
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که میترسانی از باران.
سعدی.
بصورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشند.
سعدی.
- زبان درکشیدن، زبان اندرکشیدن، خاموش شدن. سکوت کردن:
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گومخیز
چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گومباش.
سعدی.
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبایی.
سعدی.
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود دُر چکانی.
سعدی.
زبان را در کش ای سعدی ز شرح علم او گفتن
تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد.
سعدی.
زبان از مکالمه ٔ او درکشیدن قوت نداشتم و روی از محادثه ٔ او گردانیدن مروت ندانستم. (گلستان چ یوسفی ص 53).
|| سر باز زدن. برگردیدن. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. روی گردانیدن. باز پس کردن:
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
روان را ز سوگند یزدان مکش.
فردوسی.
- بازکشیدن، اعراض کردن. کنار کشیدن: چون پدر ما فرمان یافت... نامه ای که نبشت و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان بحقیقت گویند. (تاریخ بیهقی).
- دامن درکشیدن یا اندر کشیدن، روی بر تافتن، باز پس کشیدن. رفتن:
چو شد روز و شب دامن اندرکشید
درفش خور آمد ز بالا پدید.
فردوسی.
اتفاقاً به خلافت طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن از او درکشیدم. (گلستان چ یوسفی ص 138).
- || گستردن دامن، روی آوردن. آمدن:
شب تیره چون دامن اندرکشد
یکی چادر شعر بر سر کشد.
فردوسی.
- درکشیدن، رها کردن. برگرفتن:
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشید
چون تواند رفت چندین دست و دل در دامنش.
سعدی.
- دست کشیدن، دست برداشتن:
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
سر بیگناهان نباید برید
ز خون ریختن دست باید کشید.
فردوسی.
هرآن کس که سالش درآمد به شست
بیاید کشیدن ز بیشیش دست.
فردوسی.
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود دست روزگار.
فرخی.
همه بر امید اعتماد نکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. (تاریخ بیهقی).
ز شغل جهان درکش ای دوست دست
که ماهی بدین جوشن از تیغ رست.
نظامی.
گفت من کز جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست.
نظامی.
- روی درکشیدن، اعراض کردن:
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت برکن به چرخ کافرخوی.
خاقانی.
بنفرت ز من درمکش روی سخت.
سعدی (بوستان).
چاره ٔ مظلوم نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که روی درکشد از تیر او.
سعدی.
- سر کشیدن، اعراض کردن. روی برتافتن:
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون سر بباید کشید.
فردوسی.
که یارد گذشتن زپیمان اوی
و گر سر کشیدن ز فرمان اوی.
فردوسی.
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
فردوسی.
همی سر ز یزدان نباید کشید
ز راه نیاگان نباید رمید.
فردوسی.
مرا هست داماد و آزرمجوی
چگونه کشم سر ز پیمان اوی.
فردوسی.
از آزردن مردم پارسا
و دیگر کشیدن سر از پادشا.
فردوسی.
هنرها به برنایی آور پدید
ز بازی بکش سر چو پیری رسید.
اسدی.
دانا نکشد سراز مکافات
بد کرده بدی کشد بپایان.
ناصرخسرو.
گرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بی سر و بی سامان کرد.
امیر معزی (دیوان ص 192).
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگریز و سرمکش که همه شهر شهر اوست.
خاقانی.
گر چرخ چنبری بکشد سر ز حکم تو
خردش چو ذره ذره کند چنبر آفتاب.
خاقانی.
کسی کو کشیدی سر از رای او
شدی جای او کنده ٔ پای او.
نظامی.
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن.
نظامی.
عقل مسیحاست ازو سرمکش
گرنه خری جز به وحل درمکش.
نظامی.
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید.
سعدی (بوستان).
قامتش را سرو گفتم سرکشید از من بقهر
دوستان از راست میرنجد نگارم چون کنم.
حافظ.
کشتم آن شوخ را به تیغ جفا
کشته به آنکه سرکشد ز وفا.
مکتبی.
- فروکشیدن پای، اعراض کردن:
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.
نظامی.
- گردن کشیدن، سرکشیدن. اعراض کردن. هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت وی نگاهدارید و از او گردن مکشید. (تاریخ بیهقی).
- یال کشیدن، سرکشیدن. اعراض کردن. ابا از خدمت کردن:
از او رسید بتو نقد صدهزار درم
ز بنده بودن او چون کشید شاید یال.
عنصری.
|| برآوردن. خارج کردن. بدر آوردن. (ناظم الاطباء).
- آب کشیدن، خارج کردن آب:
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
عنصری.
- بدر کشیدن، خارج کردن:
بدر می کشند آبگینه زسنگ
کجا ماند آیینه در زیر سنگ.
سعدی.
- برکشیدن، بیرون کردن. بیرون آوردن: نداند که من پیش تا بمیرم از دیده ودندان وی بر خواهم کشید. (تاریخ بیهقی).
خرقه ٔ انجم زفلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید.
نظامی.
چنان برکشند آب را ز آبگیر
که ساکن بودآب جنبش پذیر.
نظا

فرهنگ عمید

حال

[جمع: اَحوال] هیئت و کیفیت چیزی، چگونگی، چگونگی انسان، حیوان، یا چیزی،
وضع و چگونگی زندگی کسی،
زمان حاضر،
(تصوف) حالت و کیفیتی که بر سالک و عارف دست می‌دهد، مانندِ شوق، طرب، حزن، و ترس که موجب صفای قلب و وقت وی می‌شود،
[قدیمی] عشق و محبت،
* حال به حال شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] تغییر حال دادن، از حالتی به حالت دیگر درآمدن،
* حال کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
شادی و نشاط پیدا کردن، به وجد و طرب آمدن،
لذت بردن از ساز و آواز و مانند آن،

حلول‌کننده، جای‌گیرنده، فرود‌آینده،

فرهنگ فارسی آزاد

حال

حال، تغییرکننده، تبدیل شونده، حلول کننده، برگشت کننده از عهد، گذرنده، سالی را بپایان رساننده (جمع:حُلُول، حُلَّل، حُلّال)،

فرهنگ معین

حال

کیفیت چیزی، زمان حاضر، وضعیت جسمی یا روحی انسان، در عرفان، وضعیتی که موجب صفای قلب سالک شود.، ~ ِ کسی را جا آوردن کنایه از: کسی را تنبیه کردن.، به هم خوردن ~ ِ کسی الف - تغییر حال دادن. ب - غش کردن. ج - استفراغ کر [خوانش: [ع.] (اِ.)]

[ع.] (اِفا.) حلول کننده، فرود آینده.

فرهنگ فارسی هوشیار

کشیدن

گسیل داشتن، بردن، بزندان کشیدن


حال به حال شدن

تغییر حال دادن

معادل ابجد

در حال کشیدن

627

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری