معنی دلداری
لغت نامه دهخدا
دلداری. [دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی دلدار. معشوقگی. معشوق بودن. محبوب بودن:
ز دلداری دلی بی بهر بودش
ز بی یاری شکر چون زهر بودش.
نظامی.
دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی می فروشد.
نظامی.
دلداری و یک دلی نمودن
وآنگه به خلاف قول بودن.
نظامی.
آن همه دلداری و پیمان و عهد
خوب نکردی که نکردی وفا.
سعدی.
این یکی کرد دعوی یاری
و آن دگر دوستی و دلداری.
سعدی.
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
به دوستیت وصیت نکرده و دلداری.
سعدی.
|| دلنوازی. دلبری:
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو.
نظامی.
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم.
حافظ.
|| تسلیت. استمالت و غمخواری. (آنندراج). تسلی. خاطرجمعی. دلنوازی. (ناظم الاطباء). تسلی دادن: نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت و او را دلداری نوشت. (قصص الانبیاء ص 213). بعد مدتی اصفهبد «باحرب » را اقطاع داد و با تشریف و دلداری پیش پدر فرستاد. (تاریخ طبرستان).
چون که ماهان زروی دلداری
دید در پیر نرم گفتاری.
نظامی.
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری.
نظامی.
چو دلداری خضرم آمد بگوش
دماغ مرا تازه گردید هوش.
نظامی.
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن.
نظامی.
به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت.
سعدی.
به دلداری آن مرد صاحب نیاز
به زن گفت کای روشنایی بساز.
سعدی.
ملازم به دلداری خاص وعام
ثناگوی حق بامدادان و شام.
سعدی.
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانه ٔ خویشتن.
سعدی.
چیست دانی سردلداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی.
سعدی.
ندید دشمن بی طالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمده ست و دلداری.
سعدی.
|| شجاعت. دلاوری. دلیری. پردلی. جرأت. زهره داشتن.
فرهنگ معین
(~.) (حامص.) تسلی دادن، غم - خواری.
فرهنگ عمید
دلبری، معشوق و محبوب بودن،
دلنوازی، دلجویی، تسلی،
دلیری، دلاوری، شجاعت،
حل جدول
دلجویی، تسلی
مترادف و متضاد زبان فارسی
تسلی، تسلیت، دلگرمی
فارسی به انگلیسی
Consolation, Relief, Solace
فارسی به عربی
تعزیه
فرهنگ فارسی هوشیار
حالت و چگونگی دلدار، معشوقگی، معشوق بودن
فارسی به ایتالیایی
conforto
معادل ابجد
249