معنی دلال
لغت نامه دهخدا
دلال. [دَل ْ لا] (اِخ) (1257- 1300 هَ.ق.) شهرت نصراﷲبن عبداﷲ، از فاضلان قرن سیزدهم بیروت است. او راست: منهاج العلم، أثمار التدقیق فی اصول التحقیق. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 353 از ادباء حلب).
دلال. [دَ] (ع مص) جرأت نشان دادن زن بر شوی خود با غنج و ناز، گویی که با او اظهار خلاف و غضب می کند و حال آنکه مخالفتی با وی ندارد، و اسم آن نیز دَلال است. (از اقرب الموارد). ناز کردن. (دهار). دَل ّ. دَلَل. رجوع به دل و دلل شود.
دلال. [دَ] (ع اِ) اسم است از مصدر دل و دلال به معنی غنج و ناز. (از اقرب الموارد). ناز. (منتهی الارب) (دهار). ناز و غمزه و اشاره به چشم و ابرو. (برهان) (لغت محلی شوشتر، خطی). ناز و حسن. (شرفنامه ٔ منیری). بشک. کرشمه. ناز و بیشتر در رفتار:
به هر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
به هر باده کزو خواهم غنجی و دلالی.
فرخی.
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صدهزار غنج و دلال.
فرخی.
از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359). لاجرم هیچ کدام شخص بر امیر و پیشوای خویش دلال نتواند. (جهانگشای جوینی).
من دلش برده به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال.
مولوی.
چشمه های آب شیرین زلال
پروریدم طفل را با صد دلال.
مولوی.
هم سرش را شانه می کرد آن ستی
با دوصد مهر و دلال و دوستی.
مولوی.
عشق لیلی نه باندازه ٔ هر مجنونی است
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.
سعدی.
|| (اصطلاح تصوف) اضطراب و قلق است که در جلوه ٔ محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق به باطن سالک می رسد و هرچند در آن حال به مرتبت سکر و بی خودی نیست ولکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هرچه بر دل او در آن حال لایح شود بی اختیار بگوید. (از کشاف اصطلاحات الفنون و از فرهنگ علوم عقلی ازشرح گلشن راز ص 561).
دلال. [دَ] (اِخ) نام مخنثی مشهور. (منتهی الارب). رجوع به الاغانی ج 4 ص 59و عیون الاخبار ج 4 ص 5 و عقدالفرید ج 7 ص 29 و 31 شود.
دلال. [دَ] (اِخ) دختر محمدبن عبدالعزیزبن مهدی. از زنان محدث بود که از پدرش احادیثی نقل کرده است ودر محرم سال 508 هَ. ق. درگذشته است. (از اعلام النساء از الاستدراک علی تراجم رواه الحدیث ابن نقطه).
دلال. [دَ] (اِخ) موضعی است یا نخله ای است نزدیک مدینه. (منتهی الارب).
دلال. [دَل ْ لا] (ع ص، اِ) واسطه بین فروشنده و خریدار. (از اقرب الموارد). فراهم آرنده ٔ بایع و مشتری. (منتهی الارب). واسطه و میانجی عموماً و میانجی معاملات خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). بهاکننده. (دهار). کسی که با دریافت حق معینی واسطه ٔ مابین خریدار و فروشنده میشود. (لغات فرهنگستان). واسطه ٔ میان بایع و مشتری. آنکه مشتری برای فروشنده یابد. عرضه کننده ٔ مال دیگری بر مشتری. آنکه فروشنده و متاع را به خریدار و خریدار را با فروشنده راه نماید. عرضه کننده. میانجی میان بایع و مشتری. (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که در مقابل اجرت واسطه ٔ انجام معاملاتی شده یابرای کسی که میخواهد معامله ای بکند طرف معامله پیداکند. (ماده ٔ 335 قانون تجارت ایران). بنابراین دلال خود طرف عقد واقع نمی شود (بعکس حق العمل کار). (از فرهنگ حقوقی). بَیّاع. مُبَرطِس. مُبَرطِش:
راست چو کشته شوند و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال.
منوچهری.
هوی به من بر دلال معصیت گشته ست
از آنکه خواجه ٔ بازار فسق و عصیانم.
سوزنی.
زلفش نگر دلال دل از من چه پرسی حال دل
زآن زلف پرس احوال دل یا شکر دارد یا گله.
خاقانی.
از صفت وز نام چه زاید خیال
وآن خیالش هست دلال وصال.
مولوی.
گفت دلال کای مصحف خر
با تو سی سال بود هم آخر.
مجد خوافی.
- دلال بازی، به شیوه ٔ دلالان از راه مبالغه و دروغ و زبان بازی کاری را بزرگ جلوه دادن یا برعکس.
|| سمسار. آنکه مالی را بطریق مزایده می فروشد. || کارچاق کن. || واسطه میان دو محب.
- دلال محبت، واسطه ٔ میان عاشق و معشوق. واسطه ٔ میان دو خواهان.
|| قواد. دیوث. قلتبان. قرطبان. قرتبان. قلتبوس. کشخان. قرمساق. جاکش. قلت. قلته. غرچه. غرچه زن. زن بمزد. || راهنمای. (دهار). دلیل. بسیار راه نماینده و راه بر. (لطایف):
دیده ای دلال بی مدلول هیچ
تا نباشد جاده نبود غول هیچ.
مولوی.
رجوع به دلیل شود.
دلال. [دَل ْ لا] (اِخ) شهرت جبرائیل بن عبداﷲبن نصراﷲ، روزنامه نگار و نویسنده ٔ قرن سیزدهم سوریه است. رجوع به جبرائیل دلال در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی ج 2 ص 99 و اعلام النبلاء ج 7 و ادباء حلب شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
ناز کردن، ناز، کرشمه،
ناز کردن زن بر شوهر خود،
وقار،
خرام،
میانجی بین خریدار و فروشنده، کسی که واسطه میان خریدار و فروشنده باشد،
حل جدول
کمیسیونر
فارسی به انگلیسی
Broker, Dealer, Factor, Go-Between, Middleman, Monger
عربی به فارسی
دلا ل حراج , حراجی , حراج کننده , دراغوش گرفتن , نوازش کردن , در بستر راحت غنودن
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش (اسم) ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) (صفت اسم) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار
فرهنگ فارسی آزاد
فارسی به ایتالیایی
mediatore
معادل ابجد
65