معنی دندانه

لغت نامه دهخدا

دندانه دندانه

دندانه دندانه. [دَ دا ن َ / ن ِ دَ دان َ / ن ِ] (ص مرکب) مضرس. دارای برجستگیها و بریدگیهای برکناره مانند چرخ ساعت و جز آن: تضریس، دندانه دندانه کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به دندانه شود.


دندانه

دندانه. [دَ دا ن َ / ن ِ] (اِ) (از: دندان + َه تخصیص نوع از جنس) هر یک از برآمدگی و برجستگی های دندان مانند چیزی مضرس چون اره و شانه و کلید. تضریس. برجستگی هر چیز شبیه به دندان. (یادداشت مؤلف). هر چیز شبیه دندان، چون شاخه های شانه و برآمدگیهای دم اره و جز آن. (از ناظم الاطباء). چیزی که مشابه به دندان باشد چون دندانه ٔ تیغ و دندانه ٔ کلید و دندانه ٔ سین، و با لفظ ریختن و افتادن و کردن مستعمل. (آنندراج). سن ّ. (منتهی الارب): و کوهها بر وی چون دندانه هاست بیرون خزیده. (التفهیم).
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه ٔ نیاز گشاینده ٔ مدنگ.
سوزنی.
دلم کعبه ست و تن حلقه چگونه حلقه ای کآن را
ز بس دندانه کش بینی دهان زمزمش خوانی.
خاقانی.
بر در امیّدشان قفل از «فقل حسبی » زده
تا ز دندانه ٔ کلیدش سین سبحان دیده اند.
خاقانی.
دندانه های تاج بقا شرع مصطفاست
عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان.
خاقانی.
همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم
گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر.
خاقانی.
- دندانه افتادن (فتادن)، دندانه دندانه شدن. دارای تضاریس گردیدن:
گرچه که دندانه فتادش به تیغ
هم سر بدخواه برد بیدریغ.
امیرخسرو (از بهار عجم).
- دندانه ٔ سیر، دنده ٔ سیر. سنه. (منتهی الارب). سن ّ ثوم. یک قطعه ٔ جدا از یک کونه سیر. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب دنده ٔ سیر ذیل دنده شود.
- دندانه کردن، گشودن، چنانکه کلید قفل را:
ناله چون مضطرب افتد نگشاید در وصل
آه عاشق نه کلیدی است که دندانه کند.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
- دندانه های اره، تشریفات منشره. تضاریس آن. (یادداشت مؤلف).
|| پرّه، چنانکه در چرخ آسیا و چرخ خرمن کوبی: دندانه ٔ چرخ آسیا؛ پره ٔ آن. (یادداشت مؤلف):
چرخش ز زرّ زرد کنی وآنگهی در او
دندانه ٔ بلورین گردش تو برکنی.
منوچهری.
- دندانه ٔ چرخ ساعت، پره ٔ چرخ ساعت. (یادداشت مؤلف).
- دندانه ریختن، ریختن تضاریس کلید و چرخ و جز آن:
شد نفس از کار و عقد غنچه ٔ دل وانشد
این کلید از پیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت.
بیدل (از آنندراج).
- دندانه زدن کلید در قفل، داخل شدن در آن گشادن را. چرخیدن کلید در قفل بازکردن را:
گشادند از درون جان درتحقیق، سعدی را
چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه.
سعدی.
- دندانه ٔ شانه، پره های آن. تضاریس آن. تریشه ٔ آن. (یادداشت مؤلف).
- دندانه ٔ کلید، تضریس آن. بریدگیها و برجستگیهای آن. (یادداشت مؤلف). سن ّ. (منتهی الارب) (دهار):
دندانه ٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند.
سنایی.
دروازه ٔ سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانه ٔ کلید ابد دان دو حرف لا.
خاقانی.
|| تژه و زبانه های قفل. (ناظم الاطباء).
- دندانه ٔ قفل، پره ٔ قفل. گره قفل. فراشه. (یادداشت مؤلف).
|| دندان و سن ّ و ضرس. (ناظم الاطباء). رجوع به دندان شود.
|| (ص نسبی) (در ترکیبات عددی) منسوب به دندان.
- چهاردندانه شدن حیوان، رسیدن به سن بزرگی: اشتر که چهاردندانه شد از آواز درای نترسد. (یادداشت مؤلف).
|| کنگُره ٔ عمارت. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کنگُره ٔ بالای دیوار و مانند آن. تشریف. شرفه. (یادداشت مؤلف). کنگُره ٔ هر چیز. (لغت محلی شوشتر) (از برهان). کنگره. (از فرهنگ جهانگیری). کنگُره و هر چیز رخنه دار. (ناظم الاطباء):
قصری که به نام آن طرازند
دندانه اش آفتاب سازند.
خاقانی.
دندانه ٔ هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان.
خاقانی.
تاجدارش رفته و دندانه های قصر شاه
بر سر دندانهای تاج گریان دیده اند.
خاقانی.
|| مرکز حرف. مرکز (در رسم خط). برآمدگی در کتابت حرفی: دندانه ٔ نون (ن) دندانه های سین و شین (س، ش)، زاویه گونه ای در خط: ب، ت، ن. (یادداشت مؤلف). || پنجه. آلتی که کشاورزان گندم و دیگر غلات را بدان باد دهند. (یادداشت مؤلف). شنه.شانه. || ضلع دنده، دندانه ٔ پهلو. (بحر الجواهر). || در رنگرزی ماده ای که برای ثابت کردن بعضی از رنگها (رنگهای دانه ای) در پارچه بکارمی رود. خاصیت دندانه ها آن است که با مواد ملونه ترکیبی شیمیایی تشکیل دهد که به آسانی حل نمی شود، در نتیجه اگرچه یکی به تنهایی ممکن است با شسته شدن از بین رود ترکیب آن با دندانه رنگ ثابتی خواهد داشت، ازجمله دندانه های معمولی املاح کروم، مس، آلومینیم، قلع، یا سایر فلزات هستند که دندانه های بازی (باز در شیمی) یا فلزی می باشند، و با رنگهای اسیدی بکار می روند.دندانه های اسیدی (مانند اسید تانیک و اسید لاکتیک) با رنگهای بازی استعمال می شوند. گاهی دندانه را در رنگهایی که نیاز به دندانه ندارند بکار می برند، در این صورت رنگ بسیار نمایانتر جلوه می کند. (از دایرهالمعارف فارسی).

دندانه. [دَ دا ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان گیلان بخش گیلان شهرستان شاه آباد با 150 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ گیلان. راه آن اتومبیل رو است. ساکنان از طایفه ٔ کلهرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


دندانه دار

دندانه دار. [دَ دا ن َ / ن ِ] (نف مرکب) دندانه دارنده. مضرس. هر چیز که دارای دندانه ها باشد. (ناظم الاطباء). ذوالتضاریس. (یادداشت مؤلف):
چون کنار شمع بینی ساق من دندانه دار
ساق من خایید گویی بند دندان خای من.
خاقانی.
خنجر او ساخته دندان نثار
خوش نبود خنجر دندانه دار.
نظامی.
مشرف الاوراق، با برگ های دندانه دار. (یادداشت مؤلف).

فارسی به انگلیسی

دندانه‌

Indentation, Jag, Nick, Notch, Serration, Snick, Tine, Tooth

فرهنگ معین

دندانه

(دَ نِ) (اِ.) هر چیز شبیه به دندان.

حل جدول

دندانه

کنگره

مترادف و متضاد زبان فارسی

دندانه

دنده، کنگره

واژه پیشنهادی

دندانه

کنگره

زائده

فرهنگ عمید

دندانه

هر‌چیز شبیه دندان، مثل دندانۀ اره،
کنگرۀ سر دیوار،


دندانه دار

آنچه دارای دندانه باشد، مانند اره،

فارسی به عربی

دندانه

تثلیم، ترس، سن، طعجه، فرض، نتوء، وتد


دندانه دندانه کردن

فرض

فرهنگ فارسی هوشیار

دندانه

هر یک از بر آمدگی ها و برجستگی های دندان مانند اره و شانه و کلید، برجستگی هر چیز شبیه دندان

فارسی به آلمانی

معادل ابجد

دندانه

114

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری