معنی دوست بد

حل جدول

دوست بد

ناباب


دوست

یار، یره

خلیل

یار

ترکی به فارسی

دوست

دوست

لغت نامه دهخدا

دوست

دوست. (ص، اِ) محب و یکدل و یکرنگ. (ناظم الاطباء) (برهان). خیرخواه و یار و رفیق. (ناظم الاطباء). یار. (شرفنامه ٔ منیری). مقابل دشمن و این ظاهراً در اصل دوس بوده که به معنی چسبیدن و پیوستن به چیزی است و به مرور ایام از معنی اصلی مهجور گشته به معنی مأخوذ شهرت گرفته پس دوست و دوستان هر دو مزید علیه این باشند از عالم (از قبیل) دست رست و دسترس و مست و مستان. (از آنندراج). مقابل دشمن مأخوذ از دوسیدن به معنی چسبیدن و پیوستن چون دوتن با هم به جان و دل پیوندند هر کدام آن دیگری را دوست باشد و دوست در اصل دوس بوده، صیغه ٔ امر به معنی مفعول و «تاء» در آخر زاید است از قبیل کوس و کوست به معنی نقاره و بالش و بالشت به معنی تکیه. (از غیاث). مأنوس و آشنا و یار و همدل. آنکه نیک اندیشد و نیک خواهد. مقابل دشمن که بد اندیشد و بد خواهد. محب. حباب. صفی. غاشیه. عشیر. این کلمه با بودن و شدن و گرفتن و داشتن صرف و با کلماتی ترکیب شود چون: خدادوست، میهن دوست. نوع دوست. مردم دوست. حق دوست. پول دوست و غیره مقابل دشمن. خلاف دشمن: دوست خالص، رفیق شفیق. دوستی که رفاقت وی عاری از هرگونه شایبه و آلایش است. (یادداشت مؤلف). صدیق. حبیب. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار). ولی. (منتهی الارب). (ترجمان القرآن). خلیل. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار). مولی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). حب. (ترجمان القرآن). ولی. اخ. خلیط. (دهار). ودید. خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب) (دهار). ودود. وَد. وِد.وُد. دِمج. مسیح. شق. شخل. شخیل. خلص. عشیر. لفیف. خِل. خِله. سرسور. خلصان. (منتهی الارب). صفی. سجیر. خُمالی. خلیل. خمال. خِمل. (منتهی الارب). صمیم. ضن. (دهار). بطانه. ولیجه. (ترجمان القرآن):
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک.
سرد است روزگار و دل از مهرسرد نی
می سالخورد باید ما سالخورد نی
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نی
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی.
شاکربخاری.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
بد ناخوریم باده که دوستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم.
دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم.
رودکی.
راهی کو راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی.
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
یار بادت توفیق روز بهی باد رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.
ابوشکور بلخی.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست.
ابوشکور بلخی.
گواژه که خندانمندت کند
سرانجام با دوست جنگ افکند.
ابوشکور بلخی.
محمد که از بودنیها سر اوست
خداوند را از همه روی دوست.
فردوسی.
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود.
فردوسی.
همه دوستان بر تو بردشمنند
به گفتار با تو، به دل با منند.
فردوسی.
از آن انجمن برد با خویشتن
که هم دوست بودند و هم رای زن.
فردوسی.
باده خوریم اکنون با دوستان
زآنکه بدین وقت می آغرده به.
خفاف.
حصیری... حق خدمت دارد و همیشه بنده و دوست یگانه بوده خداوند را. (تاریخ بیهقی). پسندیده تر آنکه میان ما دو دوست عهدی باشد. (تاریخ بیهقی). خبر آن [دیدار] به دور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی). چون دوست زشت کند چه چاره از بازگفتن. (تاریخ بیهقی). دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند. (تاریخ بیهقی).
به صد سال یک دوست آید بدست
به یک روز دشمن توان کرد شصت.
اسدی.
دوست را زود دشمن توان کرد اما دشمن را دوست گردانیدن دشوار بود. (قابوسنامه). به امید هزاردوست یک دشمن مکن. قابوسنامه (از امثال و حکم دهخدا). حکیمی را پرسیدند که دوست بهتر یا برادر؟
گفت برادر نیز دوست به. (از قابوسنامه).
نباشددوست جز آیینه ٔ دوست
به جان و دل هم او این و هم این اوست.
ناصرخسرو.
دوستان چون جفا کنند همی
من چه امید دارم از دشمن.
مسعودسعد.
دوست را گر ز هم بدری پوست
گر کند آه او نباشد دوست.
سنایی.
دوستان را به گاه سود و زیان
بتوان دید و آزمود توان.
سنایی.
دوست گرچه دوصد دو یار بود
دشمن ارچه یکی هزار بود.
سنایی.
دوستان و دشمنان را آب و آتش فعل باش
بدسگالان را بسوز و نیکخواهان را بساز.
سوزنی.
از دشمنان برند شکایت بسوی دوست
چون دوست دشمن است شکایت کجا برم.
اظهری.
سدیگر آنکه دل دوستان نیازاری
که دوست آینه باشد چو اندر او نگری.
انوری.
دوست را دشمنی و دشمن دوست
جز مرا این عقاب می نرسد.
خاقانی.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی بینم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمی بینم.
خاقانی.
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به.
خاقانی.
نیت من نکوست در حق دوست
دوستان را نیت نکو باشد.
خاقانی.
دوری ز در تو اهل معنی را
چون طعنه ٔ دوست دل شکن باشد.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
ای دوست غم جهان بیهوده مخور
بیهوده غم جهان فرسوده مخور.
(منسوب به خیام).
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم.
(منسوب به خیام).
ای دوست چرا در این جهان بیخبری
روزان و شبان در طلب سیم و زری.
(منسوب به خیام).
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.
نظامی.
آن شنیده ستی که در هندوستان
دید دانایی گروهی دوستان.
مولوی.
دوستان راکجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری.
سعدی.
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست.
سعدی.
یکی از دوستان گفت در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی. (گلستان).
به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید به دوستان دگر.
سعدی.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی.
سعدی (گلستان).
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل.
حافظ.
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به.
حافظ.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
- امثال:
از دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
دوست آن است کو معایب تو
همچو آیینه روبرو گوید
نه که چون شانه با هزار زبان
در قفا رفته موبمو گوید.
(امثال و حکم دهخدا).
دوست آن است که با تو راست گوید نه آنکه دروغ ترا راست انگارد. (امثال و حکم دهخدا).
دوست آن است که بگریاند دشمن آن است که بخنداند. (امثال و حکم دهخدا).
دوستان در زندان بکار آیند که برسفره دشمنان هم دوست نمایند. (امثال و حکم دهخدا).
دوستان سه گروهند دوست و دوست دوست و دشمن دشمن. (امثال و حکم دهخدا).
دوستان وفادار بهتر از خویشند.
(امثال و حکم دهخدا).
دوست از دوست یاد کند با یک گوز پوچ.
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد.
سعدی (از امثال و حکم).
دوست را چیست به ز دیدن دوست.
سنائی (از امثال و حکم).
دوست را کس به یک بدی نفروخت.
سنائی (از امثال و حکم).
دوست ما ناداشت کاری تاخت زی ما پیلواری. (یادداشت مؤلف).
دوست مرا یاد کند یک هل پوچ. (امثال و حکم دهخدا).
دوست نادان بتر ز صد دشمن.
(امثال و حکم دهخدا).
دوست نادان بر دشمن دانا مگزین. مرزبان نامه (از امثال و حکم).
دوست نباید ز دوست در گله باشد.
(امثال وحکم دهخدا).
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد.
(تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
هر چه از دوست می رسد نیکوست.
(امثال و حکم دهخدا).
هر که جز دوست دید دوست ندید.
(امثال و حکم دهخدا).
هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. (یادداشت مؤلف).
- درویش دوست، که به درویش و فقیر محبت و مهر ورزد. دوستدار فقرا و درویشان:
به آزرم سلطان درویش دوست
به درویش قانع که سلطان خود اوست.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ درویش دوست شود.
- دوست دوست زدن، دوست دوست گفتن. (آنندراج):
قبله ٔ من تا به دل کرد خیال تو جای
می زندم عضوعضو بر در دل دوست دوست.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دوست فزا، دوست افزا. که بر شماره ٔ دوستان بیفزاید. که سبب فزونی دوستان گردد:
ور بزم بود بخشش او دوست فزای است
ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است.
سوزنی.
- دوست و دشمن، درتداول عامه، چشم و هم چشم. سر و همسر. (یادداشت مؤلف).
- هزاردوست، که با بسیار کس دوستی دارد. که دوستان فراوان و بسیار دارد.
- || که بسیاری او را دوست گرفته باشند:
معشوق هزاردوست را دل ندهی.
سعدی (گلستان).
|| نگار. زیبا. زیباروی. (یادداشت مؤلف). معشوق. (ناظم الاطباء). شاهد. (ناظم الاطباء). معشوقه. محبوبه. یار:
چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و ز رنگ زگال.
منجیک.
نخفت آن شب تیره در بوستان
همی یاد کرد از لب دوستان.
فردوسی.
ورا در زمین دوست شیرین بدی
بر او بر چو روشن جهان بین بدی.
فردوسی.
دامن از اشک می کشم در خون
دوست دامن به من کی آلاید.
خاقانی.
دامن دوست گیر خاقانی
وز گریبان عشق سر درکش.
خاقانی.
آنچه عشق دوست با من می کند
واﷲ ار دشمن به دشمن می کند.
خاقانی.
از عشق دوست بین که چه آمد به روی من
کز غم مرا بکشت و نیامد به سوی من.
خاقانی.
مرا پرسی که چونی ؟ چونم ای دوست
جگر پردردو دل پرخونم ای دوست
حدیث عاشقی بر من رها کن
تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست
شنیدم عاشقان را می نوازی
مگر من زآن میان بیرونم ای دوست
نگفتی گر بیفتی گیرمت دست
از این افتاده تر کاکنونم ای دوست
غزلهای نظامی بر تو خوانم
نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست.
نظامی.
آب حیات من است خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز غم ابروی دوست
داروی عشاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست
هر غزلم نامه ای است صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست.
سعدی.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
دل دادمش به مژده وخجلت همی برم
زین نقد جان خویش که کردم نثار دوست
ماییم و آستانه ٔ عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست.
حافظ.
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست.
حافظ.
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هرحیله رهی باید کرد.
معتمدالدوله ٔ نشاط.
|| عاشق. (ناظم الاطباء).دوستدار کسی. پرستنده. ستاینده. (یادداشت مؤلف).
- خدادوست، آنکه پرستش خدا پیشه دارد. که خدا را دوست دارد و پرستد. یزدان پرست. (یادداشت مؤلف):
خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست دوست.
سعدی (بوستان).
رجوع به ماده ٔ خدادوست شود.
|| مورد مهر و علاقه. محبوب. که شخص بدان دلبستگی و محبت داشته باشد. چیز مورد دلخواه. دلپسند. گرامی. عزیز. (یادداشت مؤلف). دلفریب. (ناظم الاطباء):
تاماه شب عید گرامی بود و دوست
چون رفته عزیزی که همی از سفر آید...
فرخی.
به نزد پدر دختر ار چند دوست
بتردشمن و مهترین ننگش اوست.
اسدی.
- دوست تر، گرامی تر و عزیزتر:
بیش از این گفت نخواهم به حق نعمت آن
که مرا خدمت او دوست تر از ملک زمین.
فرخی.
زو دوست ترم هیچکسی نیست وگر هست
آنم که همی گویم پازند قران است.
فرخی.
|| آشنا. مطلوب و محبوب:
خشک سیم و خشک چوب و خشک پوست
از کجا می آید این آواز دوست.
مولوی.
|| خدا. آفریدگار. کنایه از پروردگار:
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند برحسب اختیار دوست.
حافظ.

دوست. (اِخ) نهمین از خانان اوزبک خیوه. از حدود 953 تا 965 هَ. ق. (یادداشت مؤلف).


بد

بد. [ب َ] (ص) نقیض خوب و نیک. (برهان قاطع). ضد نیک. (فرهنگ سروری). ضد خوب. (آنندراج). نقیض خوب و نیک و خوش. (ناظم الاطباء). ناگوار. زشت. ردی. ردیه. نغام. ناخوش. دُژ. سوء. (یادداشت مؤلف):
چرخ چنین است و برین ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
رودکی.
نباشد زین زمانه ٔ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
رودکی.
بیاموز تا بد نباشدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور.
اگر بازجویند ازو بیت بد
همانا که باشد کم از پنج صد.
فردوسی.
برو جاودان خانه زندان تست
همان گوهر بد نگهبان تست.
فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد.
فردوسی.
که زشت از خوب و نیک از بدبدانی
بدل کاری سگالی کش توانی.
(ویس ورامین).
مگوی شعر، پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که وی کرده است. (تاریخ بیهقی ص 100). لوط بیامد جوان را دید بغایت خوبی و حسن صورت با خود اندیشه کرد که اگر این جماعت بداند که چنین پسران رسیده است و ایشان بنگرند که مبادا از فعل بد بایشان زحمتی برسد. (قصص الانبیاء ص 55).
بد ندانی تاندانی نیک را
ضدرا از ضد توان دید ای فتی.
مولوی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او.
سعدی (گلستان).
وز بدی آنچه او بجای خود است
عاقبتش عدل خواند ار چه بد است.
اوحدی.
- بد حادثه،سوء حادثه. (یادداشت مؤلف):
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم.
حافظ.
- بد خوردن باده، عربده و پیله کردن در مستی با حریفان. (یادداشت مؤلف):
بد ناخوریم باده که دوستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم
دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم.
رودکی.
- بد و نیک، خوش و ناخوش. زشت و زیبا. نیک و بد:
از او دان فزونی و زو دان شمار
بدو نیک نزدیک او آشکار.
فردوسی.
کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین.
فرخی.
بد و نیک تو هر دو می شنوم
نیک و بدناشنوده کی ماند.
ادیب صابر.
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم.
ابن یمین.
- بد و نیک ندانستن، بی حیا بودن. (یادداشت مؤلف).
- دل بد کردن، ترسیدن.
- دل کسی را بد کردن، او را ترسانیدن.
- امثال:
از بد و نیک کس کسی را چه ؟
سنایی.
نظیر: مرا بگور تو نمی گذارند. (از امثال و حکم دهخدا).
یار بد از مار جانگزای بتر.
قاآنی (از امثال و حکم مؤلف).
|| فاسد. زبون. مفسد. شریر. دارای آسیب و آفت. (ناظم الاطباء). زشت کار. طالح. (از یادداشت مؤلف). خبیث. تباهکار:
چو پیش نشانه فرازآمد اوی
گروی زره آن بد زشت خوی.
فردوسی.
به بندوی گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی.
فردوسی.
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
سعدی (گلستان).
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی.
حافظ.
- بد و نیک، طالح و صالح:
بد و نیک را بذل کن سیم وزر
که این کسب خیر است و آن دفع شر.
سعدی.
- امثال:
بد همه را بد داند. (امثال و حکم مؤلف).
هیچ بدی نرفت که خوب جایش بیاید.
نظیر: رحمت به کفن دوز اول. (امثال و حکم مؤلف).
|| ناخوش. ناسازگار.ناسازوار. که معتدل نیست. (یادداشت مؤلف): داراگردشهری است... با هوای بد. (حدود العالم). نسا شهری است... با هوای بد. (حدود العالم). و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال، نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه). || مخالف. دشمن: و دل سلطان با وی گران کرده بودند که خواجه ٔ بزرگ با وی بد بود از جهت بوعبداﷲ پارسی چاکرش که امیرک رفته بود از جهت فراگرفتن بوعبداﷲ به بلخ. (تاریخ بیهقی). || نحس. (یادداشت مؤلف):
برآید بدست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد.
فردوسی.
|| قلب، مقابل سره. زیف. قسی. نفایه. (یادداشت مؤلف). || (اِ) وای. ویل: بد فلان را؛ وای بر او. ویل له، بد او را. ویل لک با بد ترا. تعساً له، بد او را. (یادداشت مؤلف):
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسایی.
|| (ق) بسختی. بصعوبت. سخت. (یادداشت مؤلف):
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند زایران بر زبان
مرغزار ما بشیر آراسته ست
بد توان کوشید باشیر ژیان.
فرخی.
زن چو مار است زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند.
اوحدی.
|| (اِ) عیب. نقص. زشتی. (یادداشت مؤلف):
در خود آن بد را نمی بینی عیان
ورنه دشمن بودتی خود را بجان.
مولوی.
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری.
حافظ.
بدوران دو کس را اگر دیدمی
بگرد سر هردو گردیدمی
یکی آنکه گوید بد من بمن
دگر آنکه گوید بد خویشتن.
اسیری.
|| جُرم. گناه. (یادداشت مؤلف):
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گناه ایچ بد نبشلد.
ابوشکور.
بدو گفت هرچون که می بنگرم
به بادافره ٔ بد نه اندر خورم.
فردوسی.
که این روز بادافره ٔ ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست.
فردوسی.
- بد و نیک، کار بد و کار خوب. عمل نیک و عمل زشت:
بد و نیک را هر دو پاداشن است
خنک آنکه جانْش از خرد روشن است.
اسدی.
|| ذُل. (یادداشت مؤلف). خواری:
بیابی بنزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری.
فردوسی.
|| بیماری. درد. مرض. (یادداشت مؤلف):
کرا گفت آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| ایذاء. (یادداشت مؤلف). آزار:
با فلک یار مشو در بد من
ای بهر نیکویی ارزانی.
انوری.
|| شر. فتنه. بلا. آسیب. ظلم.جور. سوء رفتار. سوء معامله. سوء عمل. رنج. گزند. صدمه. تعب. (یادداشت مؤلف). خباثت. شرارت:
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است.
رودکی.
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
مهر مفکن بدین سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دارو شد
بد او را کمرت نیک بتنج.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 55).
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
ابوسعد آنک از گیتی ازو پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
سپه را ز بد ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او کاشتی.
دقیقی.
به ایران همی دست یابد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.
فردوسی.
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد.
فردوسی.
ز ناآمده بد چه ترسی همی
ز دیهیم شاهی چه پرسی همی.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد.
فردوسی.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
باز گردد بتو هر آینه بد.
عنصری.
زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام.
عنصری.
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وز آن بدی که نیامد بسوی تو مسگال.
قطران.
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و بمن بد نرسد.
(منسوب به خیام).
از بد چرخ آسیاکردار
خشک شد در دهان بنده عدو.
سوزنی.
از بد چارونهت باد پناه
آنکه بر چارونهش فرمان است.
انوری.
- بد رسیدن، شر و بلا و آسیب نازل شدن. به حادثه ٔ ناگوار برخوردن:
که اندیشه هاتان چنین گشت بد
چو اندیشه ٔ بد کنی بد رسد.
فردوسی.
هم از بدخویی هم ز کردار بد
بروی جوانان چنین بد رسد.
فردوسی.
چو جویی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد.
فردوسی.
نیاوردت ایدر مگر بخت بد
همی خواست تا بر سرت بد رسد.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- بد روزگار، مصائب دهر. آسیب روزگار. (از یادداشتهای مؤلف):
ببرد سر بی گناهان هزار
هراسان شده ست از بد روزگار.
فردوسی.
ندارم همی دشمن خویش خوار
بترسم همی از بد روزگار.
فردوسی.
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار.
فردوسی.
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
فردوسی.
- بدِ زمان، بد روزگار، مصائب روزگار:
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی.
حافظ.
- امثال:
اگر بد کاشتی هم بد بروید. پوریای ولی.
(از امثال و حکم مؤلف).
بد آنست که نباشد. (امثال و حکم مؤلف).
بد از پیش خدا نیاید. (امثال و حکم مؤلف).
نخواهد خویشتن را هیچکس بد.
(ویس و رامین از امثال و حکم مؤلف).
هر بد که بخود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من.
سعدی (امثال و حکم مؤلف).
هر که بد کند بد بیند. (کیمیای سعادت ازامثال و حکم).
هر که بدی کرد و ببد یار شد
هم به بد خویش گرفتار شد.
جامعالتمثیل (از امثال و حکم مؤلف).
یار نیک را در روز بد شناسند. (امثال و حکم دهخدا).

فرهنگ عمید

بد


۱.دارای عیب و نقص، با کیفیت پایین، نامرغوب: هوای بد، اخلاق بد،
(قید) به طور نامناسب و زشت: همیشه بد لباس می‌پوشد،
(قید) به‌سختی، به‌دشواری،
(اسم) شر، بدی،


دوست

[مقابلِ دشمن] یار، همدم، رفیق مهربان،
دوست‌دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خدادوست، وطن‌دوست، شاه‌دوست،

گویش مازندرانی

بد

بد زشت و نازیبا

فارسی به عربی

دوست

حلیف، صدیق، ودی

فرهنگ فارسی هوشیار

دوست

محب و یکدل و یکرنگ

فرهنگ معین

دوست

یار، همدم، عاشق، معشوق. [خوانش: (ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

دوست

آشنا، حبیب، خلیل، دمساز، دوستدار، رفیق، صحابه، صدوق، صدیق، محب، محبوب، محبوبه، مصاحب، معاشر، معشوق، ولی، همراه، همنشین، یار،
(متضاد) دشمن، عدو

معادل ابجد

دوست بد

476

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری