معنی دیانوش

لغت نامه دهخدا

دیانوش

دیانوش. [دَ] (اِخ) نام دریازن و دزدی دریائیست در قصه ٔ وامق و عذرای (از اسدی). نام مهتر دزدانی باشد که در ایام وامق و عذرا در خشکی و دریا دزدی و راهزنی میکردند و بعضی گویند نام شخصی است که عذرا را بفروخت. (برهان) (از آنندراج):
بدان راه داران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری.


دانوش

دانوش. (اِخ) نام مردی که عذرا را فروخت و عذرا نام معشوقه ٔ وامق است و داستان این دو عاشق و معشوق را عنصری بنظم کشیده بوده است منتهی از مجموع آن جز ابیاتی بشاهد لغات در فرهنگها بجای نمانده است:
گذشته بر او بر بسی کام و دام
یکی تیزپائی و دانوش نام.
در فرهنگ سروری (چ دبیرسیاقی ص 532) بیت فوق چنین آمده است. اما در لغت نامه ٔ اسدی (چ اقبال ص 225) دو مصراع بیت مذکور مقلوب نقل شده و شعر نیز شاهد کلمه ٔ «ودانوش » است بنابراین نام فروشنده ٔ عذرا بدو صورت «ودانوش » و «دانوش » در مآخذ مختلف ضبط شده است. برای روشن شدن ذهن لازم بتذکر است که کلمه ٔ «ادانوش » نام کسی که عذرا چشم او را کند و «دیانوش » نام مهتر دزدان نیز در داستان وامق و عذرای عنصری آمده است.


بدن

بدن. [ب ُ دَ] (مص) مخفف بودن:
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
بزیر اندر آورده بد پهلوان.
شهید.
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.
رودکی.
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب.
رودکی.
این جهان بر کسی نخواهد ماند
تا جهان بد نبد مگر زین سان.
خسروانی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
شاکر.
یکی فال گیریم و شاید بدن
که گیتی بیک سان ندارد درنگ.
امیر طاهربن فضل چغانی.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
تو گفتی همی خون ببارد سپهر
پدر را نبد بر پسر جای مهر.
فردوسی.
بخواهد بدن بیگمان بودنی
نکاهد بپرهیز افزودنی.
فردوسی.
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب
خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب.
منوچهری.
کمابیش از صد و هفتادوسه روز
بدم در بستر خورشید پرنور.
منوچهری.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری.
بدیشان نبد زآتش مهر تیو
بیک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
نبد چیز از آغازو او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچکس.
اسدی.
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
مرا ارادت نابودن و بدن نبود
که بودمی بمراد خود از دگر کردار.
ناصرخسرو.
عرض کی تواند بدن زآنکه او
برین گوهران سر بسرپادشاست.
ناصرخسرو.
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش.
نظامی.
سمنبر غافل از نظاره ٔ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.
نظامی.
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم.
سعدی (طیبات).
وه که بیک بار پراکنده شد
آنچه بعمری بدم اندوخته.
سعدی (بدایع).
و رجوع به بودن شود.


راهدار

راهدار. (نف مرکب) راهدارنده. کسی که از طرف دولت مأمورگرفتن مالیات راه است از مسافران. (فرهنگ نظام). کسی که بمحافظت راهها از طرف حکام مأمور باشد و ضبط خراج امتعه ٔ تجار بکند. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). محافظت کننده ٔ طرق و شوارع. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف). محافظ و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء) (برهان). مأمور وزارت راه که مراقبت و تعمیر راهها را برعهده دارد:
راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال
بر ره از راهبران تو بخواهند جواز.
فرخی.
راهداران فلک بر گذر راهزنان
بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند.
ملک الشعراء بهار.
|| قراسواران. (ناظم الاطباء). قره سواران: و استیلای دزدان تا غایتی بود که ناگاه در شب، خانه امیری را کبس کرده غارت کردندی. و تتغاولان و راهداران زیادت از او نمیکردند. (تاریخ غازانی ص 279). و ای بسا کاروان که راههای مجهول بغایت دور پرمشقت اختیار کردندی تا از دست شناقص تتغاولان راهداران خلاص یابند. (تاریخ غازانی ص 279). و صادر و وارد را هرگز از دزدان چندان پریشانیی نبود که از تتغاولان و راهداران. (تاریخ غازانی ص 279).
مردم چشم مرا باشد مدار از خون دل
گر نیاید کاروان بی توشه ماند راهدار.
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی).
|| گمرکچی. (یادداشت مؤلف). عشار. باربان. (یادداشت مؤلف). آنکه باج راه را بگیرد. (ناظم الاطباء). باجدار. (شعوری ج 2 ورق 11). گمرکچی که از قوافل محصول گیرد. (لغت محلی شوشتر). || بمجاز، مسافر را گویند. (از بهار عجم) (از ارمغان آصفی):
راه بربسته راهداران را
دوخته کام، کامکاران را.
نظامی.
|| کنایه از راهزن. (رشیدی) (از انجمن آرا). قاطع طریق و راهزن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). دزد راهزن و قطاع الطریق که ناگهان بر مسافرین حمله برده آنها را دستگیر کرده یا می کشد. (ناظم الاطباء). دزد و راهزن. (ازبرهان). راهزن، یعنی آنکه باج میگیرد و پول میبرد، راه بند نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 11). همان راه بند. (شرفنامه ٔ منیری). دزد راهزن. دزد دریازن. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی):
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری (از لغت فرس).
خدای از شر و رنج راهداران
گروه خویش را ایمن بداراد.
ناصرخسرو.
مگر آن کو گناهکار بود
دزد خونی و راهدار بود.
نظامی (از رشیدی).
|| دارای راه. مقابل بیراه (اسب). خوشرفتار. (رشیدی). اگر چه ره بمعنی رفتار شایع است چنانکه گویند: اسب خوش راه، و اسب فلانی راه ندارد لیکن بمعنی اسب خوشرفتار، صحیح راهوار به واو است. (بهار عجم) (از آنندراج). اسب راهوار. (یادداشت مؤلف). بمعنی خوشرفتار خطاست و صحیح راهوار است به واو، و رهوار نوعی از رفتاراست که بسیار هموار بود و صاحب این رفتار را نیز رهوار گویند. (غیاث اللغات). || (در پارچه) مخطط. دارای خطوط متوازی نمایان خواه برجسته و خواه غیر برجسته در متن پارچه. دارای خطوط متوازی و متمایز از متن پارچه در جهت تار. راه راه: مخمل راهدار؛ کبریتی.


مهتر

مهتر. [م ِ ت َ] (ص تفضیلی) بزرگتر. با مقام و منزلت و مرتبت برتر:
چو شاه تو بردر مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند.
فردوسی.
چنین چیزها از وی [خواجه] آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی).
خنک آنکس را کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
|| بزرگتر به سال. (ناظم الاطباء). سالخورده تر:
به کهتردهم یا به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر.
فردوسی.
برادر تو دانی که کهتر بود
فزون تر بر او مهر مهتر بود.
فردوسی.
برادر دو بودش دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر به سال.
فردوسی.
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوئی لشکری.
فردوسی.
نهانی بدو گفت مهتر پسر
که از ما که بود ای پدر تاجور.
فردوسی.
که ارجاسب را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر.
فردوسی.
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که می کهتری.
نجیبی.
برادر مهتر ایشان [فرزندان] روی به تجارت آورده سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله و دمنه). || بزرگ. کلان. بزرگ به جثه:
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با چنگ ایشان نبد توش و تاو.
فردوسی.
یکی پیشرو بود مهتر ز پیل
به سر بر سرون داشت همرنگ نیل.
فردوسی.
در اول ماه جمادی الاَّخر به سال چهارصد و نودونه در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام پدید آمدی تا نیم شب یا زیادت چون ستونی یا مهتر از روی زمین تابه کبد آسمان. (تاریخ سیستان). نه هرچه به قامت مهتر به قیمت بهتر. (گلستان سعدی). || بزرگ به مقدار و وسعت یا گنجایش. فراخ تر. وسیعتر. کلان تر: شهری است با هوای تن درست... و از جیرفت مهتر است. (حدود العالم).
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه.
فرخی.
مهتر بودخزانه ٔ زر تو از خزر
بهتر بود قمطره ٔ عود تو از قمار.
منوچهری.
میگویند کی به هزار گام شیراز مهتر بوده ست [از اصفهان]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). || رئیس و سردار قوم. (آنندراج). رئیس و سردار و امیر و بزرگ و حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). ابن حلا. اوزن. تبن. جبهه. جحجح. جحجاح. جخب. رأب. رت. رئیس. ریس. روق. صمد. صیابه. عبقری. عراعر. عصفور. علم. علود. عمود. عمیثل. عیر. عین. غره. غطراف. غطریف. قرم. قرن. قرهب. قریع. قمقام. قیل. کوثر. مجلجل. مخراق. مخط. مراس. مشوذ. معصب. مغذمر. مقارع. مقرم. مقروع. مقول. ملحلح. ناب. وجه. وحی. هامه. (منتهی الارب). سید. سری. (دهار). عریف. (زمخشری). مولا. مولی. خواجه. صاحب. حلاحل. عمید. زعیم. صندید. همام. نقیب. رأس. بدر. سر. سرور.قرم. ساند. اسود. غطریف. غرنیق. ثور. اسن. بزرگ. آقا. گردن. (از یادداشت مؤلف):
مهتران جهان همه مردند
مرگ راسر همه فروکردند.
رودکی.
مهترا بارخدایا ملک بغدادا
سده ٔ سی ویکم بر تو مبارک بادا.
ابوالعباس ربنجنی.
چون تبت خاقان بمیرد و از آن قبیله هیچکس نماند یکی را از این اجایل، مهتر کنند. (حدود العالم). و هر قبیله ای از ایشان را مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم). کوفجان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است. (حدود العالم).
چو مهترشدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن.
فردوسی.
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی.
فردوسی.
همه مهتران خواندند آفرین
بر آن پرهنر شهریار زمین.
فردوسی.
گر خوار شدم سوی بت خویش رواباد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره (از صحاح الفرس).
گوید که منم مهتر بازار نمدها
بس کاج خورد مهتر بازار و زبگر.
منجیک.
ای زن تو روسپی این شهر را دروازه نیست
نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست.
مرصعی.
چون او نبوده اند اگرچند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار شیر.
فرخی.
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هرکسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود.
فرخی.
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
فرخی.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری.
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است.
منوچهری.
کهتر اندرخدمتت والاتر از مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
منوچهری.
همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی.
منوچهری.
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 152).
سپاه به سیستان بازگشتند و بر خویش مهتر کردند سعیدبن قشم السعدی. (تاریخ سیستان). داند که دو مهتر بازگذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72). امیر رسولان و نامه ها پیوسته کرد و به ما دست زد... ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم. (تاریخ بیهقی ص 132). از در عبداﷲ علی فرودآمد و به خانه رفت و مهتران و اعیان آمدن گرفتند. چندان نقدو غلام و جامه و نثار آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی ص 152).
مهتر خویش را حقیر کند
سوی دانا دبیر با تقصیر.
ناصرخسرو.
وین خردمند سخنران زآن سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است.
ناصرخسرو.
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شورو آن چلب.
ناصرخسرو.
برادران را حسد بسیار شد چون تعبیر خواب می دانستند و معلوم ایشان شد که او مهتر خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 61). قوله تعالی: و خلق الجان من مارج من نار؛ یعنی آن زبانه ٔ آتش و مهتر این فرشتگان ابلیس و نام آن به زبان عبرانی و سریانی عزازیل گفتند. (قصص الانبیاء ص 17). گفت ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آن است که آن را آمرزش توان کرد. (نوروزنامه). قرب هفتادهزار مرد بساخت وسوی یمن فرستاد با مهتران نامداران. (مجمل التواریخ و القصص). چون نامه به باذان رسید دو مهتر سخن گوی را سوی مدینه فرستاد بدین کار. (مجمل التواریخ و القصص).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جَلد و دکاندار.
سنائی.
هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم... کهتران نیست. (کلیله و دمنه).
گر کسی بی عدل و فضل و بذل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی.
ادیب صابر.
بدین نشان نتوان یافت مهتری الا
نظام دین محمد محمدبن عمر.
سوزنی.
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است.
خاقانی.
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است.
خاقانی.
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است.
خاقانی.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
سعدی (گلستان).
پند است خطاب مهتران وآنگه بند
چون پند دهند و نشنوی بند نهند.
سعدی (گلستان).
فرمودند آن کس مهتر خضر بود علیه السلام. (انیس الطالبین ص 159).
این گفتی صدر مهتران جوی
و آن گفتی مدح خسروان گوی.
جامی.
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
وصفی کرمانی.
اقرام، مهتر گردانیدن. تبن، مهتر جوانمرد و شریف. جاثلیق، مهتر ترسایان. جبل، مهتر قوم و دانشمند آنها. جثامه؛ مهتر حلیم. جحفل، مهتر جوانمرد. حجل، مهتر زنبوران عسل. خراطیم القوم، مهتران قوم. خضارم، مهتر بردبار. خضرم، مهتر بردبار. خضم، مهتر بردبار بسیارعطا. خندید؛ مهتر بردبار. دعامه؛ مهتر قوم که بر وی تکیه کنند در کارها. صبی، مهتر گرامی. صندد؛ مهتر پردل. صندید؛ مهتر دلاور. صهمیم، مهتر شریف. ضیت، مهتر گرامی. قس، مهتر ترسایان. قسیس، مهتر ترسایان. مدافع؛مهتر غیرمزاحم. هامهالقوم، مهتر و رئیس قوم. هلقم، مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران. تعمیم، مهتر گردانیدن. تعصیب، مهتر گردانیدن. قمقله؛ مهتر گردیدن. (ازمنتهی الارب).
- مهترپرست، آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع:
برفتند هردو به جای نشست
خود و نامداران مهترپرست.
فردوسی.
- || خادم. خدمتگار مخصوص:
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد به جان جهاندار دست.
فردوسی.
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
فردوسی.
- مهتر دبیر، دبیر بزرگ:
بیامد هم آنگاه مهتر دبیر
که رفته ست بیگاه دوش اردشیر.
فردوسی.
- مهتردل، آن که دل بزرگ دارد. آن که سعه ٔ صدر دارد. بزرگوار:
شاعر و مهتردل است و زیرک و والا
رودکی دیگراست و نصرِ بِن احمد.
منوچهری.
- مهترِ دِه، کدخدا. دهخدا:
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
فردوسی.
نهانی به پالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهر خواه.
فردوسی.
نگویم که جز مهتر ده بدم.
فردوسی.
ره به تو یابند و تو ره ده نه ای
مهتر ده خود تو و در ده نه ای.
نظامی.
- مهترزاده، بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. اصیل: بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
ز مهترزادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر.
نظامی.
- مهترشناس، آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار:
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهترشناس و نه یزدان شناس.
فردوسی.
- مهتر عالم، مراد پیغمبر اسلام (ص) است: ابی بن کعب از مهتر عالم سؤال کرد که آفتاب چگونه خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 16).
- مهتر کردن، بزرگ کردن. سروری دادن. تسوید:
بر طبع نبات و جانور پاک
ای پور تو را که کرد مهتر.
ناصرخسرو.
- مهترمنش، بزرگ منش. با منش بزرگان:
مهتر آزاده ٔ مهترمنش
کز خردش جان است از جان تنش.
منوچهری.
- مهترنژاد، بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده:
گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
دقیقی.
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
فردوسی.
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
فردوسی.
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
فردوسی.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
اسدی (گرشاسب نامه).
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی (بوستان).
- امثال:
نه هرکس که او مهتر او بهتر است.
فردوسی.
|| (اِخ) پیغمبر اسلام. در این صورت به طور اطلاق (بدون قید) استعمال کنند: شبانه به خواب دید مهتر را صلی اﷲ علیه که گفت جوانمردان راست گویند. (تذکرهالاولیاء).
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست.
مولوی (مثنوی).
|| (اِ مرکب) حضرت. (یادداشت مؤلف): کبیسه از وقت مهتر آدم تا وقت مصطفی بودو در حجهالوداع حرام گشت. (مجمل التواریخ و القصص). || عنوان عیاران: مهتر نسیم، مهتر نعیم، مهتر لیث، مهتر محمود، مهتر برق (که در اسکندرنامه وغیره آمده است).
- مثل مهتر نسیم عیار،شیرین کار. نازک کار. جلد. چالاک. (امثال و حکم ج 3 ص 1493).
|| متصدی امور داخلی دستگاهی.
- مهتر رخت، پیش خدمتی که رخت می پوشاند و پیش خدمتی که رخت سفر به وی سپرده شده. (ناظم الاطباء). پیش خدمتی که رخت پوشاند. (آنندراج).
- مهتر سرای، رئیس غلامان سرای. رئیس و متصدی امور سرای: شکر خادم مهتر سرای را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 356). [مهتر سرای] گفت: زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد این چنین روئی زیر خاک کردن. (تاریخ بیهقی ص 382).
|| رئیس خواجگان شاه در عصر صفویه. (از زندگی شاه عباس صفوی). || خدمتگار ستور. (ناظم الاطباء). در عرف بر سائس و چاروا اطلاق کنند و بدین معنی مهتر اسب هم مستعمل است. (آنندراج). آنکه تیمار اسبان کند در طویله. ناظور. ناظوره. نگهبان. نگاهبان. (از یادداشتهای مؤلف). مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است: مهتر در تداول امروزی به معنی ستوربان از بیت ذیل برمی آید که در قدیم مهترپرست بوده و سپس به تخفیف مهتر شده است:
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسب اورا ببست.
فردوسی.
نظم و نسق طوایل و تعیین امیر آخور و مهتران و سقایان طوایل با مشارالیه [امیر آخورباشی] میباشد. (تذکرهالملوک ص 14). خدمت مهتری رکیب خانه نیز با خواجه سرایان معتبر بوده. (تذکرهالملوک ص 19).
ز بانگ مهتر و رفتار اسبان
اصول ضرب نطق افتاد چسبان.
محمدسعید اشرف.
تن چو خشکید از قناعت گو مبین تیمارکش
اسپ چوبی نیم جوکی پای بند مهتر است.
ملاطغرا.
|| جاروب کش و نوکری که برمی دارد خاکروبه و جز آن را. (ناظم الاطباء).


ی

ی. [ای] (پسوند) به آخر کلمه درآید و نشانه ٔ نکره بودن باشد و آن از انواع یاء مجهول است. شمس قیس رازی یای نکره را ذیل «حرف نکره » آورده و گوید: و آن یائی است ملینه که در آخر اسماء علامت نکره باشد، چنانکه اسبی خریدم. غلامی فروختم. (المعجم چ تهران ص 187). در یاء نکره فقط تنکیر اسم منظور است بی آنکه افراد یا جمع بودن آن ملحوظ شود، از اینرو این یاء همیشه به اسم نکره پیوندد و الحاق آن به معرفه روا نباشد مگر هنگامی که صفات خوب یا بدی را که اسم خاص بدان شهرت دارد در نظر گیرند و در آن صورت در حکم اسم عام می شود، چنانکه گوییم فلان افلاطونی است. یعنی دانائی مانند افلاطون است:
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری.
خاقانی.
بخوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد
ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی.
خاقانی.
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند بناوردی.
خاقانی.
عیسیی گاه دانش آموزی
یوسفی وقت مجلس افروزی.
نظامی.
چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد.
مولوی.
سوختم در چاه صبر از بهر آن خوب چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی.
حافظ.
|| گاه که اسم خاص را بمنزله ٔ کلمه ٔ مبهم چون فلان و بهمان آرند نیز الحاق یاء نکره به آخر آن روا باشد چنانکه در تداول عامه گویند: زیدی از عمروی طلب دارد. و قدماگاه اسم خاص را بمنزله ٔ عام قرار میدادند، چنانکه جیحون و دجله را به معنی مطلق رود می آوردند و سعدی به همین جهت یاء نکره را به آخر دجله آورده است و گوید:
شنیدم که یک بار در دجله ای
سخن گفت با عابدی کله ای.
سعدی.
|| در مواردی که (همه) یا (هر) به اول کلمه درآید یاء آخر آن نکره باشد چه این الفاظ که از ادات عموم اند با وحدت منافی باشند: و به هر پانزده روزی اندروی روز بازار باشد. (حدودالعالم).
پراکنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای برده هربخردی.
فردوسی.
روان نامشان در همه دفتری
شده هر یکی شاه بر کشوری.
فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی.
و تدبیر هر کاری اینک به واجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی). و آن طایفه از حسد وی (بونصر) هر کسی سخنی کرد به حضرت خلافت. (تاریخ بیهقی). هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن میشنود. (تاریخ بیهقی). میخواستم... هر یکی از ایشان را بمقدار و مرتبت بداشتن و به امیدی که داشت اندررسانیدن. (تاریخ بیهقی). نامه نبشته گشت که این... فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). ری از آن به ما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی).
گلّه ٔ دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد.
لبیبی.
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
سوزنی.
فرق نتوان کرد نور هر یکی
تا نیاموزد نگوید بیشکی.
مولوی.
مشتاق توام با همه جوری و جفائی
محبوب منی با همه جرمی و خطائی.
سعدی.
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
نماند بجز ملک ایزد تعال.
سعدی.
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی.
|| هنگامی که یاء به آخر کلمه ٔ جمع ملحق شود نیز نکره است ودر آن معنی وحدت نباشد چه جمع با وحدت در یکجا فراهم نیاید چنانکه گوئیم: مردانی را دیدم:
کسانی که جویای راه حق اند
خریدار بازار بیرونق اند.
سعدی.
|| همچنین وقتی که کلمه ٔ «یک » به اول اسم درآید یاء آخر آن نکره باشد: یک چیزی بر دل ما ضجرت کرده است. (تاریخ بیهقی).
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود.
مولوی.
در بیابان این شنو یک قصه ای
تا بری از سرّ گفتم حصه ای.
مولوی.
|| گاه یاء نکره به آخر (یک) و معدود آن هر دو ملحق شود چون:
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان.
فردوسی.
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
یکی نامداری بشد نزد شاه.
فردوسی.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری.
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
ناصرخسرو.
یکی وزیری از ترکستان آمده بود او وردان خداست. (تاریخ بخارا نرشخی). چون قتیبه بیکند بگشاد در بتخانه یکی بتی سیمین یافت به وزن چهار هزار درم. (تاریخ بخارا نرشخی). و مرحوم بهاردر سبک شناسی از احسن التقاسیم مقدسی نقل کند که: در زبان بخارائیان تکراری است گویند: «اعطیت یکی درمی » و «رأیت یکی مردی » و دیگران گویند: «اعطیت درمی » و قس علیه. (سبک شناسی ج 1 ص 245). به قول مقدسی... در زبان مردم بخارا تکراری بوده است که با وجود یاء وحدت به آخر اسامی لفظ «یکی » نیز قبل از آن می آورده اند و می گفتند: «یکی درمی » و «یکی مردی » و این معنی صحیح است... اما این قاعده مختص زبان مردم بخارا نبوده است چه در تاریخ سیستان و در شاهنامه ٔ فردوسی نیز این قاعده را سراغ داریم. (سبک شناسی ج 2 ص 320). ایضاً مرحوم بهار در سبک شناسی (ج 1 صص 415- 417) ذیل یاء وحدت و قید وحدت آرد: چنانکه درضمن نقل قول مقدسی گفتیم فصحای زبان دری بجای یای تنکیر بر اسم یا صفت لفظ «یکی » را بر اسم علاوه می کردند و گاه یاء تنکیر و هم «یکی » را با هم می آوردند مثال از تاریخ سیستان: «از بزرگی و فخر اوی یکی آن بود که به روزگار ضحاک که هنوز 140 سال بیش نبود یکی اژدها را که چند کوهی بود تنها بکشت به فرمان ضحاک.» (ص 5)... «اندر سیستان عجایبها بودست... یکی آن است که یکی چشمه از فراه از کوهی همی برآمد و به هوا اندر دوازده فرسنگ همی بشد و آنجا به یکی شارستان همی بیرون شد» (ص 14)... «هم بفراه... یکی سوراخ است چنانکه تیر آنجا بر نرسد و از زبرسون کس آنجا نتواند آمد و از آن سوراخ از هزار سال باز یکی مار بیرون آید» (ص 14). || استعمال یک بدون یاء نکره یا استعمال یک بدون یاء یا با استعمال یاء بعد از اسم چنانکه بگویی: یک مار بیرون آمد. یا یک کوهی بود، از فصاحت بدور و در نظم و نثر قدیم نیست. در شواهد ذیل معدود یکی پس از آن آمده است:
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
رودکی.
نشسته بر او شهریاری چو ماه
یکی بارگه ساخت روزی به دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت.
فردوسی.
بجائی یکی بیشه دیدم براه
نشانم ترا در کمین با سپاه.
فردوسی.
چرخ فلک هرگز پیدانکرد
یکی تاج بر سر بجای کلاه.
فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان.
فردوسی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد.
فردوسی.
یکی مردرا گفتم که حال چیست.
(تاریخ بیهقی).
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی رو سر خویش گیر.
سعدی.
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد.
سعدی.
|| لیکن در اشعار ذیل معدودحذف شده است:
یکی در نشابوردانی چه گفت
چو فرزندش از بینوائی نخفت.
سعدی.
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت.
یکی پنجه ٔ آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد.
سعدی.
یکی شاهدی درسمرقند داشت
که گفتی بجای ثمر قند داشت.
سعدی.
|| اما موارد حذف یاء بعد از اسم بیشتر است:
بدنبال چشمش یکی خال بود.
که چشم خودش هم بدنبال بود.
فردوسی.
و این استعمال اخیر در شعر بیشتر است و در نثر کمتر و گاه اسم بعد ازاین قید حذف میشود و قید مذکور «کسی » یا شخصی معنی میدهد:
یکی گفتش ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای.
سعدی.
یکی بر سر شاخ وبن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید.
سعدی.
و این هم استعمال متأخران است و از شعر در نثر وارد شده و در نثر قدیم نظیرش دیده نشده و قدما در این موارد «کسی » و «مردی » و مانند آن می آوردند. || نیز هرگاه مسندالیه یا مفعول دارای صفت باشد یاء نکره را بر خود اسم موصوف درآورند نه بر صفت آن، چنانکه گویند: مردی دانا، شیری سیاه، قبائی ارغوانی و اگر مراد تأکید باشد صفت را بر موصوف مقدم آورند. مثال از اسرارالتوحید: «او را سلام گوی و بگوی که امروز سرد روزی است (ص 286). و اگر قید وحدت بر سر آن درآید یا را بردارند و گویند: یکی مرد دانا، یکی شیر سیاه، یکی قبای ارغوانی، یکی سرد روز و مانند آن:
چو بشنید ازو نامور این سخن
یکی پاسخ نغز افکند بن.
فردوسی.
|| نیز گاهی قید وحدت را برای تأکید آورند و آن را بر سر مفعول درآورند:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
رودکی.
و در نثر هم گاهی نظیر آن آمده است.
|| یاء تنکیر در اسامی نیز گاهی حذف میشود و این مربوط به رسم الخط است. مثال از بلعمی: «ایدون گویند لیکن جهان تا بود آتش پرستی بود و همه ملوکان جهان آتش پرستیدندی تا بوقت که از یزدگرد شهریار ملک بشد و به مسلمانان افتاد.» که یاء وقتی را از خط حذف کرده است و گمان من آن است که این حذف یا مربوط به رسم الخط قدیم باشد چه صوت این یا با کسره یکی است و صدای یائی ندارد بنابراین آن رادر خطوط قدیم حذف کرده بجای آن کسره ای میگذاشته اند و این رسم الخط تا قرن نهم و دهم هجری هم در کتب خطی دیده میشود. - انتهی. و در این شعر فردوسی نیز یاء حذف شده است.
بیابان که اندر خور رزم بود
بدان جایگه مرز خوارزم بود.
یعنی بیابانی. || و یاء نکره گاه به معنی (آن) آید مانند: چیزی که از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان. یا چیزی که عوض دارد گله ندارد. چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی. چیزی چه طلب کنی که گم کرده نه ای. چیزی بگو که بگنجد. این یاء چون غالباً پیش از «که » موصول آید آن را یاء موصول نیز نامند همچنین بدین یاء اسامی: یاء اشارت. یاء ایمائی. یاء تعریف. یاء وصفی، توصیفی نیز داده اند:
دلی کو پر از داغ هجران بود
در او وصل معشوق درمان بود.
ابوشکور.
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مرورا
همان میوه ٔ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
ابوشکور بلخی.
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی.
فردوسی.
مابه جانب عراق مشغول گردیم ووی به غزنین تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم و طریقی که پدران مابر آن رفته اند نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی). گفت چه گویید اندر مردی که نامه ٔ مزور از من به عبداﷲ الخزاعی برده است. (تاریخ بیهقی). امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد در این باب. (تاریخ بیهقی). سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند کسی را که پیهاء پای سست شود و برنتواند خاست. (نوروزنامه). عادت ملوک عجم چنان بود که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه یکی آنکه راز ایشان آشکارا کردی... و دیگر کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی. (نوروزنامه). رندی که بخورد و بدهد به از عابدی که روزه بدارد و بنهد. (گلستان).
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که درو هیچ مرد نیست.
سعدی.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است.
سعدی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود.
سعدی.
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند.
حافظ.
حذف این یاءنیز روا باشد:
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند.
سعدی.
یعنی عالمی که. || و گاه یاء به معنی «هر» باشد: شبی دو تومان اجاره ٔ این اطاق است، یعنی هرشب. روزی دویست تن را طعام دهند، یعنی هر روز:
بروزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.
فردوسی.
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود.
فردوسی.
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.
طیان.
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
شغلی و فرمانی که باشد به نامه راست باید کرد. (تاریخ بیهقی). ایزد مرا ازتمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است. (تاریخ بیهقی).
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند.
سعدی.
|| و گاه از یاء نکره معنی «هیچ » یا «احدی » مفهوم شود: مردی به عفاف او نیامد. یعنی هیچ مرد: انک لن تفلح العام و لاقابل و لاقاب و لاقباقب... یعنی تو گاهی رهائی نیایی. (منتهی الارب). یبس محرکهً؛ خشک اصلی که گاهی تر نگردیده باشد. (منتهی الارب) یعنی هیچگاه ترنگردیده باشد. و نیز در این مثالها: مردی بخوبی او نیامد. زنی چون او دیده نشد. روزی بی او نبودم. شبی نیست که در خیال تو نباشم. کسی نیامده است. احدی در آنجا نیست. چیزی نخورد و...:
ستاره ندیدم، ندیدم رهی
بدل ز استر ماندم از خویشتن.
ابوشکور.
بگفتند کای خسرو رای و داد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد.
فردوسی.
برنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج.
فردوسی.
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
داده ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار.
منوچهری.
چون روزی در برآمد و از ما کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی). که هرکس پس شغل خویش روند که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود. (تاریخ بیهقی). تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید کارها قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و به مرادی رسند. (تاریخ بیهقی). ما وی را (امیرمحمد) بدیدیم و ممکن نشدتا خدمتی یا اشارتی کردن. (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی). ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب. (نوروزنامه).
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بیشکی.
مولوی.
وین عمارت بسر نبرد کسی.
سعدی.
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی.
سعدی.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
به چه دیر کردی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.
سعدی.
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم.
حافظ.
|| یاء نکره در چند مورد افاده ٔ گونه و نوع و صنف کند:
1- هنگامی که «هیچ » به اول کلمه درآید: پس از رسیدن مابه نشابور رسول خلیفه در رسید با عهد و لواء... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). همه ٔ اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی).
2- آنگاه که به آخر اسماء و مصادر پیوندد:... از وی نیکویی و شادیی آید چنانکه هیچ شادی به آن نرسد. (تاریخ بیهقی).
به دست دوستان برکشته گشتن
ز دنیا رفتنی باشد به تمکین.
سعدی.
3- در آخر مصادری که به تقلید عربی از لفظ فعل آرند و گویا بجای تنوینی است که در آخر مفعول مطلق عربی آید:
بغرید غریدنی چون پلنگ
چو بیدار شد اندرآمد به جنگ.
فردوسی.
بخندید خندیدنی شاهوار
که بشنید آوازش از چاهسار.
فردوسی.
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.
منوچهری.
بفرمود تا وی را بزدند زدنی سخت. (تاریخ بیهقی). امیر بار داد بار دادنی بشکوه. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند... آنگاه آن لطف حال را به جائی رسانند که دیدارکنند دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی)... رعیت باید که از پادشاه بترسند ترسیدنی تمام. (تاریخ بیهقی). و ناف او (کودک نوزاد) ببرند و ناف او به پلیته ٔ لطیف از پشم نرم تافته تافتنی میانه ببندند بستنی خوش تا درد نکند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و آن را به رباطها فروبسته فروبستنی که او را... سر سوی آن عضله گرائید گرائیدنی به وریب. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). برگ فنج را که به تازی بنج گویند اندر شراب پخته پختنی نیک، بر چشم نهادن علاجی سودمند است. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). چون از گرمابه و آبزن فارغ شودروغن بنفشه یا روغن نیلوفر یا روغن مغز کدوء شیرین اندر همه ٔ تن مالند مالیدنی به رفق. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار نه به راستا و نسق مژه ٔ طبیعی. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
قاصدان را بر عصایت دست نی
گو بخسب ای شه مبارک خفتنی.
مولوی.
و صاحب ذخیره گاه این یاء را به آخر اسم مصدر آورده: و سبب آن رطوبتی بسیار و تباه باشد تباهیی بی سوزانی. (ذخیره). منوچهری این مفعول مطلق را گاه بی یاء آورده است:
فرود آور به درگاه وزیرم
فرود آوردن اعشی به باهل.
و گاه به جای (ی) «یک » به اول آن درآورده است:
تو گفتی نای روئین هر زمانی
بگوش اندردمیدی یک دمیدن.
|| و گاه یاءنکره مقدار و همچند را رساند:
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد مر هر گدائی را برنجی.
سعدی (ازنهج الادب ص 914).
یعنی مقدار یک دانه برنج.
سخن را بار خاطر بود کوهی.
ظهوری.
یعنی مقدار کوه. || و یاء در کلمه هائی که چنین و چنان با این و آن به اول آنها درآمده باشد افاده تخصیص کند و کلمه را بمنزله ٔ نکره ٔ مقصوده قرار دهد: همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شد. (تاریخ بیهقی). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان... الفتی به پای شد. (تاریخ بیهقی).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی.
سعدی.
نظر آنان که نکردند براین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
و گاه یاء خود به معنی (آنچنان) آید:
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجبتر آنکه به تیری که از شگانه جداست.
ابوعبداﷲ ادیب.
|| یاء نکره گاه تعظیم را رساند چنانکه گویند: فلان مردی است، آدمی است. یعنی مردی بزرگ و آدمی بزرگ:
مژده ای دل که مسیحانفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
حافظ.
یعنی کسی بزرگ. || و گاه مبالغه را باشد در نیکی یا بدی چنانکه گویند: مردی و چگونه مردی. زنی و چگونه زنی:
با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی.
خاقانی.
قامتی داری که سحری می کند
کاندر آن عاجز بماند سامری.
سعدی.
|| و در شعر زیر ظاهراً تعجب را می رساند:
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی ! بوالعجب کاری ! پریشان عالمی !
حافظ.
یعنی چه بوالعجب و چه صعب و چه پریشان. در الحاق یاء وحدت به ضمایر منفصل چون من و تو کلمه ٔ شخص یاکس حذف شود؛ چون توئی، یعنی شخصی چون تو:
اگر کودک است او به شاهی سزاست
وفادار نی چون توئی بیوفاست.
فردوسی.
بر من احسان تو فراوان شد
و اندک چون توئی فراوان است.
مسعودسعد.
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
منکه با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
سوزنی.
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو توئی یا به فسق همچو منی.
حافظ.
|| و یاء در شعر زیر معنی عیناً. درست. بالتمام. ثانی اثنین. هِت ّ ومِت را رساند:
به انگشت بنمود با کدخدای
که اینک یکی اردشیری به جای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 1970).
|| و گاهی بجای در (فی) آید: هرکه را بگزد حالی هلاک شود. (تاریخ بیهق ص 30). (یعنی در حال) حالی. که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفا. (یعنی فی الحال. در آن حال). (گلستان سعدی). رجوع به ی [ای] (پسوند) نشانه ٔ وحدت شود.

حل جدول

دیانوش

دزد دریایی در قصه وامق و عذرا


دزد دریایی در قصه وامق و عذرا

دیانوش

معادل ابجد

دیانوش

371

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری