معنی دهقان
لغت نامه دهخدا
دهقان. [دِ] (معرب، ص، اِ) معرب و مأخوذ از دهگان فارسی (ده + گان، پسوند نسبت) منسوب به ده، و آن در قدیم به ایرانی اصیل صاحب ملک و زمین اعم از ده نشین و شهرنشین اطلاق می شده است. تخته قاپو. مردم حضری. مقابل تازی و بری که بادیه نشین باشد. مقابل تازی. مقابل ترک. مقابل بیگانه. مقابل چادرنشین و بدوی. ایرانی. احتمال می رود که عربان ایرانیان را به سبب اشتغال به زراعت و زراعت نداشتن عربان دهقان می نامیده اند. ساکن در شهر یا روستا. فیروزآبادی در ماده ٔ تَنَاءَ می گوید تانی ٔ، دهقان و معنی تانی ٔ، مقیم و ملازم بلد است. (یادداشت مؤلف). تانی ٔ. (منتهی الارب). معرب دهگان است مرکب از ده به معنی قریه و گان که پسوند لیاقت و نسبت است. (از غیاث) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). دهگان، در قدیم به معنی ملاک یا دارنده ٔ ده بوده است. چون مالکان ایرانی دهقان نامیده می شده اند در اسلام من باب اطلاق جزءبه کل همه ٔ ایرانیان را دهقان نامیده اند. (ذیل برهان چ معین). ایرانی. (فرهنگ فارسی معین):
به خواری تنش را برآرم به دار
ز دهقان و تازی و رومی سوار.
فردوسی.
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگرگزید و گرانسایگان.
فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد.
فردوسی.
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندرمیان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود.
فردوسی.
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان.
فرخی.
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم.
فرخی.
هر کس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان.
فرخی.
که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جمله ٔ همه شاهان تازی و دهقان.
فرخی.
پس روزی رستم بن مهرهرمزد المجوس پیش او اندر شدبنشست و متکلم سیستان او بوده بود گفت [عمربن عبدالعزیز] دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. گفت [رستم] نادان مردمان اویست که... گفت نیز گوی. باز دهقان [یعنی رستم] گفت... (تاریخ سیستان). و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت [سرطان] حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه).
مأمون آن کز ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
سواران تازنده را نیک بنگر
در این پهن میدان ز تازی و دهقان.
ناصرخسرو.
چه چیز است این و پیدایی چه چیز است آن و پنهانی
چه گفته ست اندراین تازی چه گفته ست اندر آن دهقان.
ناصرخسرو.
جهان رادیده ای و آزمودی
شنیدی گفته ٔ تازی و دهقان.
ناصرخسرو.
|| رئیس اقلیم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) کسی را گویند که مقدم ناحیه ای از قراء باشد. (از الانساب سمعانی). ملک. حاکم. امیر. فرمانروا. مهتر ناحیه و سرزمین. مرزبان. مرزدار. کنارنگ. (یادداشت مؤلف). رئیس شهر یا ناحیه: و مهتران این ناحیت را [ناحیت ایلاق را به ماوراءالنهر] دهقان ایلاق خوانند و اندر قدیم دهقان این ناحیت از ملوک اطراف بودندی. (حدود العالم). کوکیال، لتلالغ، لولغ سه ده است آبادان [از خلخ] و با نعمت به براکو نهاده است و دهقان وی برادران بیغو [نام ملوک خلخ است] بودندی. و ملوک فرغانه اندر قدیم از ملوک اطراف بودندی و ایشان را دهقان خواندندی. (حدود العالم). برسخان شهری است بر کران دریا [در خلخ و مقصود از دریا اسکول است] آبادان و با نعمت و دهقان او از خلخ است. (حدود العالم). و از پس این سکیمشت [به خراسان] پادشایی است خرد اندر شکستگیها و کوهها آن را یون خوانند و دهقان او را باخ خوانند. (حدود العالم).
به موبد چنین گفت دهقان سغد
که برناید از خایه ٔ باز جغد.
فردوسی.
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه.
فردوسی.
ربیع گفت از خرد چنین واجب کند که دهقان [ایران بن رستم... شاه سیستان] می گوید. (تاریخ سیستان ص 81). نامه نوشتند از سلطان و این مقدمان [سه رسول از ترکمانان] را دهقان مخاطبه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 501). جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد، بر آن سان که اکنون امیر گویند و امیر سپاهسالار و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند، و دهقان، رئیسان و خداوندان ضیاع و املاک را. (مجمل التواریخ و القصص ص 420).
جمال گوهر دهقان محمد صراف
که گوهری به از او نیست در جهان دیگر.
سوزنی.
دهقان میرعمید صدر همایون که بخت
بر سر او چون هما سایه ٔ دولت فکند.
سوزنی.
ای ولی نعمت هر دانا دهقان غازی
که به میدان سخا مرکب احسان تازی.
سوزنی.
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود به مسمار.
سوزنی.
اما ایرانیان مخصوصاً کسانی که از خاندانهای اصیل دهقانان و شهرگانان و مرزبانان و اسواران عهد ساسانی بودند... باز می کوشیدند که... رئیسی جهت خویش بیابند. (خاندان نوبختی ص 67). || رئیس ده. (منتهی الارب). رئیس دهها. (ناظم الاطباء). رئیس قریه. (یادداشت مؤلف). رئیس و خداوند ضیاع و املاک را خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420). خداوند و صاحب ده:
چنین گفت گوینده دهقان چاچ
کز آن پس کسی را نبد تخت عاج.
فردوسی.
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای.
فردوسی.
رسیدند پویان به پرمایه ده
به ده در یکی مهربان بود مه
بدان خان دهقان فرود آمدند
ببودند یکباره دم برزدند.
فردوسی.
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
ز مشک سیه بر سرش برکلاه.
فردوسی.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تژه.
لبیبی.
همی خواهم من ای دهقان که امروز
بگیری خنجری مانند ساطور.
منوچهری.
آنگه رزبانش را بخواند دهقان
دو پسر خویش را و دو پس رزبان.
منوچهری.
ابومسلم... هرچه به خراسان اندر مهتران بودند از یمن و ربیعه و قضاه و ملوک و دهقان و مرزبان همه را بکشت به دعوت بنی عباس اندر. (مجمل التواریخ والقصص).
دهقانان و توانگران از این ولایت بگریختند... از بهر آنکه دهقان بزرگ رئیس آن طایفه که از آنجا رفته بود وی را حمدک نام بود... آن مهتران و دهقانان به نزدیک پادشاه ترکان رفتند. (تاریخ بخارا نرشخی ص 6). فرخی از سیستان بود... و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی...فرخی قصه به دهقان برداشت... که دهقان از آنجا که کرم اوست غله ٔ من سیصد کیل کند.. دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست. (چهارمقاله ٔ چ معین ص 58).
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
خاقانی.
کعبه ٔ جان زان سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس میر و طبع دهقان دیده اند.
خاقانی.
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی.
خاقانی.
|| در برخی از ابیات مراد زرتشتی است. (از مزدیسنا و ادب فارسی ذیل ص 378):
ندانی که دهقان ز دین کهن
نپیچد چرا خام گویی سخن.
فردوسی.
جهاندیده دهقان یزدان پرست
چو بر باژ برسم بگیرد به دست
نشاید چشیدنش یک قطره آب
گر از تشنگی آب بیند به خواب.
فردوسی.
نه آیین پر مایه دهقان بود
که آن جامه ٔ جاثلیقان بود.
فردوسی.
یکی دین دهقان آتش پرست
که بی باژ برسم نگیرد به دست.
فردوسی.
در سرای ترا خسروان نماز برند
چنانکه دهقان در پیش آذر برزین.
فرخی.
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله ٔ تازی رخش چون قبله ٔ دهقان.
قطران.
در این در روی شاهان است روی قبله ٔ تازی
اگر چه خاک ایران است روی قبله ٔ دهقان.
عثمان مختاری.
کند به قبله ٔ تازی ز بهر کدیه نماز
به دل به قبله ٔ دهقان کند نماز ادا.
سوزنی.
زبرزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی به چرخ بلند.
نظامی.
که چون دین دهقان برآتش نشست
بمرد آتش و سوخت آتش پرست.
نظامی.
|| چون اکثر دهاقین، تاریخ پادشاهان عجم می دانستند به معنی مورخ هم استعمال می شود و لهذا فردوسی و نظامی قصه را به پیر دهقان نسبت داده اند. (آنندراج). چون ناقل اخبار و سنن و روایات ایرانی در آغاز اسلام دهقانان ایرانی بودند، بدین معنی آمده است. (ذیل برهان چ معین). مورخ. حافظ روایات و اساطیر کهن ایرانی. از بردارنده ٔ روایات داستانی و تاریخی پیش از اسلام:
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد.
فردوسی.
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی به گیتی که جست.
فردوسی.
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل او دید کو دل نهفت.
فردوسی.
- دهقان پیر، کنایه از مورخ است. (از آنندراج):
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
فردوسی.
رجوع به دهقان نژاد و ترکیب پیر دهقان نژاد شود.
- || کنایه است از می انگوری. (آنندراج). کنایه از شراب کهنه است. (برهان) (ناظم الاطباء). || شاعر. || مطرب و مغنی. (ناظم الاطباء). || کشاورز. (منتهی الارب). کشاورز و زارع. (ناظم الاطباء). برزگر. (دهار). صاحب زمین و تاک. (از الانساب سمعانی). به مجاز به زارع اطلاق یافته است. (آنندراج). ساکن ده اهل ده خواه کشاورز و زارع باشد یا نباشد. مقابل شهرگان به معنی شهری. روستایی. روستانشین. تخته قاپو. مدری. باغدار. باغبان. فلاح. برزگر. برزیگر. (یادداشت مؤلف). روستایی. (مهذب الاسماء):
دریغ فرجوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ
به ناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
کردش اندر جنگ دهقان گوسفند
و آمد از سوی کلاته دل نژند.
دقیقی.
یکی روستا دید نزدیک شهر
که دهقان و شهری از آن داشت بهر.
فردوسی.
به جایی که بودی زمین خراب
وگر تنگ بودی بر او اندر آب
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدون که دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست.
فردوسی.
نزدیک وی رفتم یافتم چندتن از دهقانان نزدیک وی و سی جفت وار زمین نزدیک این سرای بیع می کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
بکشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
گرچه نبود میوه ٔ خوش بی پشه وکرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان.
ناصرخسرو.
زیرا که شود خوار سوی دهقان
شاخی که بر او بر ثمر نباشد.
ناصرخسرو.
گفت خداوند زمین را بگویید که دهقانان چون خواهند که جو نیکو آید بدین وقت [در وقت خویدی بودن جو] به اسپان دهند. (نوروزنامه).
درآر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید.
خاقانی.
خیک است شش پستان زنی رومی دلی زنگی تنی
مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او.
خاقانی.
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب وگل پرویز است آن خم که نهد دهقان.
خاقانی.
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره ٔ دهقان تبه کرد.
نظامی.
پرده ٔ آن دانه که دهقان گشاد
منطق مرغان سلیمان گشاد.
نظامی.
خانه ٔ دهقانی از دور بدیدند... سعدی.
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
ز التفات به مهمانسرای دهقانی
کلاه گوشه ٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو سلطانی.
سعدی (گلستان).
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش.
سعدی (بوستان).
دهقان بامداد از سلطان [بهرامشاه] سؤال کرد که به عزت و جلال خدای که تو سلطانی ؟ گفت بلی هستم. دهقان زار زار بگریست... سلطان دهقان را گفت بیل بردار و یک چوبه تیر بر بیل دهقان گشاد داد کی بی محابا از بیل دهقان گذشته تا سوفار بر خاک نشست. (جامعالتواریخ رشیدی).
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجزاز کشته ندروی.
حافظ.
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل
که بجز تربیتش نبود دهقان را کار.
قاآنی.
- دهقان پسر، پسر دهقان. روستازاده. فرزند کشاورز: که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره ٔ آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن، دهقان پسری یافتند. (گلستان).
- دهقان خلد، رضوان و خازن بهشت. (از شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان):
ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد
دی رسید از دست امروز اجری فردای من.
خاقانی.
- || (اِخ) حضرت ختمی مرتبت (ص). (ناظم الاطباء).
دهقان. [دِ / دُ] (معرب، ص، اِ) معرب دهگان. مهتر کشاورزان. ج، دهاقنه و دهاقین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قادر و توانای بر تصرف کارها با سبکی و چستی و چالاکی. (منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی ذیل ص 146) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || دانای کار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دانا. داننده. (یادداشت مؤلف). تاجر. (از المعرب جوالیقی ذیل ص 146). || بازرگان. || می فروش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
صاحب ده، کشاورز، روستایی، حافظ سنن و روایات ایرانی، جمع دهاقنه، دهاقین. [خوانش: (دِ) [معر.] (اِمر.)]
فرهنگ عمید
کشاورز،
صاحب ده، رئیس ده،
حل جدول
کدیور، کشاورز
مترادف و متضاد زبان فارسی
برزگر، حارث، دهگان، روستایی، زارع، زراعتپیشه، فلاح، کشاورز، کشتکار، کشتگر، ناطور، ایرانی، مورخ،
(متضاد) ارباب، مالک
فارسی به انگلیسی
Rustic
فرهنگ فارسی هوشیار
صاحب ده یا رئیس ده
فارسی به ایتالیایی
contadino
معادل ابجد
160