معنی دلالی
لغت نامه دهخدا
دلالی. [دَل ْ لا] (حامص) شغل دلال. عمل دلال. کار دلال. دلال. (از منتهی الارب). میانجیگری میان خرنده و فروشنده و راهنمایی در دادوستد و معامله. (ناظم الاطباء). پیدا کردن طرف معامله یا معامله کردن به حساب و اسم دیگری در ازاء اجر معین. (از فرهنگ حقوقی). رجوع به دلال شود. || عمل دلاله. شغل زن دلاله.
- امثال:
قحبه چون پیر شود پیشه کند دلالی. (از مجموعه ٔ امثال فارسی طبع هند). رجوع به دلاّله شود.
|| (اِ) حق الزحمه ٔ دلال. جعل دلال. پولی که از بابت حق دلال به او می پردازند.
حل جدول
کمیسیون
فارسی به انگلیسی
Brokerage
عربی به فارسی
اخباری , خبر دهنده , اشاره کننده , مشعر بر , نشان دهنده , دلا لت کننده , حاکی , دال بر
فرهنگ فارسی هوشیار
داساری عمل دلال، (اسم) پولی که از بابت حق دلال باو میپردازند
واژه پیشنهادی
واسطه گری
معادل ابجد
75