معنی دنبال و پی

حل جدول

دنبال و پی

تِلو


دنبال

دم، دنب


پی

دنبال، عقب و پس، نوبت و دفعه، عصب

دنبال، عقب و پس، نوبت و دفعه، عصب، عدد هندسی، حرف یونانی

لغت نامه دهخدا

دنبال

دنبال. [دُم ْ] (اِ مرکب) (از: دنب، به معنی ذنب + َال، ادات نسبت) ذنب. (دهار). دم و ذنب. (ناظم الاطباء). دم اعم از آنکه ازآن ِ پرنده باشد یا از حیوانات. (از غیاث): دم، دنبال اسب. دنبال شتر. (یادداشت مؤلف). دنباله. (برهان) (از انجمن آرا):
به بازی و خنده گرفت و نشست
شخ گاو و دنبال گرگی به دست.
فردوسی.
شغ گاوو دنبال گرگی بدست
به کوپال سر هر دو را کرد پست.
فردوسی.
یکی برکشیده خط از یال اوی
ز مشک سیه تا به دنبال اوی.
فردوسی.
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال.
فرخی.
طاووس بهاری را دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند.
منوچهری.
آتش و دود چو دنبال یکی طاوسی
که براندوده به طَرْف دم او قار بود.
منوچهری.
همچنانکه خرمن و گیسو و دنبال [ذوذنب] اندر هوا برابر ایشان [ستارگان] پدید آید. (التفهیم).
ماننده ٔ ماریست که نیمیش سپید است
از سوی سر و زشت و سیاه است به دنبال.
ناصرخسرو.
اما دندانش چون دندان گراز بود و دنبال داشت چون دنبال خران. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). و بر دنبال او [اطراغولندیطوس] نقطه های سفید است... و پیوسته دنبال همی جنباند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ضحاک گفت زبانش بود... مجاهد گفت دنبالش بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و علامتش [علامت حیوان زنده] آن بود که دست و پای یا دنبال می جنباند یا چشم بر هم می زند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 95).
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند.
خاقانی.
فتراک عشق گیر نه دنبال عشق از آنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا.
خاقانی.
اعدای مارفعل تو از زخم کین تو
سوزنده تر ز سوزن دنبال کژدم است.
خاقانی.
بخت گویند که در خواب خر است
من نه دنبال خری خواهم داشت.
خاقانی.
می زدند آن دو شیر کینه سگال
برزمین چون دو اژدها دنبال.
نظامی.
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی.
نظامی.
لعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار
پنجه با چنگال ضیغم غوص در کام نهنگ.
هاتف اصفهانی.
تسخیخ، دنبال بر زمین فروبردن ملخ. (تاج المصادر بیهقی). شائل، آن ناقه که دنبال برمی دارد. (یادداشت مؤلف). شول، برداشتن ستور و شتر دنبال را. عسر، عسران، دنبال برداشتن شتر. اکتبار؛ دنبال برداشتن است در دویدن. ابراق، دنبال برداشتن اشتر. (تاج المصادربیهقی). بصبصه؛ دنبال جنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). لألاءه؛ دنبال جنبانیدن. (دهار). اکتساع، دنبال به زیر درآوردن سگ. (تاج المصادر بیهقی).
- اندک دنبال، دم کوتاه. که دم خرد و کوتاه دارد:
آمد برون ز بیشه یکی زرد سرخ چشم
لاغرمیان و اندک دنبال و پهن سر.
مسعودسعد.
- دنبال ببر خاییدن، با قوی وزورمندی هول و مخوف ستیزیدن. چغیدن. کاویدن. (امثال و حکم دهخدا).
با من همی چخی تو وآگه نیی که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
- دنبال بریده، ابتر. دم بریده. (یادداشت مؤلف).
- مار کوفته دنبال، ماری که دم او را به سنگ و جز آن کوبیده و له و خرد کرده باشند. (یادداشت مؤلف):
ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
به درد پیچان چون مار کوفته دنبال.
مسعودسعد.
- مشک دنبال، دم سیاه. که دمی سیاه دارد:
به بر زرد یکسر به تن لعل پوش
همه مشک دنبال و کافورگوش.
اسدی.
|| سرین و دبر. || عقب و پس چیزی. (ناظم الاطباء). پس چیزی. (غیاث). پی. پس.عقب. پشت. عقیب. (یادداشت مؤلف).
- از (زِ) دنبال، از پی. براثر. در عقب:
برآشفت گردافکن تاج بخش
ز دنبال هومان برانگیخت رخش.
فردوسی.
دو چشمش ز کین چشمه ٔ خون شده
ز دنبال گردش به هامون شده.
اسدی.
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز.
(بوستان).
- به دنبال، در پی.عقب و پس و پشت:
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند.
میرزا طبیب اصفهانی.
- || پس از... در پی... بعد از... از لحاظترتیب: متصل به...:
به دنبال چشمش یکی خال بود
که چشم خودش هم به دنبال بود.
فردوسی.
- به دنبال آمدن، پیروی کردن و از پی رفتن و تعاقب نمودن. (ناظم الاطباء).
- چشم به دنبال کسی (چیزی) بودن، انتظار او کشیدن. اشتیاق دیدن یا تصاحب داشتن. سخت مشتاق و عاشق دیدار یاتملک او بودن. (یادداشت مؤلف):
به دنبال چشمش یکی خال بود
که چشم خودش هم به دنبال بود.
فردوسی.
- در دنبال، در پی:
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب.
حافظ.
- در دنبال کسی (چیزی) افتادن، عقب او حرکت کردن. پشت سر او رفتن. به دنبال او رفتن. (یادداشت مؤلف): سگ در دنبال افتاد. (مجمل التواریخ والقصص).
- دنبال چیزی گردیدن، در پی آن بودن. جستجوی آن کردن. در عقب آن بودن. (یادداشت مؤلف):
خضر این بادیه دنبال خطر می گردد
چه خبر ما ز سر بیخبر خود داریم.
صائب.
- دنبال رو، که به دنبال کسی یا حیوانی رود. که عقیب وی رود. دنباله رو: بمیراند آتش فتنه را و خراب کند علامتهای آن را و براندازد آثار آن را و بدراند پیروهای آن و جدا گرداند دنبال روهای آن را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
- دنبال کار خود رفتن،پی کار خود رفتن. عقب کار خود رفتن. (یادداشت مؤلف).
- دنبال کاری را گرفتن، تعقیب کردن آن. به عقب آن رفتن. پی آن راگرفتن. (یادداشت مؤلف): لشکرهای ایشان بیارامند و ساختگی بکنند دنبال کار خواهند گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
- دنبال کسی (جمعی) را داشتن، تعقیب آنان کردن. در پی آنان رفتن. (یادداشت مؤلف): عراقیان از پیش برخاستند و روی به جانب بغداد نهادند یونس خان دنبال ایشان داشت. (راحه الصدور راوندی).
نه من دنبال شان دارم به پاسخ
نه جنگ خیر جوید گیو و بهمن.
خاقانی.
- دنبال کسی رفتن، او را دنبال کردن. تعقیب او کردن. دنباله رو و پیرو او شدن. (یادداشت مؤلف):
گم آن شد که دنبال راعی نرفت.
(بوستان).
- دنبال کسی فرستادن، عقب او فرستادن. کسی را عقب کسی روانه کردن. (یادداشت مؤلف): و چون خاقان خبر یافت دوازده هزار مرد را دنبال ایشان بفرستاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 103).
- دنبال هم، در پی هم. پشت سر هم. یکی پس از دیگری. (یادداشت مؤلف).
|| آخر. انتها. نوک. (یادداشت مؤلف): از [شمشیر] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی هموار بود به یک اندازه و سبزبود و متن او به سرخی زند و نزدیک دنبال نشانهای سپید دارد. (نوروزنامه).
- در دنبال همه، آخر همه. آخر از همه. (یادداشت مؤلف). پس از همه. بعد از همه.
- دنبال ابرو، پایان ابرو از سوی گوش. (یادداشت مؤلف).
- دنبال چشم، لحاظ. مؤخرالعین. (یادداشت مؤلف). گوشه ٔ بیرونی چشم و ماق اکبر. (ناظم الاطباء).
- دنبال کشتی، دبوسه. به معنی آخر دبوس است که خانه ٔ پس کشتی باشد. (آنندراج). دبوسه. (ناظم الاطباء).
|| از پس و از بعد. (ناظم الاطباء): پس پناه برد امیرالمؤمنین دنبال این حادثه ٔ الم رسان و واقعه ای که سایه انداخت به آنچه خدا آن را از او خواسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). || چوبه ٔ تیر. || نشان و اثر پا و پی. || خواهش و آرزو. (ناظم الاطباء).
- دنبال چیزی داشتن، پی چیزی گرفتن. درصدد بدست آوردن رد آن بودن:
باللَّه که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم.
خاقانی.

دنبال. [دَم ْ] (اِ) بذله ولطیفه و شوخی. (ناظم الاطباء). || (ص) مسخره و لطیفه و بذله گو. (ناظم الاطباء). مسخره را گویند. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا).


دنبال کردن

دنبال کردن. [دُم ْ ک َ دَ] (مص مرکب) پی کردن. تعقیب کردن. تعاقب کردن. به دنبال کسی رفتن. تعقیب. (یادداشت مؤلف).
- دنبال کردن کسی (کاری) را، تعقیب. تعقیب کردن. عقب وی رفتن. عقب آن را گرفتن. (یادداشت مؤلف).


پی

پی. [پ َ] (اِ) دنبال. عقب. پشت. پس. دنباله. عقیب. اثر: پی او؛ دنبال او. بر اثر او:
یکی غرم تازان پی یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار.
فردوسی.
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشاد کام.
فردوسی.
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی.
فردوسی.
بفرمان رودابه ٔ ماه چهر
پی گل برفتیم زیدر بمهر.
فردوسی.
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
شود آتش از آب پیری برنج.
فردوسی.
همه کس پی سود باشد دوان
نخواهد کسی خویشتن را زیان.
اسدی.
کسی کوپی رهبر و پیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
باﷲ که گر بتیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم.
خاقانی.
دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت.
نظامی.
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
چو نادانی پی دین برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم.
نظامی.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.
نظامی.
که گر بانو بفرماید بشبگیر
پی شیرین برانم اسب چون تیر.
نظامی.
ای که مذمتم کنی کز پی نیکوان مرو...
سعدی.
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرک این سعادت طلب کرد یافت.
سعدی.
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
سعدی.
هر کس پی زندگان گزیند
کس روی گذشتگان نبیند.
امیرخسرو.
زن چو داری مرو پی زن غیر
چو روی در زنت نماند خیر.
اوحدی.
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم درپی است هی.
حافظ.
صید را چون اجل آید پی صیاد رود.
جامی.
صیاد پی صید دویدن هنری نیست
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.
؟
- امثال:
پی آتش آمدن، بازگشتن را سخت شتاب نمودن.
پی کارت برو.
پی این کار باید رفت.
پی نخود سیاه فرستادن، دست بسر کردن. از سرباز کردن.
- از پی (ز پی):
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی باژ و برسم بدست.
فردوسی.
بنزدیک من با یکی جام می
سزدگر فرستی هم اکنون ز پی.
فردوسی.
یکی ابر بست از پی گردِ سم
برآمد خروشیدن گاو دم.
فردوسی.
پرستنده را گفت درها ببند
کسی را بتاز از پی گوسفند.
فردوسی.
روزی که جدا ماندمی از تو ز پی من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار.
فرخی.
بفال نیک شه پردل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر.
فرخی.
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
عنصری.
شاه بفراست بدانست که از دنبال آهوی بباید رفتن تا قدر نیم فرسنگ شاه از پی آهوی برفت. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی). گفت یا قوم بدانید که مرا خدای تعالی گفت در میان مردم خلیفه باش و از پی هوا مرو که هر که از پی هوای نفس برود... (قصص الانبیاء ص 155).
آزرده ٔ چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب.
خاقانی.
نه سوره از پی ابجد همی شود مرقوم
ز معنی از پی اسما همی شود پیدا.
خاقانی.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم.
خاقانی.
گه قبله ز کوی یار میساخت
گه از پی گور و وحش میتاخت.
نظامی.
که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش.
نظامی.
هر آنک او نماند از پیش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار.
سعدی.
بگیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان.
سعدی.
غمی کز پیش شادمانی بَری
به از شادیی کز پسش غم خوری.
سعدی.
بر بادپایی روان و غلامی چند از پی دوان. (گلستان).
از پی کاروان تهی دستان
شاد و ایمن روند چون مستان.
اوحدی.
آنکه بپرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان.
حافظ.
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که میرسند ز پی رهزنان بهمن و دی.
حافظ.
گر مسلمانی ازینست که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی.
حافظ.
هشیار شو که مرغ سحر مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم ازپی است هی.
حافظ.
ردف، از پی کسی در نشستن. عقب، عقوب، ازپی درآمدن. استرداف، از پی درنشاندن خواستن. تعقیب،از پی درداشتن. اطراق، از پی یکدیگر فراشدن اشتر. (تاج المصادر). تعاقب، از پی یکدیگر درآمدن. (دهار). اقتفار؛ از پی رفتن چیزی را. اقتیاف، از پی رفتن کسی را. تبع؛ از پی فراشدن. (تاج المصادر). اقتفاء؛ از پی رفتن. قفو؛ از پی فراشدن. تباعه، ردف، اقتصاص، تقصص، ارداف، استدبار، تقفی، تتبع، تقفر، تقری، قس. اتباع، از پی فراشدن. (تاج المصادر). خلف، از پی کس درآمدن. مشایعت، از پی کسی فرارفتن. تعجس، از پی چیزی فراشدن. ترتیب، از پی یکدیگر فرانهادن. اعقاب، از پی درآوردن.
- امثال:
از پی دشمن گریخته نروند.
از پی هر شبی بود روزی.
مکتبی.
از پی هر غمیست خرمیی.
مکتبی.
از پی هر گریه آخر خنده ایست.
مولوی.
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد.
- اندر پی:
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته.
سوزنی.
آن عمر که مرگ باشد اندر پی آن
آن به که بخواب یا بمستی گذرد.
مجد همگر.
ز هر جانب یکی میراند بشتاب
بسان تشنگان اندر پی آب.
نظامی.
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم درین بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
بدو گفتم این ریسمانست و بند
که می آید اندر پیت گوسفند.
سعدی.
- بر پی:
گریزان چو باشی بشب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس.
اسدی.
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که ترامصطفاست.
ناصرخسرو.
راه غلط کردستی باز گرد
روی بنه بر پی ِ آثار خویش.
ناصرخسرو.
بر پی شیر دین یزدان شو
از پی خر گزافه اسپ متاز.
ناصرخسرو.
و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند. (تاریخ سیستان). و سوی بست رفت بر پی سپاه. (تاریخ سیستان). بهیچ تأویل بر پی ایشان نتوانستم رفتن. (کلیله و دمنه).
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه.
نظامی (خسرو و شیرین ص 173).
- به پی:
به پی اسپ جبرئیل مرو
تا نگیردت دیو زیر رکاب.
ناصرخسرو.
- پی چیزی بودن، درصدد کسب چیزی بودن.
- پی چیزی داشتن، بدنبال آن بودن. بر اثر او بودن:
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.
خاقانی.
- پی کاری را گرفتن، آن را دنبال کردن. آن را تعقیب کردن برای به آخر رسانیدن آن:
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح.
خاقانی.
- پی کاری رفته بودن، پی کار خود رفته بودن، دنبال کار خویش گرفتن.
- پی کردن کاری را، دنبال کردن. رجوع به پی کردن شود.
- پی کس فرستادن، دنبال و عقب او روانه کردن، بسراغ او فرستادن. او را خواندن.
- در پی:
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما.
(ویس و رامین).
کودکان بر در گرمابه بازی میکردند، پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ماافتادند و سنگ می انداختند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). هرعسلی را حنظلی در پی است و هر نعمتی را محنتی بر اثر. (قصص الانبیاء ص 241). طریق آن است که بحیلت در پی کار او ایستم. (کلیله و دمنه).
ببزغاله گفتند بگریز گفتا
که قصاب در پی کجا میگریزم.
خاقانی.
در پیت یا رب پنهان منست
یا رب آن یا رب پنهانت رساد.
خاقانی.
پیش من از عشق بر سر میزند
در پی اندر پی پی من میکند.
خاقانی.
همچنین در پی یاران میباش
یار یارا زن و بهتانه مخور.
خاقانی.
خارِ غم تو گُل طرب دارد
جان در پَی ِتو سرِ طلب دارد.
خاقانی.
درپی اژدهای رایت ِ تو
مار افَعی شود عدو را پی.
ظهیر.
هزار و چهل منجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی.
نظامی.
وحشی دو سه در پی اوفتاده
چون او همه عور و سر گشاده.
نظامی.
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است.
مولوی.
مادر فرزند جویان وی است
اصلها مر فرعهارا در پی است.
مولوی.
بیرون کشم وپاک کنم هم در پی
از پای تو موزه و از بنا گوش تو خوی.
چو سلطان فضیلت نهد در پیم
ندانی که دشمن بود در پیم.
سعدی.
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی.
سعدی.
پسر در پی کاروان سر نهاد
ز دشنام چندانکه بایست داد.
سعدی.
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کرده ٔ خویش واثق نیم.
سعدی.
بحکم ضرورت در پی کاروان افتاد و برفت. (گلستان). با طایفه ٔ بزرگان بکشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان). اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. (گلستان). خسته و مجروح در پی کاروان افتاد. (گلستان).
گر همه عالم بعیب در پی ما اوفتند
هرکه دلش با یکیست غم نخورد از هزار.
سعدی.
اعتقاب، در پی کس شدن و آمدن. اتلاء؛ در پی کردن کسی را. (منتهی الارب). متابعه؛ در پی یکدیگر رفتن در عمل. تتلی، در پی کس شدن. تلو؛ در پی کس رفتن. تتالی، در پی یکدیگر شدن امور. تباعه، تبع؛ در پی کسی رفتن. اتّباع، اتباع، از پی رفتن. (منتهی الارب).
|| بعد. پس:
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون غنچه امید بردمیدن بودی.
خیام.
بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما.
خاقانی.
- از این پی، از این پس. از این سپس. از این ببعد:
کنون ای سنگدل برخیز و بازآی
مرا و خویشتن را رنج مفزای
که من با تو چنان باشم ازین پی
چو دانش با روان و شیر با می.
(ویس و رامین).
|| در غیبت. در غیاب:
خلقی ز پی من و تو در گفتارند
چون نام من و تو بر زبانها آرند
گویند فلانی و فلانی یارند
ای کاش چنان بدی که می پندارند.
(از صحاح الفرس).
|| عزم. صدد. قصد:
بگذر ازین پی که جهانگیری است
حکم جوانی مکن این پیری است.
نظامی.
دشمن دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
بیرون شد پیر زن پی سبزه
و آورد پژند چیده بر تریان.
اسماعیل رشیدی.
- اندر پی، اندر صدد. در صدد:
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.
عنصری.
- پی چیزی چون زغال یا گندم، بتحصیل آن. در طلب آن.
- در پی، در صدد:
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ورنه پیلی در پی تبدیل باش.
مولوی.

فرهنگ عمید

دنبال

دم، دنب،
پس، عقب، پشت و عقب کسی یا چیزی،
* دنبال کردن: (مصدر متعدی)
عقب کسی یا کاری رفتن،
کاری را ادامه دادن،


پی

بخش زیرین بنا، به‌ویژه زیر دیوارها و ستون‌ها که خاک آن را برداشته و به‌جای آن مصالح بادوام‌تر ریخته‌اند، فونداسیون،
پای، پا،
[قدیمی] رد پا،
[قدیمی] نشان، اثر،
[قدیمی] بنیان، شالوده، پایه،
* پیِ: (حرف اضافه) [مجاز] دنبالِ، پسِ، عقبِ،
* پی افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
پافشاری کردن،
پایداری کردن،
* پی افکندن: (مصدر متعدی) [مجاز]
بنیاد نهادن،
[قدیمی] شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تٲسیس کردن: پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲: ۱۲۸۵)،
* پی برداشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
دنبال کردن،
از پی کسی رفتن،
رد پای کسی را گرفتن برای یافتن او،
* پی بردن: (مصدر متعدی) [مجاز] نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن: در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ: ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲: ۱۰۰)،
* پی بستن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
پی‌بندی کردن،
پایه نهادن، بنیاد نهادن، بنا کردن،
* پی پُر کردن: [قدیمی، مجاز] قوی شدن پاهای کره‌اسب، کره‌خر، و ‌کرۀ استر و توانا شدن برای بار بردن یا سواری دادن،
* پی زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] قدم زدن، گام برداشتن، رفتن،
* پی‌غلط کردن: پی گم کردن، رد گم کردن، محو کردن اثر پایی یا اثر چیزی تا کسی به آن پی نبرد،
* پی فشردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] = * پی افشردن: نشاید در آن داوری پی ‌فشرد / که دعوی نشاید در او پیش برد (نظامی۶: ۱۰۹۸)،
* پی کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
تعقیب کردن، دنبال کردن،
کاری را دنبال کردن، ادامه دادن،
* پی کندن: (مصدر متعدی) کندن جای پی ‌دیوار، گود کردن جای دیوار یا پایۀ ساختمان برای ریختن شفته،
* پی‌کور کردن: [قدیمی، مجاز] = * پی گم کردن
* پی گم کردن: [مجاز]
رد پای کسی را گم کردن،
رد و اثر چیزی را گم کردن،
* پی نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پا گذاشتن، قدم گذاشتن،
(مصدر متعدی) [مجاز] بنا کردن،
* در‌پیِ: درعقبِ، در‌دنبالِ، در‌پسِ،
* در‌پی داشتن: [مجاز] به‌دنبال داشتن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

دنبال

پشت، پی، تعاقب، دم، ظهر، عقب، قفا، متعاقب، واپس،
(متضاد) پیش

فرهنگ معین

دنبال

دم، دنب، عقب یا پسِ چیزی. [خوانش: (دُ) (اِمر.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

دنبال

(اسم) دنب هر چیز، عقب چیزی پس چیزی.

فارسی به آلمانی

دنبال

Bäumen, Hintere, Rückseite (f), Schuß (m)

فارسی به عربی

دنبال

ارتباط، مسعی، موخره

معادل ابجد

دنبال و پی

105

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری