معنی دست آویز

لغت نامه دهخدا

دست آویز

دست آویز. [دَ] (اِ مرکب) آنچه همراه آورند و وسیله ٔ مدعای خود سازند. (برهان). چیزی که تمسک بدان کنند و آنرا وسیله ٔ مدعای خود سازند. (آنندراج). در لهجه ٔ شوشتر «دس اوویز» گویند، و آن تمسک و سند باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). وسیله. (منتهی الارب). ذریعه. ذرعه. حجت. دلیل. سند. تمسک. (یادداشت مرحوم دهخدا). أدمه. وصر. (از منتهی الارب). راه. ممر. واسطه. وسط. عده. عدت. وجه. چاره. کفاف. گریز: هیچ دست آویزی را پای برجای نماند. (کلیله و دمنه).
گفتی از صبر ساز دست آویز
که ترا عشق پایدار افتاد.
خاقانی.
باﷲ اگر ممکن شود که جان رفته بازآید دست آویز ازین لطیفه ٔ انوار توان ساخت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 29).همانا که بزرگان خردبینش این خدمت را بر قصور همت خادم حمل نکنند، که به دست آویز سبب ازل دیدن شرط نیست. (منشآت خاقانی ص 276).
دست آویزی شگرف می بینم
هفتادودو فرقه از خم شستش.
عطار.
هیچ دستاویز آنساعت که ساعت دررسد
نیست الا آنکه بخشایش کند پروردگار.
سعدی.
هین چه آوردید دست آویز را
ارمغانی روز رستاخیز را.
مولوی.
روزمحشر در جواب پرسش سودای کفر
هیچ دست آویز ما را نیست جز موی شما.
سلمان (از آنندراج).
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز.
حافظ.
حلقه ٔ زلف گرهگیر تو دست آویز ماست
گرچه زاهد سبحه ٔ صد دانه دست آویز یافت.
آصفی (از آنندراج).
- دستاویز ساختن، وسیله کردن. وسیله ساختن: معلوم بنده شده است که هرکه برحضرت عظمی عظمها اﷲ ناز را دست آویز سازد، از نظر لطف محروم ماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 332).
|| بهانه. عذر. مستمسک. دست پیچ. عذری نه روشن. عرضه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به دست آویز شیر افکندن شاه
مجال دست بوسی یافت آن ماه.
نظامی.
نه هر دستی که تیغ تیز دارد
به خون خلق دست آویز دارد.
نظامی.
|| (اِ مرکب) دسته. عروه. گوشه. (یادداشت مرحوم دهخدا). عصمه. (مهذب الاسماء):
آن خواجه ٔروز جزا در چارسوی کبریا
از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته.
عطار.
آن نه روی است آن که آشوب جهان است آنچنان
وآن نه زلف است آن که دست آویز جان است آنچنان.
خاقانی.
کسی که در غرقاب هالک و گرداب قاتل افتاد... بهر وجه که ممکن گردد دست آویزی میجوید. (شدالازار ص 523، از مکتوب عمیدالدین اسعد فارسی).و رجوع به دستاهیج شود. || آنچه را با خود نزد بزرگان برند و آنرا وسیله ٔ برآمدن کار خود کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). هدیه ٔ کمی که برای بزرگی برند تا دست خالی وی را ملاقات نکرده باشند. (ناظم الاطباء). || قباله. || شهادتنامه. || دستخط و طغرا و امضاء. (ناظم الاطباء). || (ن مف مرکب) آویخته به دست. مهیا. در دست. در اختیار:
جام عیشت چو شود دست آویز
جرعه بر خاک تهیدستان ریز.
جامی.
|| (اِمص مرکب) درآویختن و دست در چیزی زدن و آنرا پشت و پناه خود ساختن و تکیه بر آن کردن. (از برهان). || زدوخورد. آویزش. جنگ روی در روی. جنگ مختصر: تلک ساخته و مستظهر با مردم بسیار از هر گروه و اغلب هندو دم احمد گرفت و در راه جنگها و دست آویزها می بود. (تاریخ بیهقی ص 441). لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ و دست آویزی بزرگ بپای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد و یک زمان دست آویزی بکرده پس پشت داده و بهزیمت برگشته... (تاریخ بیهقی ص 435). طلیعه ٔ خصمان درتاخت و از این جانب نیز مردم بتاخت و دست آویزی قوی بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 571).


آویز

آویز. (نف مرخم) در کلمات مرکّبه چون دست آویز، به معنی وسیله و بهانه، و دل آویز، و گلاویز مخفف آویزنده است:
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم.
سعدی.

آویز. (اِ) نام قسمی گل با ساقی باریک بطول نیم گز و کمتر و برگی سخت سبز وشبیه ببرگ نعناع و گلی چون گل انار. || منشور و جز آن از بلور و مانند آن که بر جارها و لاله ها و چلچراغها آویخته است زینت را. || آنچه از احجار کریمه چون الماس و زمرد و مانند آن که بر حلقه ٔ گوشواره آویزند. || جنگ. پیکار. مبارزت. نبرد. درآویختن با خصم. زد و خورد:
بیفشرد ران رخش را تیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
برانگیخت از جای شبدیز را
تن و جان بیاراست آویز را.
فردوسی.
چهل روز با لشکر آویز بود
گهی رزم و گه روی پرهیز بود.
فردوسی.
غمین گشت و آهنگ آویزکرد
از آن پس که از جنگ پرهیز کرد.
فردوسی.
با شیر و پلنگ هرکه آویز کند
آن بِه ْ که ز تیر فقر پرهیز کند.
؟ (از تاریخ بیهقی).
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
برآورد گرد اسب را تیز کرد.
اسدی.
چرخ رابا حاسدت آویز باد
بخت را با دشمنت پیکار باد.
مسعودسعد.
- گریز و آویز، آویز و گریز. جنگ و گریز: اشکانیان در گریز و آویز بس استاد بودند. و رجوع به «آویز و گریز» شود.
|| منگوله. شرّابه. پَش. فَش.


گل آویز

گل آویز. [گ َ] (نف مرکب) دست به گریبان. دست به یقه. مرکب است از گلو و آویز. آویختن.


هم آویز

هم آویز. [هََ] (ص مرکب) هم آورد. هماویز. رجوع به هماویز شود.

فارسی به انگلیسی

دست‌ آویز

Subterfuge


آویز

Hanging, Overhang, Slack, Tassel

حل جدول

دست آویز

نگهدارنده

فرهنگ فارسی هوشیار

دست آویز

آنچه همراه آورند و وسیله مدعای خود سازند، حجت، دلیل


آویز

‎ (اسم) در کلمات مرکب بمعنی آویزنده آید: دست آویز دل آویز گلاویز، (اسم) منشور و غیر آن از بلور و مانند آن که بر جارها و لاله ها و چلچراغها آویزند برای زینت، آنچه از احجار کریمه مانند الماس و زمرد و غیره بر حلقه گوشواره آویزند، جنگ پیکار نبرد. یا آویز و گریز. جنگ کردن در حال عقب نشینی جنگ و گریز، منگوله شرابه پش فش، گیاهی از تیره موردیها جزو جدا گلبرگها که بطور زینتی کاشته میشود و گل آن برنگ قرمز و بشکل زنگ است گل آویز گل گوشواره.


طبلک آویز

تبوراک آویز تبوراکزن

فرهنگ معین

آویز

(ص فا.) در ترکیب با برخی کلمات معنی آویزنده می دهد: دست آویز، دل آویز، (اِ.) جنگ، نبرد، جواهری که بر حلقه گوشواره بیاویزند، بلور و مانند آن که برای زینت به چلچراغ بیآویزند، منگوله، شرابه، گیاهی زینتی با گل های قرمز. [خوانش: (تِ) (ص مف.)]

فرهنگ عمید

آویز

آنچه از چیز دیگر آویخته شده باشد،
زیورآلاتی مانند گوشواره، گردن‌بند، دستبند، و امثال آن،
(صفت) آویخته‌شده،
(بن مضارعِ آویختن) = آویختن
آویزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دست‌آویز، دل‌آویز، گلاویز،
آویخته‌شده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حلق‌آویز،
(اسم، اسم مصدر) [قدیمی] جنگ، پیکار، نبرد: غمین گشت و آهنگ آویز کرد / از آن پس که از جنگ پرهیز کرد (فردوسی۲: ۴۲۲)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

آویز

آونگ، گوشوار، آویخته، آویزان، معلق، آرزم، پیکار، جنگ، رزم، نبرد

نام های ایرانی

آویز

دخترانه، گلی زینتی به شکل زنگوله و قرمز رنگ، هر چیز کوچک و قیمتی که به عنوان گردنبند، گوشواره، دستبندمی آویزند


گل آویز

دخترانه، مرکب از گل + آویز (آویخته شده)

معادل ابجد

دست آویز

488

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری