معنی دیدن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
نگاه کردن، زیارت کردن، عیادت کردن، صلاح دانستن، مصلحت دیدن. [خوانش: (دَ) [په.] (مص م.)]
(دَ دَ) [ع. دیدان] (اِ.) خوی، عادت، روش.
فرهنگ عمید
حل جدول
نگرستین، دیدار
مترادف و متضاد زبان فارسی
رویت، رمق، نظر، نگریستن
فارسی به انگلیسی
Behold, Perceive, See, Sight, Watch
فارسی به ترکی
görmek
فارسی به عربی
ادرک، انظر، بصر، تحمل (فعل ماض)، رویه، شاهد، عین، غصین، لاحظ، میز، نظره، وجهه النظر
فرهنگ فارسی هوشیار
نگریستن، رویت کردن، نگاه کردن
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Anblick (m), Ansicht (f), Auge (n), Ausblick (m), Aussehen, Beobachten [verb], Blick (m), Blicken, Gucken, Öhr (n), Schauen, Sehen, Zeuge [noun], Anzeigen, Ersehen, Schauen, Sehe, Sehen, Siehe, Sieht
واژه پیشنهادی
تماشا
معادل ابجد
68