معنی دعوت به شام

حل جدول

دعوت به شام

فیلمی با بازی شهلا ریاحی


دعوت

فراخوانی

فیلمی با بازی کتایون ریاحی

لغت نامه دهخدا

دعوت

دعوت. [دَع ْ وَ] (ع مص، اِمص) دعوه. خواندن. خواهش و طلب. (ناظم الاطباء). || خواندن کسی را برای دادن طعام و غیره. (غیاث) (از آنندراج). خواهش ِ آمدن کردن از کسی جهت طعام و جز آن و درخواست و خواهانی جهت ضیافت و مهمانی. (ناظم الاطباء). به ضیافت یا برای کاری خواستن. به مهمانی خواندن. به طعام خواندن. به میهمانی خواستن. (یادداشت مرحوم دهخدا): این حکایت بگویم... که وزیری با بزرگی احمد حسن به تعزیت و دعوت نزدیک وی رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). آهنگ دعوت او کردند. (گلستان سعدی). دعوتش را اجابت کردم. (گلستان).
- دعوتهای شاه عبدالعظیمی، به مهمانی خواندن، به زبان نه به دل. همانند و به معنی تعارف شاه عبدالعظیمی است. تعارف و دعوتی که از روی زبان باشد نه از دل. (فرهنگ عوام).
- صاحب دعوت، صاحب مهمانی. صاحب ضیافت. مهماندار: یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند و صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. (گلستان).
|| دعوت در نزد فقها، بر دو گونه باشد، عامه و خاصه. دعوت عامه آن چیزیست که برای شخص معینی بعمل نیامده باشد، مانند دعوت به عروسی یا دعوت به ختان. و پاره ای گفته اند دعوت عامه آن است که خوانده شدگان از ده نفر زیاده باشند. و خاصه برخلاف عامه است. وبرخی گفته اند دعوت خاصه آن است که مهماندار اگر بداند کسی را که دعوت می کند نخواهد آمد اساساً از دعوت صرف نظر کند، و دعوت عامه را هم برخلاف آن تعریف کرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || مهمانی. (مهذب الاسماء). ولیمه. ضیافت: دعاء؛ به دعوت خواندن (تاج المصادر بیهقی)، به دعوت کردن. (دهار).
- دعوت ساختن، مهمانی برپا کردن: عجب آن بود که در آن دو سه روز که گذشته شد دعوتی ساخت سخت نیکو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 529).حقیقت آن است که قاید آن روز که دیگر روز گذشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود. (تاریخ بیهقی ص 327). و آن دعوت بزرگ هم در این پنجشنبه بساخته بود و کاری شگرف پیش گرفته. (تاریخ بیهقی). دعوتی ساخت و بفرمود تا بزمگاه او به تعبیه ٔ خیول و تغشیه ٔ فیول بیاراستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 332). || طلبیدن. خواندن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). خواندن مردم به تکالیفی یا دینی یا مرامی. خواندن مردم به خدا و دینی. خواندن مردم به طرفداری از مقصدی. تبلیغ. تبلیغ به دینی: بر پای دار دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین در منبرهای مملکتی خود در حالتی که بشنوانی به ایشان دعوت را. (تاریخ بیهقی ص 314). پس نشست در مجلس عامی به حضور اولیای دولت و دعوت و زعیمان و بزرگان... و صالحان و رغبت اظهار نمودند در آنکه امیرالمؤمنین امام ایشان باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 309).
ز بعد او بسوی نوح آمدش دعوت
که بود آدم ثانی و بود پیغمبر.
ناصرخسرو.
شفای جان ندیدم هیچ دانش
مگر از دعوت آل پیمبر.
ناصرخسرو.
نیک نگه کن که بر این جاهلان
دیو لعین را طرب و دعوت است.
ناصرخسرو.
آواز کوس عرش ز ایوان اخستان
بر آسمان ز دعوت ابدال درگذشت.
خاقانی.
ما ناوکی و دعوت ما تیر ناوکی
تیری کزاو علامت شیطان دریده ایم.
خاقانی.
آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان بازیافت پیر سراندیب درزمان.
خاقانی.
کآنجا که محمد اندر آمد
دعوت نرسد پیمبران را.
خاقانی.
از دعوت محمدی (ص) به هیچ عهد بدان طرف معجزه و آیتی نرسیده بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 348).
دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نمازآ و بزار.
مولوی.
راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد از آن.
مولوی.
طینت احمد کجا و فکرت بوجهل
دعوت موسی کجا و دعوی بلعم.
قاآنی.
- دعوت اذان، خواندن به نماز: تلاوت کتاب عزیز و دراست قرآن مجید و دعوت اذان و شعار ایمان ظاهر گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 348).
- دعوت حق را اجابت کردن، دعوت حق را لبیک گفتن، جان به جان آفرین تسلیم کردن. مردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- صاحب دعوت، صاحب الدعوه، کسی که عهده دار امر دعوت یعنی تبلیغ دینی و اشاعه و نشر عقیده ای است.
- کتاب دعوت، دعوتنامه. تبلیغنامه:
هر سال یکی کتاب دعوت
بَاطراف جهان همی فرستم.
ناصرخسرو.
|| در اصطلاح اسماعیلیان، دعوت هفت منزلت دارد: رسول، نبی، امام، حجت، داعی، مأذون و مستجیب که مطابق با هفت نور جسمانی یعنی سیارات سبعه و هفت نور ابداعی ازلی باشد و باز مطابق با هفت صفت انسانی یعنی حیات، علم، قدرت، ادراک، فعل، ارادت و بقا باشد. (فرهنگ علوم عقلی، از جامع الحکمتین ص 102). و رجوع به داعی و اسماعیلیان شود.
- هفت جزیره ٔ دعوت، تقسیمات اسماعیلیه برای فرستادن مبلغ.
|| راه نمودن. راهنمایی. رهبری. || دعاء. ج، دعوات:
هر چه بگویم ز دعا کردگار
دعوت من بنده اجابت کناد.
مسعودسعد.
رمیدگان و کراشیده گشتگان ز وطن
ترا خوهند ز ایزد به دعوت و آمین.
سوزنی.
جز دعوت شب مرا چه چاره
هان ای دعوات نیمشب هان.
خاقانی.
پیک انفاس بر طریق مراد
دعوت مستجاب من رانده ست.
خاقانی.
تضرع کنان را به دعوت مجیب.
سعدی.


شام

شام. (اِ) شبانگاه. بتازیش مغرب خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). آخر روز. (بهار عجم). اول شب که تاریک است. (فرهنگ نظام). شبانگاه یعنی وقت مغرب. (مؤید الفضلاء). عشا و زمانی که تاریکی شب بروز کند تا هنگام خفتن. (ناظم الاطباء). عِشاء. اول تاریکی شبانگاه که مابین مغرب و عتمه باشد یا از زوال آفتاب تا طلوع فجر. (منتهی الارب). مساء. مقابل غداه و بامدادان. عشیه:
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مر تراست مملکت از چاچ تا به شام.
ناصرخسرو.
چند پوشاند ز گاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا.
ناصرخسرو.
دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومی فروشد زیر شام.
ناصرخسرو.
رمضان آمد و هر روزه گشا را گه شام
به یکی دست نواله است و دگر دست فقاع.
سوزنی.
هم از شام صبح سعادت رسید
ز اطراف چین تا به اکناف شام.
سوزنی.
فکند بایدم از خدمت مه روزه
جماع صبح بصبح و جماع شام بشام.
سوزنی.
با یاد تو زهر بر شکر خندد
با روی تو شام بر سحر خندد.
خاقانی.
فلک از سرخ و زرد شام و شفق
بر قدت خلعه دوز خواهد بود.
خاقانی.
خاقانی صبح خیز هر شام
نگشاید جز بخون دل روزه.
خاقانی.
بشام و صبح اندر خدمت شاه
کمر می بست چون خورشید و چون ماه.
نظامی.
مشعله ٔ صبح تو بردی به شام
کاذب و صادق تو نهادیش نام.
نظامی.
ثناگوی حق بامدادان و شام.
سعدی.
پرتوی از روی تو گلگونه ٔ رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمه ٔ گیسوی شام.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
نقل کردند خواجه علاءالحق و الدین عطراﷲ تربته و کثر مرتبته که شامی حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در بخارا در محله ٔ کلابادبودند. (انیس الطالبین ص 77). در منزل شیخ خسرو... نزول فرمودند شامی بود و اشراف آن بقعه در خدمت ایشان حاضر بودند. (انیس الطالبین ص 99). شامی حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه با جمعی از درویشان بربام خانه ٔ دوریش عطا بودند. (انیس الطالبین ص 140). مغرب، گاه نماز شام. (از نصاب).
- شامت بخیر، این کلام را وقت شام بطریق تفأول با هم گویند از عالم شب بخیر. (آنندراج از بهار عجم).
- || کنایه از وداع ورخصت و بدین معنی از عالم شب خوش است. (آنندراج بنقل از بهار عجم):
ورت شیخ گوید مرو سوی دیر
جوابش چنین گوی شامت بخیر.
حافظ؟ (از آنندراج).
و در عرف عامه این کلمه به صورت شب بخیر و مساکم اﷲ بالخیر به کار رود.
|| بمجاز تیرگی در زلف. گیسو، دود، سرمه، انگشت، اکسون و دیبای سیاه از تشبیهات شام باشد. (آنندراج).
- به شام آوردن، به پایان رساندن روز:
به شام آورد روز عمر ما را
امید وعده های بامدادت.
خاقانی.
- روز به شام آمدن، کنایه از سپری شدن روز و فرارسیدن شب:
روز عمرست به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم بسحر می نرسد.
خاقانی.
- شام و سحر، اول شب و بامداد. (از ناظم الاطباء).
- نماز شام، نماز مغرب، مقابل نماز خفتن و عشاء، نمازی که هنگام عشا خوانند: و این نماز را[نماز فریضه را] صلوه الوسطی خوانند بهر آنکه بمیان چهار نماز است نماز بامداد و نماز پیشین و نماز شام و نماز خفتن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). نماز شام دلیل است بر ثانی، و وقت نماز او آن است که آفتاب از شرق برآمده است و بمغرب فرو شود. (وجه دین ناصرخسرو چ برلن ص 145).
|| هنگام و وقت خواندن نماز شام و مغرب:
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت اصرار.
فرخی.
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
روز را می بسوخت تا نماز شام. (تاریخ بیهقی). نماز شام ابوالقاسم بخانه ٔ بونصر آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). و ایشان باز گردیدند و نماز شام با پیش شاه اسکندر آمدند و شاه کید هنگام خفتن او را [اسکندر] خوانده بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش
روز مراد دشمن او شد نماز شام.
سوزنی.
جبرئیل بیامد و دست ابراهیم بگرفت و به منی برد و آنجا نماز پیشین ودیگر و شام و خفتن و بامداد بکرد. (ابوالفتوح رازی). سلطان نماز شام بماه دیدن بیرون آید. (نظامی عروضی چهارمقاله چ 2 معین ص 68). || طعامی که هنگام شام خورند. (شرفنامه ٔ منیری). طعام آخر روز. (فرهنگ رشیدی). طعام آخر روز و اول شب. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شام شب. (بهار عجم) (آنندراج). غذایی که در اول شب خورند مقابل چاشت. (ناظم الاطباء). طعام که بشب خورند. مقابل ناهار:
بامدادانت دهد وعده بشامی خوش
شامگاهانت دهد وعده بناهاری.
ناصرخسرو.
زیرا که هم ترا و هم او را همی بسی
بی شام و چاشت باید خفتن بمقبره.
ناصرخسرو.
گفت اندوه شام و محنت چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت.
سنائی.
چنان سوخت خاقانی از سوک او
که با شام برمیزند چاشتش.
خاقانی.
به خاوران ز پی چاشت خوان زرگستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان.
سلمان ساوجی.
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت.
سعدی.
- شام خداوند، در شب آن روزی که مسیح مصلوب شد با شاگردان خود در جایی فراهم شده فصح را با ایشان تناول فرمود از آن پس نان و شراب بدیشان داد و فرمود «مادام که از این نان خورید و از این شراب آشامید مرا یادآوری کنید و مرگ مراظاهر کرده باشید تا باز آمدنم » اکثر مسیحیان مراعات این قاعده را از جمله فرضیات شمرند که باید تا انقضای جهان در کلیسای مسیح رعایت شود و بجا آوردن آن ازاساس ایمان باشد. و این سنت را اسمهای متعدد است من جمله. عشاء، ولیمه، عشاء ربانی، سرمقدس. (از قاموس کتاب مقدس).
- شام خوردن، رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- شام دادن، مقابل نهار دادن. طعام که شب هنگام دهند. طعام شب دادن. (ناظم الاطباء): در فلانجا بمردم شام می دهند.
- بی شام خفتن، غذای شب نخوردن:
شوم است مرغ وام مر او را مگیر صید
بی شام خفته به که چو از وام خورده شام.
ناصرخسرو.
- شام رمضانی، افطار. طعامی که روزه را بدان گشایند: حضرت عزیزان را قدس اﷲ سره شام رمضانی سیزده جای طلبیده اند. (انیس الطالبین ص 102).
- شام شب، طعام شب. نان شب. غذای شب:
هرگز غنی ندانی درویش و پادشه را
او شام شب ندارد این اشتها ندارد.
طاهر وحید (از آنندراج).
- شام شکستن، رجوع به همین کلمه شود.
- شام غربت، طعام شب که بمفلسان و فقرا و مسافران بی نوا دهند. (ناظم الاطباء).
- شام غریبان. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- شام کردن، شام خوردن. (ناظم الاطباء).
- نان شام، طعام شب. غذای شب، چه در تداول عامه نان را بمعنی مطلق طعام بکار برند و گویند رفتیم نان خوردیم یعنی غذا خوردیم و نان شام در اینجا بمعنی طعام یا غذای شب است:
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام.
سعدی.

شام. (اِخ) نام مملکتی است که در گذشته شامل اردن و سوریه و لبنان و فلسطین بود و درباره ٔ وجه تسمیه و تاریخ جغرافیایی آن لغویان و جغرافی نویسان و مورخان اقوالی دارند که فشرده ای از آن را در این جا می آوریم. صاحب تاج العروس در وجه تسمیه ٔ آن گوید: شهری که در جهت چپ قبله قرارگرفته باشد یا آن شهری که فرزندان کنعان چون بر سر دوراهی رسیدند بسمت چپ رفتند و یا آنکه منسوب باشد به سام بن نوح و اصلاً این کلمه سام بوده است و سپس سین تبدیل به شین گشته است: ولی این قول را بسیاری از مورخان نامی نادرست دانسته اند زیرا گویند که سام هرگز پای بدانجا ننهاده و آن را ندیده است چه رسد به آنکه او آن را ساخته باشد. و وجه دیگر آن زمین را که شامات است اینکه برنگ سپید و سرخ و سیاه است و پس از تحقیق درباره ٔ وجوه فوق وجه اول را پسندیده اند. مؤلفان انجمن آرا و آنندراج نویسند که نام قدیم آن اراضی سوریه بود و اکنون نیز آن را سیریه نامند و لغت سریانی (یا سوریانی) منسوب به اهالی آنجا است. صاحب معجم البلدان نویسد: احتمال میرود شام مشتق از الید الشؤمی بمعنی دست چپ باشد و اما قول به این که چون در جهت قبله قرارگرفته بدین نام خوانده شده است نادرست باشد زیرا قبله را راست و چپ نباشد و در یکی از کتب فارسی قدیم دیده است که آن را شامین میگفتند و عرب آن را باختصار شام خوانده است. صاحب اقرب الموارد گوید: بمعنی آن زمین باشد که شامات است یعنی سپید و سرخ و سیاه و بنابراین مشتق از شامه بمعنی خال باشد. مؤلف قاموس کتاب مقدس و فرید وجدی پس از ذکر شرح مفصلی در تاریخ جغرافیایی شام گویند: نام مملکتی است که عبرانیان آن را آرام میخواندند و شام پیش از سال 333 ق. م. تابع ایران بوده و در 300 ق. م. در تحت تصرف سلوکس افتاد و سپس در سال 164 ق. م. پارتیان بعضی از مقاطعه های مشرق شام را به دستیاری متریداتس اول بتصرف درآوردند. و از آن پس در سال 64 ق. م. تمام شام به دست رومیان افتاد و در سال 632 م. به دست لشکریان اسلام فتح گردید و از آن پس به دست صلیبیها افتاد و در سال 1517 م. سلاطین عثمانی آن را بتصرف خویش درآوردند. وپس از پایان جنگ جهانی اول تحت قیمومیت فرانسه درآمد و حدود شام در این هنگام بشرح زیر بوده است: از شمال به آسیای صغیر؛ از مشرق به رود فرات و کویر؛ و ازجنوب به جزیره العرب و از غرب بدریای مدیترانه. و مساحت آن یکصدهزار کیلومتر مربع بود و شصت میلیون تن سکنه ٔ آن را اقوامی با مذاهب گوناگون تشکیل میدادند.و پس از جنگ جهانی اول به کشورهای متعددی بنامهای: اردن، فلسطین، سوریه و لبنان تقسیم گردید. نام شام در شعرهای پارسی بسیار آمده است از جمله:
از این ظفر که توکردی بترک رفت بشار
از این هنر که تو جستی بشام رفت خبر.
رودکی.
تو ایدری و شم تو رسیده است بشام
رواست که شمنان پیش روی تو بشمند.
رودکی.
زین بند بیابی تو بدل ناحیت روم
چون یافت وی از بند بدل ناحیت شام.
رودکی.
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مرتراست مملکت از چاچ تا بشام.
ناصرخسرو.
شام کنی طمع چو گیری عراق
مصرت پیشست چو رفتی بشام.
ناصرخسرو.
هم از شام صبح سعادت رسید
ز اطراف چین تا به اکناف شام.
سوزنی.
شاه شرف امیر خراسان که نام او
گسترده شد بجود و هنر در عراق و شام.
سوزنی.
به شام یا خراسان بمصر یا توران
به روم یا حبشستان بهند یا سقلاب.
خاقانی.
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم.
خاقانی.
که نیست چون تو سخن پروری بشرق و به غرب
نه چون من است ثناگستری بشام و عراق.
خاقانی.
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام.
سعدی.
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام.
سعدی.
|| در تداول عامه بر شهر دمشق نیز اطلاق شود و ترکیبات خرابه ٔ شام. بازار شام. شهر شام. اسراء یا اسیران شام. در تداول عامه خاصه در سوگواری شیعیان بر واقعه ٔ جانگداز کربلا و اسارت بازماندگان حضرت امام حسین (ع) سخت رائج و زبانزد است.
- امثال:
شام اصغر، در این شعر مراد ابهر است که خاقانی آن را بشام اکبر یعنی خود شام تشبیه کرده است:
تا کنون از قدس خاک اولیا
گفتم ابهر بین که شام اصغر است.
خاقانی.
مثل بازار شام، اسباب و ادواتی آشفته و درهم. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به دمشق و سوریه شود.

