معنی دستورزبان

حل جدول

واژه پیشنهادی

پدر دستورزبان فارسی

میرزاحبیب اصفهانی

ترکی به فارسی

گیرامر

دستورزبان

فرهنگ عمید

مبدل منه

در دستورزبان، کلمه‌ای که برای آن بدل آورده شود،


مبتدا

[مقابلِ منتها] آغاز چیزی،
(ادبی) در دستورزبان، قسمتی از جمله که در مورد آن خبری داده می‌شود،

لغت نامه دهخدا

دانژو

دانژو. [ژُ] (اِخ) فیلیپ مارکی دو. درباری روحانی متولد شارتر بفرانسه (1638-1720 م.). || برادر وی کشیش لوئی دودانژو. مولد پاریس. دستورزبان دانی نامی بوده است. (1643-1723).


ژیرل دوویویه

ژیرل دوویویه. [رُ وی وی ِ] (اِخ) شارل پیر. نام عالم و دستورزبان دان فرانسوی، متولد در پاریس بسال 1765 و متوفی بسال 1832 م. او را کتابی است بنام دستور دستورهای زبان.


برزین

برزین. [ب ِ رِ] (اِخ) ایلیانیکولایویچ. مستشرق روسی (1818- 1896 م.) وی در قازان استاد زبانهای عربی و فارسی بود و در 1842 م. سفری به ایران کرد. از آثارش طبع قسمتی از جامعالتواریخ رشیدی و دستورزبان فارسی به روسی است. قسمت جامعالتواریخ طبع وی متعلق بتاریخ قبایل مغول و تاریخ اجداد چنگیزخان و تاریخ خود چنگیزخان است. رجوع به دایرهالمعارف فارسی و جهانگشای جوینی ج 1 صص 25- 27 شود.


حرف تعریف

حرف تعریف. [ح َ ف ِ ت َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ارتیکل. حرفی است که بر سر اسم درآید تا آنرا معین سازد، در برخی لغات حرف تعریف مذکر و مؤنث را نیز بیان کند مانند زبان فرانسه و در برخی دیگر فقط شخص آنرا معین سازد چون زبان عربی و انگلیسی، و در برخی لغات چون فارسی حرف تعریف بکلی از میان رفته است. در دستورزبان عرب الف و لام حرف تعریف است. سیوطی گوید: و آن گاهی معنی استغراق افراد جنس دهد و آن در صورتیست که بتوان کلمه ٔ «کل » به معنی حقیقی بجای آن نهاد و گاه معنی استغراق صفات افراد یک جنس دهد اگر «کل » به معنی مجازی جانشین آن گردد، و گاه معنی بیان حقیقت دهد اگر ماهیت کلمه را نشان دهد. (بهجهالمرضیه ٔ سیوطی). و هرگاه الف و لام دلالت بر شی ٔ معهود کند، آنرا الف و لام عهد یا «لام عهد» خوانند و آن نیز بر سه قسم است: عهد ذهنی، که در ذهن معهود باشد و عهد حضوری، که حاضر در مجلس باشد و قابل اشاره بود، و عهد ذکری، که قبلاً ذکر شده باشد. برخی از اسماء همیشه با الف و لام بکار روند چون: اللات. حرف تعریف بر اسمهای معرفه درنیاید مگر در برخی از عَلَم ها که اصلاً معنی صفتی داشته باشند. (از بهجه المرضیه فی شرح خلاصه الالفیه).


معلوم

معلوم. [م َ](ع ص) دانسته شده. شناخته شده و آشکار و هویدا و واضح و محقق و مسلم و مشخص و ممتاز.(ناظم الاطباء). دانسته. مقابل مجهول.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و مردمان را حال... معلوم تر شود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). ناچار خداوند را معلوم تر باشد آنچه رای عالی بیند بندگان نتوانند دید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 267). خواجه بونصررا حال من معلوم است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321).
خدای مبدع هرچ آن ترا به وهم وبه حس
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار.
ناصرخسرو.
سلطان مرا شناسد و داندخلیفه هم
مجهول کس نیم همه معلوم مردم است.
خاقانی.
معلوم است که مرگ بر زندگی نامهنا مزیت دارد.(مرزبان نامه).
همه دانندگان را هست معلوم
که باشد مستحق پیوسته محروم.
نظامی.
و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چیزی دانم.(گلستان). حلم شتر چنانکه معلوم است اگر طفلی مهارش بگیرد صد فرسنگ ببرد.(گلستان). اگر عقل یکی است از چیزهای معقول و معلوم...(مصنفات بابا افضل ج 2 ص 391). || معین. مقرر. مقدر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و ان من شی ٔ الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم.(قرآن 21/15). اولئک لهم رزق معلوم.(قرآن 40/37). جمیع امت را مدتی است معلوم، همین که او می رسد پیش و پس نمی باشد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). دو چیز محال عقل است خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.(گلستان). مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم.(گلستان). ||(اِ) کنایه از مال و زر و درم و دینار... و در خیابان نوشته معلوم که در فارسی به معنی زر مستعمل است بدان جهت است که زر این همه شهرت که دارد احتیاج نام بردنش نیست چنانکه لفظ یقین به معنی مرگ.(غیاث)(آنندراج). زرو درم و دینار.(ناظم الاطباء). وجه. پول. نقد. نقدینه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
صدبار به چنگ آمد معلوم جهانش
زین دست به چنگ آمد و زان دست عطا کرد.
ابوالفرج رونی.
در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم
با چنین افلاس خود را نام سردفتر نهیم.
سنائی(دیوان ص 221).
ما شما را هیچ معلوم بنگذاشتیم خدای تعالی هرچه می باید می فرستد.(اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 122). و خانقاه را هیچ معلوم نبود با خود اندیشه کردم... که مردی بدین بزرگواری آمده است... در خدمت او چیزی که خرج کنم از کجا آرم.(اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 141).
معلوم من از عالم، جانی است چه فرمایی
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم.
خاقانی.
پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژنده ٔ دوتایی او را خریده اند.
خاقانی.
درویش ضعیف حال را در تنگی خشکسال مپرس که چونی مگر بشرط آنکه مرهمی بر ریشش نهی و معلومی در پیشش.(گلستان). مگر آن معلوم ترا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد.(گلستان). پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت.(گلستان). || ذخیره.(غیاث)(آنندراج)(ناظم الاطباء). || عمر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زندگی. حیات:
که تا تن به جای است و فرخ پدر
ز رای پدر پای ننهم به در
ولیکن چو معلوم او شد تمام
نهم زود بر راه یعقوب دام.
شمسی(یوسف و زلیخا).
از آن پس چو معلومش آمد فراز
سوی رفتن آمد مر او را نیاز
به یک روز باجفت خود جان بداد
تو گفتی که یوسف ز مادر نزاد.
شمسی(یوسف و زلیخا).
از او ابن یامین همی زاد خواست
ولیکن به زادن روان داد خواست
که معلوم وی تا بدانگاه بود
وزآن راز جان پرور آگاه بود.
شمسی(یوسف و زلیخا).
||(ص) معروف و مشهور و نامدار.(ناظم الاطباء).
- معلوم الحال، آنکه وضع زندگانی وی را همه کس می داند و نامدار و مشهور برخلاف مجهول الحال.(ناظم الاطباء).
- || آنکه بدنام و رسوا باشد. آنکه در بی عفتی و نادرستی مشهور باشد.
|| این کلمه را گاهی برای «کل مایستقبح ذکره » استعمال کنند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقه ٔ معلوم استر کرده اند.
سنائی(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
||(اصطلاح دستوری) فعلی است که به فاعل نسبت داده شود و از نظر معلوم بودن فاعل، آن را فعل معلوم خوانند مانند نوشیروان چهل و هشت سال پادشاهی کرد. نادر هندوستان را گرفت.(دستورزبان فارسی تألیف قریب و بهار و... ج 1 صص 113-114). ||(اصطلاح فلسفی) معلوم در مقابل مجهول است و چیزی است که شناخته شده باشد. معلوم بر دو قسم است: معلوم بالذات و معلوم بالعرض. علم به صور حاصله یا مرتسمه یا منطبعه و یا متمثله در ذهن بالذات و به امور عینی خارجی که ما به ازاء آن صور است بالعرض و بواسطه ٔ صور آنها می باشد. صدرالدین گوید: آنچه بر آن اطلاق معلوم می گردد بر دو قسم است یکی آنچه وجودش فی نفسه عبارت از وجود آن برای مدرک بوده و صورت عینی آن بنفسه صورت علمی آن می باشد و آن معلوم بالذات است. و دیگری آنچه وجودش فی نفسه غیروجودش برای مدرک بوده و صورت عینی آن بنفسه غیراز صورت علمی آن می باشد و آن معلوم بالعرض است و هرگاه گفته شود علم عبارت از صور حاصله ٔ از شی ٔ است نزد مدرک، مراد از معلوم در این صورت امری است که خارج از قوای مدرکه باشد و هرگاه گفته شود علم عبارت از حضور صورت شی ٔ است برای مدرک مقصود علمی است که نفس معلوم است و هر دو قسم معلوم حقیقی و مکشوف بالذات صورت شی ٔ است که وجود اونورانی است و غیرمادی است.(فرهنگ علوم عقلی، جعفر سجادی).


خاص

خاص. [خاص ص] (ع ص، اِ) ضد عام. (اقرب الموارد) (تاج العروس):
نا ممکن است این سخن بر خاص
لفظی است این در میانه ٔ عام.
فرخی.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن.
منوچهری.
غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 340).
باش بر خاص و عام خویش رحیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 389).
یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
آگاه کن ای برادر از عذرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عامست و ماهیات خاص اندر همه اشیا.
ناصرخسرو.
با عامه ٔ خلق گوئی از خاصم
لیکن سوی خاص کمتر از عامی.
ناصرخسرو.
تو سوی خاص خلق سیه سنگی
گر سوی عام لؤلؤ مکنونی.
ناصرخسرو.
انوشیروان جواب داد کی در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست کی همگان در آن یکسانند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87).
جودت بخاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بر وبحر.
مسعودسعد.
بسیار گرد پرده ٔ خاصان برآمدم
آخر برون پرده خزیدم بصبحگاه.
خاقانی.
خاص را در آستین جا کرده اید.
خاقانی.
رعایت مصلحت خاص و عام واجب داند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279). شکر او را زبان خاص و عام شایع و مستفیض شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 288). لباس تشریف و خلعت او خاص و عام بپوشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 214). در محفلی خاص از عام و خاص از کیفیت آن محضر تفحص رفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 433).
یا تو خاص خاص باش یا عام عام
یا یکی نی خاص ونی عام ای غلام.
عطار.
|| مخصوص. اختصاصی. غیرعمومی. (ناظم الاطباء): اما چون سوگنددر میان است از جامه خانه ٔ خاص... برگیرم. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی).
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر.
خاقانی.
بمسامع سلطان انهاء کردند که بناحیت تانیسر از جنس فیلان خاص او که صلیمان خواندندی فیلان بسیارند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 352).
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند.
نظامی.
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان.
نظامی.
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش.
نظامی.
خاصترین محرم آن در شدم
گفت درون آی درون ترشدم.
نظامی.
|| ممتاز. بالاتر در جنس خود. (فرهنگ نظام). یگانه. اعلا. بسیار خوب. شریف. برگزیده. (ناظم الاطباء): و ملک او را صلتی گرانمایه فرمود از نقود و جواهر و کسوتهای خاص. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی). || پارچه ای است. تافته ٔ خانشاهی:
ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی.
نظام قاری (ص 134).
جوهر صوف و سقرلاط همان است که بود
ارمک و خاص بدان مهر و نشان است که بود.
نظام قاری (ص 59).
خطوط این قلمی را بس است معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر.
نظام قاری (ص 19).
|| اصیل. پاک نژاد. (ناظم الاطباء). || خالص. پاک. پاکیزه. بی آمیزش. (ناظم الاطباء). || زن فاحشه را گویند بزبان ماورأالنهر. (فرهنگ اسدی). || اصطلاح اصولی: در اصول تعریف خاص از تعریف عام بدست می آید، زیرا بقول ملا صالح در حواشی معالم (معالم چ عبدالرحیم ص 104) خاص همان عام است با قید تخصیص عام ببعض افرادش. پس براین تقدیر عام باید مقدمهً تعریف شود تا از آن تعریف، تعریف خاص بدست آید. باز طبق تعریف ملاصالح در همان صفحه حد عام چنین است: «انه اللفظ المستغرق لما یصلح له » در این تعریف با قید «لفظ» «اشارات » و امثال آن و با قید «استغراق « »مضمرات » و «نکره در حال اثبات » از تعریف خارج میشود و مراد از موصول در تعریف «جزئیات » است. پس این تعریف «الرجل » و «الرجال » را فرامی گیرد فراگرفتن آن الرجل را واضح است و اما دخول «الرجال » در تعریف بواسطه ٔ آن است که الف و لام معنی جمعیت آن را باطل می نماید. و چون معنی جمعیت باطل شد کلمه باستغراق جزئیات «الرجل » عود می کند. آخوند ملامحمدکاظم خراسانی در کفایه تعریف خاصی برای خاص و عام نمی کند و در صفحه ٔ 331 ج 1 کفایه (کفایه چ تهران سال 1363 هَ. ق.) می گوید: تعاریفی که تا کنون برای عام شده است تعاریف لفظی بوده که در مقام جواب از ماشارحه آمده است نه تعاریف غیر لفظی که در مقام جواب از ما حقیقیه می آید علاوه بر آنکه معنی مرکوز از آن در اذهان واضح تر و روشن تر (چه مفهوماً و چه مصداقاً) از تعریفاتی است که تا کنون برای آن کرده اند بخصوص که همواره تعریف باید تعریف به اجلی شود نه باخفی زیرا غرض از تعریف عام بیان امری است که مفهوم آن جامع بین افرادی میشود که شبهه ای در تحت عام بودن آن افراد نیست تا آنکه در مقام اثبات احکام برای آن امر جامع، بوسیله ٔ آن تعریف به آن امر جامع اشاره شود. نه بیان حقیقت یا ماهیت آن جامع. اینکه آیا در زبان عرب برای خاص و عام الفاظ مخصوصی وجود دارد یا نه باید بکتب معروف اصول رجوع شود و در آنها فصل مشبعی در این باره موجود است. || اصطلاح منطقی: درمیزان المنطق آمده است: «هر یک از عوارض لازم و مفارق اگر اختصاص افراد حقیقت واحدی پیدا کرد آن عرض خاص است » در شرح آن که «بدیعالمیزان » است چنین مثل زده شده «رونده » (ماشی) خاص اضافی است برای انسان. اما لفظ خاصه در اینجا اشهر از خاص است زیرا مصطلح منطقیان مثلا برای «ضاحک » این است: ضاحک خاصه ٔ انسان یا «ماشی » خاصه ٔانسان است نه خاص. رجوع بخاصه شود.
- اسم خاص یا اسم علم، اسمی است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند چون حسن، شیراز، شبدیز، سند. اسم خاص را جمع بستن نشاید مگر در جائی که مقصود از آن مانند و نوع باشد چون: ایران در کنار خود فردوسیها و سعدیها و حافظها پروریده که مقصود همانند ونوع فردوسی و سعدی است و در این صورت در حکم اسم عام است و با «ها» جمع بسته میشود این نوع جمع بستن ازاروپائی تقلید شده و در زبان پارسی در اینگونه موارد می گفتند امثال سعدی و حافظ. (نقل باختصار از دستورزبان فارسی تألیف پنج استاد ج 1 ص 21). رجوع به اسم خاص و رجوع به مفرد و جمع تألیف دکتر معین ص 52 ببعدشود.
- کوچه ٔ خاص، کوچه ای است که جز یک یا چند نفر کس دیگر حق درباز کردن در آن ندارد.

معادل ابجد

دستورزبان

730

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری