معنی دلیلها

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

براهین

(تک: برهان) پرون هان ها آوندها گر آوند خواهی به تیغم نگر (فردوسی) (اسم) جمع برهان برهانها دلیلها حجتها.

لغت نامه دهخدا

لغلغ

لغلغ. [ل َ ل َ] (ع اِ) مرغی است غیر لکلک. (منتهی الارب). اللغلغ، و هو دون الاوزّ فی المقدار، لونه کلون الاوز الحبشی الی السواد، ابیض الجفن، اصفرالعین و یعرف فی مصر بالعراقی. و یأتی فی مبادی ٔ طلوع زرعها زمن اتیان الکراکی الیها. من شأنها ان یتقدمها واحد منها کالدلیل لها ثم قد تکون صفاً واحداً ممتداً کالحبل و دلیلها فی وسطها متقدم علیها بعض التقدم. و قد یصف خلفه صفین ممتدّین یلقیانه فی زاویه حاده حتی یصیر کانه حرف جیم بلاعراقه، متساویه الطرفین و من خاصتها انها اذا کبرت حدث فی بیاض بطونها و صدورها نقط سود. و الفرخ منها لایعتریه ذلک. (صبح الاعشی ج 2 ص 63).


امثال

امثال. [اَ] (ع اِ) ج ِ مِثل. مثلها و مانندها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). همانندان. (فرهنگ فارسی معین):
تا ثناگوی تو گشتم ز ثنای تو بفخر
هر زمان سر بفرازم بمیان امثال.
فرخی.
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال.
فرخی.
به جاه و مال از امثال و اقران بگذشتم. (کلیله و دمنه). چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را در مال و جاه برخویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). مرد.. توبه کرد که پیش از وضوح بینتی... بر امثال این کار احترام ننماید. (کلیله و دمنه). لیکن امثال مرا که در عین نقصان باشند در صورت کمال روا باشد اندیشه بردن. (گلستان).
ترا تحمل امثال ما بباید کرد
که هیچکس نزند بر درخت بی بر سنگ.
(گلستان).
امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند
جای مگس است اینهمه حلوا که تو داری.
سعدی.
حلاج بر سردار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل.
حافظ.
و رجوع به مِثل شود. || ج ِ مَثَل. مثلها و داستانها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). داستانهای مشهور. (از آنندراج). داستانها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || قول سائر و مشهوری که حالتی یا کاری را بدان تشبیه کنند و مثل چنانکه در مورد اصلی آمده است بکار رود و از لحاظ افراد و جمع و تثنیه و تذکیر و تأنیث تغییر نمی یابد. (از اقرب الموارد) (نفایس الفنون قسم 1 ص 64):
امثال قران گنج خدایست چه گویی
از حدثنا قال گشاده شود امثال.
ناصرخسرو.
این کتاب کلیله و دمنه فراهم آورده ٔ علما و براهمه ٔ هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال. (کلیله و دمنه). شرایط سخن آرایی در تضمین امثال و تلقین آیات... تقدیم نموده آید. (کلیله و دمنه). در امثال آمده است... (کلیله و دمنه). نیک بختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند. (گلستان). از نوادر و امثال و شعر و حکایات سیر ملوک ماضی... (گلستان). و رجوع به مَثَل شود.
- امثال سلیمان، قسمتی از تورات شامل امثال محکم و مؤثر اخلاقی منسوب به سلیمان بن داود پیغامبر مشهور بنی اسرائیل است. این امثال در زمان سلطنت حزقیا جمعآوری شده است. (از قاموس کتاب مقدس).
- امثال و نظائر، همانندها. همگونه ها. (از یادداشت مؤلف).
|| مانندها. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || حجتها. (از اقرب الموارد). دلیلها. (ازمنتهی الارب).


ابدال

ابدال. [اَ] (ع ص، اِ) ج ِ بدَل یا بدیل. عده ای معلوم از صلحا و خاصان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان بدیشان برپایست و آنگاه که یکی از آنان بمیرد خدای تعالی دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار که بقولی هفت و بقولی هفتاد است همواره کامل ماند. این قوم بدانچه خدای از رازها در حرکات و منازل کواکب نهاده عارفند و از اسماء، اسماء صفات دارند. و از علامات آنان یکی این است که فرزند یا فرزند نرینه نیارند چنانکه یکی از ایشان موسوم به حمادبن سلمهبن دینار هفتاد زن کرد و او را از هیچیک فرزندی نیامد. کسانی که عدد ابدال را هفتاد دانند بر آنند که چهل تن در شام و سی دیگر در سایر بقاع ارض باشند. و آنان که ابدال را هفت تن شمارند گویند دو قطب و یک فرد نیز با این هفت است و هر اقلیم از اقالیم سبعه به یکی از آن هفت قائم است و هر یک بدل پیغامبری از پیغامبران باشند. چنانکه اولی بدل خلیل و حافظ اقلیم اول است و دومی بدل موسی و نگاهبان اقلیم دوم و سومی بدل هارون و پاسبان اقلیم سیم و چهارمی بدل ادریس و نگاهدار اقلیم چهارم و پنجمی را بدل یوسف بن یعقوب و حارس اقلیم پنجم و ششمین را بدل عیسی بن مریم و حامی اقلیم ششم و هفتمین را بدل آدم بوالبشر و موکل اقلیم هفتم گمان برند. هفت مرد. هفت مردان. اخیار. مردان نیک. (دستوراللغه). نیک مردان. مردان خدا. هفت تنان. سرهنگان درگاه حق و غیره:
تیر بلا بدیده ٔ ابدال درنشاند
بارگران بسینه ٔ احرار برنهاد.
حمیدالدین بلخی.
یک مه از سال چنان بودم کابدال نبود
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر.
فرخی.
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد دل ابدال.
فرخی.
هم ز جیم سر زلف تو خروش عشاق
هم ز دال سر زلف تو فغان ابدال.
فرخی.
همچو ابدالان در صومعه ها
کند از هر چه حرام است حذر.
فرخی.
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد بصد فرسنگ سنگ.
منوچهری.
برِ بت بسجده درون بد سرش
چو ابدال پیش جهان داورش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ابدال را بدعوت نیک تو دستها
برداشته چو پنجه ٔ سرو و چنار باد.
مسعودسعد.
عنانگیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
عجب نبود که با ابدال خود را هم عنان بینی.
سنائی.
عقل ابدالان چو پرّ جبرئیل
می پرد تا ظل سدره میل میل.
مولوی.
دیو بنموده ورا هم نقش خویش
او همی گوید ز ابدالیم پیش.
مولوی.
شنیدم که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم.
سعدی.
|| نجیب. شریف. کریم. بخشنده. ج ِ بِدل:
زرد گل بیمار گردد فاخته بیمارپرس
یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود.
منوچهری.
زین سخن پادشاه صاحب مال
خنده ای کرد و گفت ای ابدال.
مکتبی.
و چنانکه از بعض شواهد فوق مشهود است در تداول فارسی از کلمه ٔ ابدال گاه جمع و گاه مفرد اراده کنند. عزبن عبدالسلام رساله ای در رد قائلین بوجودابدال کرده و دلیلها بر عدم صحت این اعتقاد آورده است و البته حق هم با اوست.
- کوچک ابدال، مرید. مرید خردسال. مرید جوان. و رجوع به همین ماده در لغت نامه شود.

معادل ابجد

دلیلها

80

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری