معنی دودمان کدر

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دودمان

دودمان. (اِ مرکب) دوده. سلسله. سلاله. نسل. (یادداشت مؤلف). طایفه. (ناظم الاطباء). آل. (دهار) (ناظم الاطباء). صی. اسره. (دهار). خانواده. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). بطن. (دهار). فصیله. (ترجمان القرآن). عتره. (دهار). خاندان. (شرفنامه ٔ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قبیله. (از برهان) (دهار) (ناظم الاطباء) (تفلیسی) (غیاث). عشیره. (مهذب الاسماء) (دستوراللغه). خانمان. فامیل. (یادداشت مؤلف):
که هرگز بدین دودمان غم نبود
فروزنده تر زین جهان کم شنود.
فردوسی.
به توران همه دودمان پرغم است
زن و کودک خرد را ماتم است.
فردوسی.
رهایی نیابیم یک تن به جان
نه خرگاه یابیم و نه دودمان.
فردوسی.
بسی سروران را سرآمد به گرد
همه دودمان غارت و برده کرد.
فردوسی.
بخواهد شدن بخت ازین دودمان
نماند بدین تخمه کس شادمان.
فردوسی.
خود و دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایه ٔ مهر او بغنوی.
فردوسی.
هر آن دودمان کآن نه زین کشور است
برآیدهمی دود از آن دودمان.
فرخی.
قرارم چون شکسته کاروان است
روانم چون کشفته دودمان است.
(ویس و رامین).
بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت.
ناصرخسرو.
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان.
سوزنی.
خدای داند کز تو به دودمان نروم
و گر برآرد دودم ز دودمان آتش.
وطواط.
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم.
خاقانی.
وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی
تنها نشین و محرمی از دودمان مخواه.
خاقانی.
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
در مدحتت مبارکی دودمان ماست.
خاقانی.
ای قاهری که به زخم نیش پشه دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی. (سندبادنامه ص 143).
اولیای دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). دیو فتنه... ملک قدیم دودمان کریم آل سامان بر باد داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). در دودمان او کسی نبود که شایستگی پادشاهی داشتی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). نحوست بغی و طغیان و شومی طمع در خاندان قدیم و دودمان کریم بدو رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
گفت با هر یکی گناه تو چیست
از کجایی و دودمان تو کیست.
نظامی.
|| (اصطلاح جانورشناسی). خانواده. رسته. دسته.
- دودمان زاینده، بسیاری از جانوران پست می توانند به وسیله ٔ تولید مثل غیر جنسی زیاد شوند و هرگاه قطعه ای از بدن آنان جدا گردد بعد از مدتی به حیوان کامل تبدیل می گردد (شبیه به قلمه زدن گیاهان). برخی از دانشمندان جانورشناس معتقدند که از ابتدای نمو رویانی سلول هایی که بعداً گامتها را تشکیل دهند از سلول های دیگر بدن جداشده و سرنوشت مستقلی دارند به قسمی که بین سلولهای تناسلی که با یکدیگر جفت شده و تخم را درست کرده اند و گامتهایی که از این تخم اخیر زاییده شده اند هیچگونه جدایی و فاصله ای وجود ندارد و یک پیوستگی دایمی برقرار است. این فرضیه را فرضیه ٔ دودمان زاینده نامند که برای نخسیتن بار دانشمندی آلمانی به نام ویسمان آن را بیان کرد. (از جانورشناسی فاطمی صص 28-29). || طایفه ٔ بزرگ نیک نام. || نژاد. (ناظم الاطباء). اصل. (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ لغات مؤلف). تبار. (ناظم الاطباء) (غیاث). تخمه. نسل. (یادداشت مؤلف):
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم.
خاقانی.
با شما گویم نیازم نیست با بیگانگان
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده ام.
خاقانی.
- بادودمان، اصیل. والاتبار. با اصل و نسب.
- || باخانواده. باخویشان:
سپهدار گودزر بادودمان
که باشند برسان آتش دمان.
فردوسی.
|| جای دود. دودگاه. (یادداشت مؤلف). خانه:
ملت به جوار تو بیاسود
چون صید به دودمان کعبه.
خاقانی.
ز دود سینه ٔ اهل سخن سیاه شده ست
دل دویت که آن هست دودمان سخن.
کمال الدین اسماعیل.
|| عطر و بوی خوش. (ناظم الاطباء).

دودمان. (اِخ) نام موضعی است نزدیک شیراز. (ناظم الاطباء) (برهان). یک فرسخ بیشتر میانه ٔ جنوب و مشرق شیراز است و مظفربن یاقوت در سال سیصد هجری قمری از جانب المقتدر باﷲ عباسی فرمانروای لشکر فارس بود و قریه ٔ دودمان رااحداث فرمود. (فارسنامه ٔ ناصری). و دودمان و دیه کور از جمله ٔ آن است [از جمله ٔ تیر مردان و جویگان]. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 143). دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان شیراز. 311 تن سکنه. آب آن از قنات. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


کدر

کدر. [ک َ] (ع مص) ریختن آب را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

کدر. [ک َ دَ] (ع اِمص) تیرگی هر چه باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

کدر. [ک َ دَ] (ع اِ) ج ِ کَدَرَه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کدره شود.

کدر. [ک ُ دُ / ک ُ دُرر] (ع ص) خر درشت ستبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

کدر. [ک ُ] (ع ص، اِ) ج ِ اَکدَر. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به اکدر شود.

کدر. [ک َ دُ] (اِ) نامی که در طوالش به زیرفون دهند. (یادداشت مؤلف). رجوع به زیرفون شود.

کدر. [ک َ دِ] (اِخ) نام قصبه ٔ پاراب است. (حدود العالم چ ستوده ص 117). و رجوع به پاراب شود.

کدر. [ک َ دِ] (ع ص) تیره. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج). تیره گون. (اقرب الموارد):
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کدرآمیخته اند.
خاقانی.
آن به گهر هم کدر وهم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی.
نظامی.
لباس سوسن خیلی ساده زرد کدر برنگ موهایش بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 13). || گرفته. آزرده. دلگیر. آشفته. ملول. پریشان. مشوش. (ناظم الاطباء). || تار. تاریک. ظلمانی. (ناظم الاطباء). تیره. (یادداشت مؤلف). || ناصاف. (ناظم الاطباء). دردآلود. (یادداشت مؤلف):
بت درون کوزه چون آب کدر
نفس شومت چشمه ٔ آن ای مصر.
مولوی.

کدر. [ک ُ دُرر] (ع ص) جوان فربه گرداندام سخت و توانا استوارخلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوان گرداندام و سخت. (اقرب الموارد).

کدر. [ک َ / ک ُ] (اِخ) موضعی است نزدیک مدینه. (از منتهی الارب). و میان آن و مدینه 8 برید (96 میل) است. (از معجم البلدان).

کدر. [ک َ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا گریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد. کوهستانی و سردسیر. سکنه 150 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

کدر. [ک َ دَ] (اِ) رستنی باشد بسیار خوشبوی و آن را کادی گویند. شراب آن حصبه و جدری را نافع است تا به حدی که کسی را که آبله بیرون می آید قدری شراب کادی بیاشامد اگر عدد آن پنج باشد به شش نرسد. (برهان) (آنندراج). و آن را به هندی کیورا گویند که گلی است تندبو برگش دندانه های تیز دارد چون اره و در دکن و گوالیار بسیار می باشد. (آنندراج): و اگر آب گذر نکند و حرارت همی فروزد به شربتهای دیگر چون شراب کدر و قرص کافور بازگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بأس تو شهابی است که در کام شیاطین
با حرقتش آتش چو شراب کدرآید.
انوری.
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیخته اند.
خاقانی.
از برون آبله را چاره شراب کدرست
چون درون آبله دارید کدر باز دهید.
خاقانی.

معادل ابجد

دودمان کدر

329

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری