معنی دست مالیدن

لغت نامه دهخدا

دست مالیدن

دست مالیدن. [دَ دَ] (مص مرکب) بسودن. پرواسیدن. برمجیدن. تمسح. تمسیح. (منتهی الارب): مشن، دست مالیدن برچیزی درشت. (منتهی الارب). مث،دست در چیزی مالیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- دست به دست مالیدن، کنایه از تأمل و تأخیر در کار است. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). دیر کشانیدن کاری. مماطله. مسامحه. در کاری دیر کردن. دست بدست کردن. دست دست کردن:
اکنون که نیامدبه کفت مال و شدت عمر
ای بی خرد این دست بدان دست همی مال.
ناصرخسرو.
گفتم تفنگ را به من ده، آنقدر دست به دست مالید تا کبک پرید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || عملی که برای ابراز اسف یا حسرتی کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا): دست تغابن بر یکدیگر همی مالید. (گلستان سعدی).
|| محو کردن. ستردن:
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست برو مال که دستوری است.
نظامی (مخزن الاسرار ص 179).


مالیدن

مالیدن. [دَ] (مص) لمس کردن و مس نمودن و دست یاافزار بر چیزی کشیدن و دلک کردن. (ناظم الاطباء). دست کشیدن روی چیزی. چیزی را در دست مکرر فشار دادن. مس کردن. لمس کردن. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا، مرزئیتی، مرز (جاروب شده)، پهلوی، مرزیشن (جماع). مرزیتن (جماع کردن)، مالیتن، مالیشن، هندی باستان، مارشتی، مرز (پاک کردن)، کردی، مالین (جاروب کردن)، بلوچی، ملنغ، ملغ (ساییدن، مالیدن، مخلوط کردن)، استی، مارزین (جاروب کردن). (از حاشیه ٔ برهان چ معین). مسح. عَرک. دلک. فَرک.مَجیدَن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت.
فردوسی.
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم و نعل.
فردوسی.
چو آگاه گشت از همه گفتگوی
بمالید بر تخت او چشم و روی.
فردوسی.
زن فرخ پاک یزدان پرست
دگر باره مالید بر گاو دست.
فردوسی.
یکی دبه درافکندی به زیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ مارا.
عمعق (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر.
مولوی.
درویشی را دیدم که سر بر آستان کعبه همی مالید. (گلستان).
- مالیدن رخ به خاک یا بر خاک، چهره بر خاک سودن. کنایه از اظهار نهایت بندگی و فرمانبرداری است. سجده کردن و نماز بردن:
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک.
فردوسی.
وز آن پس بمالید برخاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی.
فردوسی.
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی.
فردوسی.
- مالیدن رخ بر زمین یا اندر زمین، رجوع به ترکیب قبل شود:
فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگارآفرین.
فردوسی.
زبالا فرو برد سرپیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی.
فردوسی.
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین.
فردوسی.
جهانجوی پیش جهان آفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین.
فردوسی.
- مالیدن چشم، دست کشیدن به چشم، نیک دیدن را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کنایه است از به دقت نگریستن به سوی چیزی:
سوی راستم من برآ سوی من
یکی بنگر و چشم کورت بمال.
ناصرخسرو.
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بی حیا من نیستم چشمت بمال.
شیخ بهائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مالیدن مژگان.رجوع به ترکیب قبل شود:
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست.
فردوسی.
|| فشردن دو چیز با پس و پیش بردن چیز زبرین یا زبرین و زیرین هردو. فشردن دو چیز، با حرکت دادن آن دو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و هفت خوشه ٔ گندم دید رسیده چون مالید هیچ بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 76). و هفت خوشه ٔ سبز و ضعیف دید چون بمالید گندم بیرون آمد. (قصص الانبیاء ص 76). || تنبیه و گوشمال دادن، گویند او را بسیار مالیدم و این مجاز است. (آنندراج). گوشمالی دادن. تنبیه کردن. (ناظم الاطباء). المعارکه و العراک، یکدیگر را مالیدن به جنگ. (زوزنی): زیاد به بصره آمد... و به امیری بنشست و شهر بیارامید و هرکه را بیافت از اهل غوغا و دزدان بکشت و هرکه را حدی واجب شده بود بزد و دست بازداشت و اهل فساد را بمالید تا همه بگریختند (بلعمی).
خلاف تو مالید گرگانیان را
به جوی هزار اسب و دشت سدیور.
فرخی.
امیر گفت سپاهسالار بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد با لشکری و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی رابمالد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). مردم ماپذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630). جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکر امیر سبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
به داد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور عدو را بمال.
اسدی.
دایم هندوان را به ترکان مالیدی و ترکان را به هندوان. (قابوسنامه).
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی.
ناصرخسرو.
ای بسا مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگار مرد مال.
ناصرخسرو.
ترا مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است.
مسعودسعد.
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش.
نظامی.
بازگو تا چون سگالیدی به مکر
آن عوان را چون بمالیدی به مکر.
مولوی.
- مالیدن گوش، در میان دو انگشت فشردن گوش. مالش دادن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید (یادداشت ایضاً).
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب رای برگشته بخت.
سعدی.
برآوردم از هول و دهشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش.
سعدی.
- || به مجاز، تنبیه کردن. مجازات کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی.
ناصرخسرو.
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش.
نظامی.
غلامی به مصر اندرم بنده بود
که چشم از حیا در بر افکنده بود
کسی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش.
سعدی.
- باز مالیدن، گوشمالی دادن. تنبیه کردن: با پنجاه هزار مردآهن پوش سخت کوش جمله ٔ لشکرهای عالم را بازمالید و کلی ملوک عصر را در گوشه نشاند. (چهار مقاله).
|| مشتمال کردن. (ناظم الاطباء). مشت و مال دادن. (فرهنگ فارسی معین): و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود. (منتخب قابوسنامه ص 37). اندر گرمابه شود... و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند ولختی دیگر بمالند مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانه ٔ مالیدن دست و پای و عضله و اندامها بکشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند مالیدنی معتدل. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
- مالیدن استرداد، و چون از ریاضت باز ایستد اندر گرمابه شود و اندر خانه ٔ میانین بنشیند و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند و لختی دیگر بمالند و مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانه ٔ مالیدن، دست و پای و عضله و اندامها بکشد و بیازد نیک و نفس بازکشد و لختی فروگیرد نفس را تا باقی فضول که به حرکت ریاضت گداخته بود به مسام بیرون آید و به تحلیل خرج شود و اگر این مالیدن هم به روغن باشد صواب بود. و این مالیدن را طبیبان مالیدن استرداد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مالیدن استعداد، پیش از آنکه ریاضت کند، نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند، مالیدنی معتدل بدستهای مختلف یا به خرقه ٔ درشت پس به روغن عذب چون روغن بادام و روغن کنجد تازه عضله های او را چرب کنند وبه آهستگی می مالند پس عضله ها را با روغن بفشارند فشاردنی معتدل چندانکه قوت مالیدن و تری روغن به عضله برسد، پس به ریاضت مشغول شود و این مالیدن را طبیبان مالیدن استعداد گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آلودن و اندودن و طلا کردن. (ناظم الاطباء). چیزی (مانند رنگ و روغن) را روی جسمی کشیدن. (فرهنگ فارسی معین). طلی کردن. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و آب دهن او را برگرفت و برخود مالید، در ساعت نیکو شد. (قصص الانبیاء ص 91).
پیرمردی ز نزع می نالید
پیر زن صندلش همی مالید.
سعدی.
- درمالیدن یا اندرمالیدن، اندودن: وآن روغن را به آماس صفرایی اندر مالند. (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خاکپای تو چو تسبیح به رخ درمالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم.
خاقانی.
|| بر حلق و گلو، خنجر و کارد و امثال آن مالیدن، عبارت از راندن و ذبح کردن است. (آنندراج). مشتن و حرکت دادن کارد را به پیش و پس چنانکه در هنگام ذبح کردن چنین می کنند. (ناظم الاطباء):
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند ازوی بنالید.
سعدی (از آنندراج).
|| بالا زدن، دوتا کردن چنانکه آستین و پاچه ٔ شلوار و غیره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ورمالیده و مالیده شود. || ستردن. پاک کردن: جبرئیل عرق او را بمالید. (ابوالفتوح ج 3 ص 311). || نکوهیدن. ملامت کردن. تعییب کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): نامه کرد که عبداﷲبن عباس بدین خواسته ٔ بیت المال دست دراز کرد. علی نامه ای کرد سوی عبداﷲبن عباس و او را بمالید و گفت اگر به خواسته ٔ بیت المال دست فراز کنی من ترا عقوبت کنم. (بلعمی).
بپرس از وی که چون بوده ست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش.
(ویس و رامین).
پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پند می داد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 337).
- باز مالیدن، ملامت کردن. سرزنش کردن. نکوهیدن: بر لفظ بزرگوار چنین راند که حقیقت این است که تاج الدین گفت و مرا باز مالید که هزیمت و نصرت وقهر و ظفر از ملک تعالی می باید دید. (راحه الصدور).
- مالیدن به حجت، افحام، مفحم کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بحث و جدل مغلوب کردن: تا نوشروان با او مناظره کرد و او را به حجت مالید و بکشت. (بیان الادیان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| صلایه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سودن و نرم کردن: گشنیز تر اندر هاون بمالند تا چون مرهم شود و ضماد کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اگر اندر سینه سوزشی و حرارتی باشد موم روغنی سازند از موم مصفی و روغن گل و آب خیار و آب کدو و آب برگ خرفه ٔ فشرده همه را اندر هاون بمالند وخرقه ای بدان تر کنند و سرد کنند و بر سینه نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || تیمار کردن. قشو کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بمالید شبدیز و زین برنهاد
سوی گلشن آمد ز می گشته شاد.
فردوسی.
بیامد بمالید و زین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد.
فردوسی.
نوازید و مالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.
فردوسی.
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری به پشمین جوال.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| پایمال کردن.لگدمال کردن. زیرپای فشردن و له کردن:
روز دگر آنگهی به ناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 135).
و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیرو زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی به ما نهاد و هرکه را یافت می مالید از مردم ما. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 458).
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی به جای خود که اندروست جای تو.
خاقانی.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند.
سعدی.
- باز مالیدن، لگدکوب کردن: و چنان شد که زوبین به مهد وپیل ما رسید و غلامان سرای ایشان را باز می مالیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 458).
|| تماس پیدا کردن. تصادف (دو اتومبیل با یکدیگر بنحوی که قسمتی از تنه ٔ یکی با دیگری مماس شود و آن را تو ببرد و یا رنگش را بتراشد). (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). || زدودن و جلا دادن و صیقل کردن. (ناظم الاطباء). || به قالب درآوردن و ساختن: خشت مالیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || برابر کردن زمین. || قلبه راندن. (ناظم الاطباء). شخم کردن. (از فرهنگ جانسون). || خمیر کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).


هم مالیدن

هم مالیدن. [هََ دَ] (مص مرکب) به هم مالیدن: رختها را هم مالید. (یادداشت مؤلف).

فارسی به انگلیسی

حل جدول

دست مالیدن

جَس

لمس

فرهنگ فارسی هوشیار

مالیدن

لمس کردن و دست یا افزار بر چیزی کشیدن، چیزی را در دست مکرر فشار دادن، ساییدن


لاک مالیدن

سرخه مالیدن لاک مالیدن

فرهنگ عمید

مالیدن

دست روی چیزی کشیدن،
مشت‌ومال دادن،
افزودن و آغشتن چیزی به جایی،
با دست چیزی را فشار دادن،
[قدیمی، مجاز] تنبیه کردن،
[قدیمی، مجاز] ملامت و سرزنش کردن،

فرهنگ معین

مالیدن

(مص ل.) تماس و ساییده شدن دو چیز، (مص م.) تنبیه کردن، (عا.) از بین رفتن، نیست شدن، (مص م.) نابود کردن. [خوانش: (دَ)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

مالیدن

اندودن، ماساژدادن، مالش دادن، مشت‌ومال دادن، مس کردن، لمس کردن، بسودن، آغشتن، آغشته کردن، تنبیه کردن، گوشمال دادن، لغوشدن، از بین رفتن، ول شدن، تصادف سطحی کردن، سودن، نرم کردن، ساییدن، لگدمال کردن، له کرد

فارسی به عربی

مالیدن

تدلیک، تنظیف، قطره

فارسی به ایتالیایی

مالیدن

spalmare

strofinare

فارسی به آلمانی

مالیدن

Anreiben, Reiben, Kneten, Massieren

واژه پیشنهادی

مالیدن

اندودن

معادل ابجد

دست مالیدن

599

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری