معنی دلسوزی
لغت نامه دهخدا
دلسوزی. [دِ] (حامص مرکب) حالت دل سوز. صفت دلسوز. صفت یا فعل آنکه غم کسی خورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شفقت و مهربانی. (آنندراج). غمخواری. (ناظم الاطباء): شرارت و زعارت در طبع وی [بوسهل] مؤکد شده و لاتبدیل لخلق اﷲ و با آن شرارت دلسوزی نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). آن منکرات را هیچ غمخواری و دلسوزی نبوده و نیست. (عتبه الکتبه).
کرده از عدل او به دلسوزی
گرگ با جان میش خوش پوزی.
سنائی.
چون صبح درآمد به جهان افروزی
معشوقه بگاه رفتن از دلسوزی
می گفت دگر که با من غم روزی
صبحا چو شفق چون شفقت ناموزی.
انوری.
مبین تابش مجلس افروزیم
تبش بین و سیلاب دلسوزیم.
سعدی.
|| همدردی. تسلی دهی.
- دلسوزی کردن، ابراز محبت و همدردی کردن. (فرهنگ عوام).
|| تأثر. غم.
فرهنگ عمید
مهربانی، غمخواری، شفقت،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ترحم، تسلی، توجه، رقت، شفقت، غمخواری، غمگساری، نرمدلی، همدردی
فارسی به انگلیسی
Compassion, Conscientiousness, Mercy, Pity, Sympathy
فارسی به عربی
شفقه
فرهنگ فارسی هوشیار
شفقت مهربانی دلسوزی، همدردی تسلی.
فارسی به ایتالیایی
pietà
معادل ابجد
117