معنی دسی بل

حل جدول

دسی بل

واحد سنجش فشار صدا


دسی

کم شدن، پوشیده شدن

لغت نامه دهخدا

دسی

دسی. [دَس ْی ْ] (ع مص) کم شدن. (از منتهی الارب). ضد زَکْو، یعنی گوالیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دسو. دسوه. و رجوع به دسو و دسوه شود. || ناپاک بودن و پلید گشتن. || بی دین بودن. (ناظم الاطباء).


دسی لیتر

دسی لیتر. [دِ] (فرانسوی، اِ مرکب) یک دهم لیتر. عشر لیتر.


دسی گرم

دسی گرم. [دِ گ ِ رَ] (فرانسوی، اِ مرکب) یک دهم گرم. عشر گرم.


دسی متر

دسی متر. [دِ م ِ] (فرانسوی، اِ مرکب) یک دهم متر. عشر متر.


دست دسی

دست دسی. [دَ دَ] (ص نسبی) در تداول، سرسری. سطحی. || بیهوده. بی جهت. دستی دستی. رجوع به دستی دستی شود. || (حامص مرکب) دس دسی. خطابی کودکان نوپا و تازه به راه رونده را توأم با زدن کف دستها بر هم: دستدسی باباش میاد با جیب پر قاقاش میاد. و رجوع به دسدسی شود.


بل

بل. [ب َ] (ع حرف) حرف اضراب است و هرگاه پیش از جمله ای بیاید حرف ابتداء باشد و مفهوم آن باطل کردن معنی ماقبل خود است چون «أم یقولون به جنه، بل جأهم بالحق » (قرآن 70/23) که در این آیه گفته ٔ «به جنه» باطل، و نقیض آن مقرر شده است. و یا به معنی انتقال است از غرضی به غرضی دیگر، چون «و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون بل قلوبهم فی غمره...» (قرآن 63/23 و 64). و صاحب مغنی آرد: «بل » بر جمله داخل شود چون این گفتار «بل بلد مل ءالفجاج قتمه » که تقدیر آن چنین است: بل رب بلد موصوف بهذا الوصف قطعته. و هرگاه پس از بل، مفرد آید حرف عطف باشد چون: جاء زید بل عمرو. بل هرگاه پس از امریا ایجاب درآید، ماقبل آن مسکوت عنه می ماند و حکم برای مابعد آن خواهد بود، چون: أکرم زیداً بل خالداً، و أکرمت عمراً بل زیداً. ولی آمدن آن پس ایجاب، اندک رخ میدهد و بهمین دلیل کوفیان نیز که بر سخن پیشینیان آگاه بودند، آن را منع کرده اند و بل هرگاه در سیاق نفی یا نهی آید، ماقبل خود را بر حال خویش نگاه میدارد و ضد آن را برای مابعد ثابت می کند، چون: ماعزل بکر بل خالد، و لاتهن عمراً بل زیداً، که شخص معزول خالد است و شخص اهانت شده زید. گاهی پس از ایجاب با «لا» همراه آید تأکید کردن اضراب را، چون این بیت:
وجهک البدر، لا بل الشمس لو لم
یقض للشمس کسفه و افول.
و پس از نفی با«لا» همراه آید برای تأکید در مقرر داشتن ماقبل خود، چون این بیت:
و ماهجرتک، لا بل زادنی شغفاً
هجر و بعد تراخی لا الی اجل.
و صاحب صحاح از قول اخفش آرد که گاهی «بل » را برای قطع کردن سخنی و آغاز نمودن سخنی دیگر بکار برند، مثلاً کسی شعری را میخواند، در میان شعر گوید: بل «ماهاج احزاناً و شجواً قد شجا» که این بل جزءبیت نیست و آن را فقط بدان جهت آورده است تا نشانه ای باشد از انقطاع ماقبل، و یا از حذف برخی ابیات. (از اقرب الموارد). نه که، وی حرف عطف است. (دهار). لفظ عربی است که برای ترقی و اضراب آید، و فارسیان اکثر به زیادت کاف در آخر استعمال کنند. (غیاث اللغات). کلمه ایست که در ترقی چیزی یا در اعراض و اضراب از چیزی استعمال کنند و فارسیان اکثر به زیادت کاف بیانیه بر آن افزوده با وصف استعمال به معنی اصلی به معنی شاید آرند. (آنندراج). که. شاید. بلکه. اما. مخصوصاً. البته. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کتاب مغنی ص 59 و سیوطی ص 174 شود:
نه مردم شمر بل زدیو و دده
دلی کو نباشد به درد آزده.
فردوسی.
و گر شگفت بیاید ترا از این سخنان
بر این هزار دلیل است بل هزار هزار.
فرخی.
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضااند بل از اهل قفااند.
ناصرخسرو.
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست بل خود کافر است.
ناصرخسرو.
بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین بر باید گرفت. (سندبادنامه ص 216).
به ده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور.
نظامی.
تو ترازوی احدجو بوده ای
بل زبانه ٔ هر ترازو بوده ای.
مولوی.
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر.
مولوی.
ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه ٔ دلهای پاره ایم.
مولوی.
عارضش باغی دهانش غنچه ای
بل بهشتی در میانش کوثری.
سعدی.
شیوه ٔ عشق اختیار اهل هنر نیست
بل چو قضا آمد اختیار نماند.
سعدی.
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
سعدی.
- لابل، نه بلکه:
معنی چشمه ٔ زمزمی بل عیسی بن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی واهل عبا.
ناصرخسرو.
و رجوع به «لابل » در ردیف خود شود.

بل. [ب ِ] (فعل امر) کلمه ٔ امر، مخفف بهل، یعنی بگذار، از مصدر هلیدن. (از ناظم الاطباء). مخفف بهل است که امر بر گذاشتن باشد یعنی بگذار. (برهان). بگذار، مترادف بهل. (شرفنامه ٔ منیری). بهل بوده و «ها» به کثرت استعمال حذف شده «بل » مانده است. (از فرهنگ خطی). بل = ول، مخفف بهل، و آن امر از هشتن و هلیدن است به معنی بگذار. (از فرهنگ فارسی معین):
بل تا جگرم خشک شود وآب نماند
بر روی من آبیست کزو دجله توان کرد.
آغاجی.
بل تا کف پای تو ببوسم
انگار که مهر لالکایم.
سنائی.
گفتم به ترک نان سپید سیه دلان
بل تا فنای جان بودم در فنای نان.
خاقانی.
مرا گفتی بگو حال دل خویش
دلت خون میشود بل تا نگویم.
شرف شفروه (از آنندراج).
و رجوع به هشتن شود.

بل. [ب ِل ل] (ع اِ) شفا از بیماری. (منتهی الارب). شفاء. (اقرب الموارد). || (ص) مباح: هو لک حل و بل، یعنی مباح، یاشفاء، و یا از اتباع است. || داهیه و صاحب ذکاء و فتنه: هو بل ابلال، او داهیه ٔ دواهی و فتنه و صاحب ذکاء است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || هو بذی بل، او چنان دور است که حالش معلوم نمیشود. و در آن دوازده لغت دیگر است. بلی و بلیان. (از منتهی الارب). و رجوع به بلی و بلیان شود.

بل. [ب ُ] (از ع، اِ) در تداول فارسی زبانان مخفف ابوالَ.... است، چون: بلقاسم، ابوالقاسم. بلحسن، ابوالحسن، و بودن بل در بلهوس و بلفضول و غیره از این «بل » بعید نمی نماید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مخفف بوالَ... عربی = ابوالَ... در آغاز اعلام مانند: بلقاسم، بوالقاسم، ابوالقاسم. بلحسن، بوالحسن، ابوالحسن. بلفضل، بوالفضل، ابوالفضل. بلمعالی، بوالمعالی، ابوالمعالی. یا در اول اسماء معنی عربی مانند بلعجب، بوالعجب، ابوالعجب. بلهوس، بوالهوس، ابوالهوس. بلفضول، بوالفضول، ابوالفضول درآید. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بل در معنی فارسی آن شود.

بل. [ب ُ] (ص) مؤلف فرهنگ جهانگیری گوید: احمق و نادان، که آن را به تازی ابله گویند، و شعر ذیل را از مولوی شاهد آرد:
من بلم خود را اگر زخمی زدم بر خود زدم
ور به طراری ربودم رخت طراری چه شد.
مرحوم دهخدا دریادداشتی راجع به این لغت چنین نوشته است: جهانگیری معنی احمق به این لفظ میدهد و شعر مولوی را شاهد می آورد: من بلم (من بل هستم) خود را... ولی کلمه «من » به معنی أنا عربی و «بل » نیست، منبل یک کلمه است. رجوع به مَنبل شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه، چون دیبل، ذیبل، قطربل. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) سنجد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سنجد شود. || در تداول عامیانه ٔ فارسی زبانان، آلت مردی بچه ٔ کوچک. (از فرهنگ فارسی معین). بول. بلبل. || در تداول عامیانه ٔ فارسی زبانان، در گال بازی (= الک دولک) معمول در حصار و نامق (تربت حیدریه)، وقتی است که یکی از بلهای حریف، گال را در هوا بگیرد، بدین طریق سرنوشت بازی عوض میشود. (از فرهنگ فارسی معین). در بازی بل و چفته که هنوز هم در بین اطفال معمول است وقتی بل را با چفته میزنندو به هوا برخیزد، اگر بل در حال حرکت در هوا گرفته شود، این عمل را بل گرفتن گویند و موجب بُرد افراد دسته ٔ پایین میشود. (از فرهنگ عوام، ذیل از هوا بل گرفتن). رجوع به بل گرفتن و بل دادن شود.

واژه پیشنهادی

دسی

یک دهم

گویش مازندرانی

دسی

قرض، وام، اهلی، کار با دست

فرهنگ عمید

بل

واحد اندازه‌گیری شدت صوت. δ مٲخوذ از نام گراهام بل، مخترع امریکایی تلفن،

معادل ابجد

دسی بل

106

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری