معنی دشمنی کردن
لغت نامه دهخدا
دشمنی کردن. [دُ م َ ک َ دَ] (مص مرکب) عداوت وخصومت کردن. مکروه داشتن. نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اختصام. امتئار. تبغض. تشارس. تنازع. جهار. خصام.شنان. کشح. کفاح. مجاساه. مجاهره. محال. معاداه. مضاداه. مکاشحه. مماحله. (از منتهی الارب):
گر نه تو ای زودسیر تشنه ٔ خون منی
با من دیرینه دوست چندکنی دشمنی.
خاقانی.
ما با تو دوستی و وفا کم نمی کنیم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی.
سعدی.
چه حاجت که با وی کنی دشمنی
که او را چنین دشمنی در قفاست.
سعدی.
دشمنی کردند با من لیک از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند.
سعدی.
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان تست.
سعدی.
روز خفاش است کور، از کوربختی، زآنکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند.
سلمان (از آنندراج).
تضاد؛ با یکدیگر دشمنی کردن. (دهار).مَأر؛ دشمنی کردن با گروهی. ممأره؛ دشمنی کردن بامردم. (از منتهی الارب).
حل جدول
مخاصمه
فارسی به انگلیسی
Feud
فارسی به عربی
حرب
فارسی به آلمانی
Krieg (m)
معادل ابجد
678