معنی دمیم
لغت نامه دهخدا
دمیم. [دَ] (ع ص) حقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). || زشت رو. ج، دمام. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازغیاث) (از آنندراج) (از اقرب الموارد):
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی دمیم.
سوزنی.
مأمنش مسکن صبیح و دمیم
خاطرش ناقد کریم و لئیم.
سنایی.
- دمیم الخلقه، زشت منظر. که خلقتی ناموزون دارد. که تناسب اندام ندارد. بدقواره. مقابل مستوی الخلقه: و طلحه مردی دمیم الخلقه بود. (کتاب النقض ص 313).
|| کوتاه قامت. || پست و زبون. ج، دمام. (ناظم الاطباء). || دیگ شکسته ای که سپرز و جز آن بر وی طِلا کرده باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دیگ راست کرده به دارو. (مهذب الاسماء).
فرهنگ معین
(دَ مِ) [ع.] (ص.) بدمنظر، زشت رو.
فرهنگ عمید
زشت،
زشترو،
حقیر و پست،
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
پست، زشتروی، خرد - 4 انداینده روغن مالیدنی
معادل ابجد
94