تعبیر خواب

دعوت

دعوت قهر و اوقات تلخی است. اگر دیدید شما را برای عروسی دعوت کردند کاری بزرگ می کنید که دوست ندارید یا ماموریتی به شما می دهند که نمی خواهید و مورد علاقه و پسندتان نیست و در نتیجه غمی برای شما به وجود می آورد. دعوت های دیگر نیز تقریبا همین زمینه را دارند با توجه به این که اصولا دعوت قهر و خشونت لفظی و اوقات تلخی است.
-

فرهنگ فارسی آزاد

شام

شام، کشور سوریّه می باشد،

فرهنگ عمید

دعوت

فرا خواندن کسی به مهمانی یا برای کاری،
[قدیمی] دعا،
[قدیمی] خواهش و طلب،
* دعوت ‌کردن: (مصدر متعدی)
کسی را به مهمانی خواندن،
کسی را به جایی فراخواندن،


شام

اول شب، آغاز شب، سر شب که تازه هوا تاریک ‌شده،
غذایی که شب می‌خورند،
* شام غریبان: غروب روز عاشورا برای اهل بیت سیدالشهدا زیرا در آن روز حضرت امام‌حسین و یارانش در کربلا شهید شدند و اهل‌بیت آن حضرت غریب و بی‌کس ماندند،
* شام غریبان گرفتن: نوحه‌خوانی و عزاداری دسته‌جمعی در شب یازدهم ماه محرم به ‌یاد شهیدان کربلا و اهل‌بیت سیدالشهدا که در مکانی تاریک یا در کوچه و خیابان صورت می‌گیرد،

فرهنگ معین

دعوت

(دَ وَ) [ع. دعوه] (مص م.) خواندن، خواندن کسی به مهمانی یا جایی.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

دعوت

فراخوانی، فراخونی

فرهنگ فارسی هوشیار

دعوت

خواهش و طلب، خواندن

مترادف و متضاد زبان فارسی

دعوت

احضار، فراخوانی، خواندن، طلبیدن، وعده،
(متضاد) طرد

فارسی به عربی

دعوت

دعوه

معادل ابجد

دعوت به شام

828

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری