معنی دیدگاهها

حل جدول

دیدگاهها

آرا، نظریات، عقاید

فارسی به عربی

اختلاف دیدگاهها

اِخْتلافُ وُجَّهاتِ النَّظَرِ


هماهنگی دیدگاهها

اِتِّحادُ وُِجهاتِ النَّظَرِ

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اتفاق آرا

یگانگی باورها، یگانگی دیدگاهها

عربی به فارسی

اِتِّحادُ وُِجهاتِ النَّظَرِ

هماهنگی دیدگاهها , یکسانی نقطه نظرات , اتفاق نظرها


اِخْتلافُ وُجَّهاتِ النَّظَرِ

اختلاف دیدگاهها , اختلاف عقاید , اختلاف آراء , فقدان اتفاق نظر

سخن بزرگان

سرجور شورارینولد

اندیشه همچون خاک گودی است که تا در آن، دیدگاهها و باورهای تازه نکاریم، به بار نمی نشیند.


رالف والدو امرسون

زینت خانه به دوستانی است که در آنجا تردد می کنند.

دوستان، زینت بخش خانهی ما هستند.

پرتلاش، پرانرژی و آرزومند باشید و ایمان داشته باشید تا به هدف خود برسید.

یکی از نیرومندترین موتورهای کامیابی، آرزومندی است.

چه آسان می توان مطابق عقاید دیگران زندگی کرد، چه آسان می توان در خلوت و انزوا مطابق نظرات خود رفتار نمود، اما بزرگ آن کسی است که در میان مردم، استقلال رای خود را در عین صمیمیت و مهربانی حفظ کند.

آزادی هیچ وقت انتظار ما را نمی کشد، ما باید در بدست آوردنش، از دل و جان دریغ نکنیم. چون در هیچ جایی از زوایای تاریخ سراغ نداریم که آزادی و دموکراسی، سهل و آسان به دست آمده باشد.

در قانون هستی، شادی، آرامش و آزادی زمانی تحقق می یابند که آنها را ببخشیم.

هر انسانی آفریده اندیشه های روزانه خویش است. اگر دگرگونی در زندگی انسان روی دهد، باید از دل و جان آغاز شود تا اندیشه ها و احساسات، شخص را تحت تاثیر قرار دهد و دگرگون سازد.

اجتماع، نامها و آداب و رسوم را دوست دارد و از واقعیتها و افراد آفریننده و خوداتکا بیزار است.

آفرینش هزار جنگل، در یک میوهی درخت بلوط آشکار است.

زمانی که برای نخستین بار چشمانم را به روی چمنزار های صبحگاهی باز کردم و به دنیای زیبا نگریستم، برای زنده بودن از خداوند سپاسگزاری کردم.

از درستی و راستی خود، همانند یک چیز مقدس نگاهبانی کنید.

هیچ چیز به غیر از یکپارچگی ذهن نهایتاً مقدس نیست.

خاموش باشیم، زیرا در آن زمان است که صدای نجوای خدا را خواهیم شنید.

تمدن، نتیجه نفوذ زنان پارسا است.

انسانی که عزم به تنها زیستن نموده است، باید از خانه و کاشانه خویش به همان نسبت دوری جوید که از جامعه. من به هنگام مطالعه و نوشتن، احساس تنهایی نمی کنم، هرچند که در اطرافم هیچ کس نباشد. اما اگر کسی می خواهد تنها باشد، ستارگان آسمان را به او نشان بده.

هیچ چیز زیباتر از شاد کردن و پرهیز از آزار دیگران نیست.

شادی، عطری است که نمی توانی به دیگران بزنی، مگر آنکه قطره هایی از آن را به خودت بزنی.

به خودتان باور داشته باشید؛ به گفته ی دیگران اهمیت ندهید.

یک دوست شاد، همچون شمعی در محفل یاران است.

چرا باید احساس شخصی من، بر پایهی اندیشههای دیگران ساخته شود؟

صاحبان اخلاق، روح جامعه ی خویش اند.

اگرچه جنگ برای اصلاح حال ملت و افزایش آبادانی آغاز می گردد، اما حقیقت این است که در طی جنگ، بحران عظیمی در حیات اجتماعی و سیاسی پدیدار می شود.

آن که در آرزوی دیدن زیبایی های جهان هستی عزم سفر کند، زمانی به گمشده خویش دست خواهد یافت که آن را در بطن خود پرورده باشد.

مردان کم مایه به شانس باور دارند، مردان بااراده و خردمند، به علت و معلول.

مردان بزرگ کسانی هستند که می دانند اندیشه های بزرگ بر جهان حکم می رانند.

نوابغ بزرگ زندگینامه بسیار کوتاهی دارند.

شکوه دوستی در دستان دراز شده به سوی هم، لبخند با محبت و شادی همنشینی نیست، بلکه الهامی روحانی است که هر زمان فرد کشف می کند شخصی دیگر باورش دارد و میخواهد به او باور داشته باشد، به او دست میدهد.

رفتار و منش هر فرد، کتاب مصور اندیشه ها و باورهای اوست.

به آدمها باور داشته باش تا با تو روراست باشند و با آنها بزرگوار باش تا بزرگی نشان دهند.

بروید و به آنچه ایمان دارید، عمل کنید.

باور خود را در عملکردتان پیاده کنید.

به آدمها اعتماد کن تا با تو صادق باشند.

بزرگترین موفقیت عبارت است از اعتماد یا سازش کامل بین اشخاص صمیمی.

بالاترین پیمانی که می توانیم با دوست خود ببندیم این است: "بیا تا ابد اعتماد بین ما حاکم باشد."

هر اندوهی، برانگیزاننده و اندرزی ارزشمند است.

برای ذهنی کدر و تاریک، طبیعت اندوهگین است. برای ذهنی روشن، کل دنیا در حال درخشیدن و سرشار از نور است.

هر انقلابی ابتدا جرقه ای از اندیشه های یک انسان بوده است.

من از اندیشیدن به این نکته که ما چه آسان تسلیم نامها و درجههای اجتماعی میشویم و خود را به آداب و رسوم آن میبازیم، شرمندهام.

زندگی هر کسی افکاری است که او را در بر گرفته است.

زندگی انسان یعنی اندیشه روزانه او.

دوست، کسی است که من می توانم با او صمیمی باشم و جلو او با صدای بلند فکر کنم.

انسانهای بزرگ کسانی هستند که دریافتهاند نیروی معنوی بسیار تواناتر از نیروی مادی است و اندیشه و خرد است که بر دنیا حکم میراند.

اندیشه، شکوفه است؛ زبان، غنچه است و کردار، میوهایست که در پشت سر آنها قرار دارد.

اگر هرکس با فکر خود و بدون نفوذ خارجی برای رسیدن به هدفش کوشش کند، سرانجام، طبیعت تسلیم او شده و دنیا به او روی می آورد.

یک انسان متعالی به اندازه ای که بزرگ می اندیشد، بهتر نیز زندگی می کند.

هنگامی که کاری را آغاز میکنید، آن را با همهی توان انجام دهید؛ همهی وجود خود را روی آن بگذارید؛ آن را با شخصیت خود درآمیزید.

هر انسانی را باید به دلیل خوبی هایش گرامی داشت.

وقتی فرد در فشار درد و رنج باشد و مانند افراد شکست خورده به نظر برسد، تازه فرصت پیدا می کند چیزی یاد بگیرد.

وقتی انسان دوست واقعی دارد که خودش هم دوست واقعی باشد.

نیرویی که در انسان نهفته است، طبیعتی تازه دارد و هیچ کس جز او نمی داند که چه می تواند انجام دهد و خودش هم تا زمانی که آن را نیازماید از آن آگاهی ندارد.

مقیاس ارزش انسان اهمیتی است که به وقت خود می دهد.

کسی که نتواند بر ترس غلبه کند، هنوز اولین درس زندگی را نیاموخته است.

کسی که از تمام کمک های خارجی چشم بپوشد و آن را دور اندازد و شخصأ وارد میدان شود و به نیروی خود برپا ایستد، کسی است که نیرومندی و موفقیت را برایش پیش بینی می کنم.

کسی را که هیچ حقی ندارد، زودتر از کسی که نیمی از حق به جانب اوست، می توان قانع کرد.

خرد مانند الکتریسیته است. هیچ فردی نیست که همیشه خردمند باشد، ولی افراد سزاوار خردمندی، اگر در مسیر درست قرار بگیرند، اندک زمانی خردمند میشوند؛ مانند شیشه، که اگر آن را مالش دهی، مدتی کوتاه به نیروی الکتریسیته مجهز میشود.

چیزی را که ما در باطن خود نداریم در بیرون هم نمی توانیم ببینیم. اگر در نفس شما بزرگی هست، آن را در فرد عامی هم پیدا خواهید کرد.

جهان هستی به کسی که می داند به کجا می رود، راه نشان می دهد.

بیشترین تأثیر افراد خوب زمانی احساس می شود که از میان ما رفته باشند.

برده فقط یک آقا دارد، اما شخص طمعکار نسبت به هر کسی که او را یاری کند، برده است.

آنگاه که انسان در برابر خود می ایستد، به نظر می رسد همه چیز سد راه اوست.

انسان های بزرگ آنهایی هستند که روان، قوی تری از هر نیروی مادی می دانند و بر این باورند که انگار بر حکومت دارند.

اقبال، نام دیگر پایداری در هدف است.

هر چه ما را محدود می کند، نامش را می گذاریم بخت و اقبال.

ما مالک اسباب مادی نمی شویم، بلکه بنده ی آن می گردیم.

پاداش کاری که خوب انجام گرفته همان انجام آن کار است.

یکی از زیباترین پاداشهای زندگی این است که هیچ انسانی نمیتواند بدون اینکه به خودش کمک کند، خالصانه به دیگری کمک کند.

تار و پود روح مادر را از مهربانی بافته اند.

علف هرز چیست؟ گیاهی که نیکوییهای آن هنوز کشف نشده است.

اگر اراده کنید و پایداری داشته باشید، بی شک موفق خواهید شد.

درک زندگی به اندازه ی یک نفس، بسیار آسوده تر است، زیرا شما زندگی می کنید و این کار، نتیجه ی کامیابی ها است.

هر لحظه بزرگ و ماندنی در تاریخچه ی جهان در حقیقت ثمره ی پیروزی اشتیاق ها است.

ترس، همواره از نادانی زاده می شود.

کارهایی را انجام بده که از آنها می ترسی... در این صورت، مرگ ترس را حتمی بدان. ابتدا از پرتگاه به پایین بپر تا در بین راه، بال پرواز خود را بسازی.

از سلامتی خود مراقبت می کنیم، برای روز مبادا پول ذخیره می کنیم، سقف خانه را تعمیر می کنیم و لباس کافی می پوشیم، ولی کیست که در بند آن باشد که بهترین دارایی یعنی دوست را به گونه ای عاقلانه برای خود فراهم کند؟

یافتن نیکوییها در همه جا، معیار سلامت روانی است.

یک دوست می تواند به راستی، شاهکار طبیعت به شمار آید.

انسان در هر شرایط و جایگاهی، نباید دنبالهرو باشد.

برخی از دیدگاهها، ما را جوان میبینند و جوان نگاه میدارند. چنین دیدگاههایی، عشقهای جهانی و زیباییهای جاودانهاند.

وقتی که پیر می شویم، صورت زیبا به سیرت زیبا می پیوندد.

هدف خود را باید روی واقعیت ها بنا سازیم.

به ازاء هر دقیقه عصبانیت، شصت ثانیه شادی را از دست می دهید.

گلها تبسم زمین هستند.

اولین ناآگاهی [در مورد] سیگار این است که هنگام کشیدن آن در عین بیکاری تصور می کنیم کاری انجام می دهیم.

توانگر راستین کسی است که مالک روزش باشد. هیچ پادشاهی، هیچ انسان پولداری و هیچ پری و دیوی، دارای چنین نیرویی نیستند.

آنچه را که ما نتیجه می دانیم، آغاز است.

خردمندان، همیشه همه چیز را نمیدانند.

عقل، نیرویی است که دنیا را اداره می کند.

نشان همیشگی خرد، دیدن معجزه [=کاری شگفتانگیز] میان چیزهای مرسوم است.

هیچ دانشی وجود ندارد که با قدرتی همراه نباشد.

یکی ار خوبیهای دوستی این است که شما میتوانید نزد دوستانتان، نادان باشید.

دانستن یعنی پی بردن به اینکه نمی توانیم بدانیم.

فردا، غریبهای، استادانه، درست آنچه را در همهی زندگی به آن اندیشیدهایم و احساس کردهایم، خواهد گفت.

[بگو] با چه کسانی دوست و رفیقی، تا بگویم چگونه آدمی هستی.

به خانهی دوست خود زیاد رفت و آمد کن، چرا که اگر به او سر نزنی، علفهای هرز، مسیر روبروی خانهی او را خواهند بست.

تنها راه داشتن دوست این است که با او یکی شوید.

یگانه راه دوست پیدا کردن این است که اول خودمان اظهار دوستی کنیم.

با طبیعت همگام باشید، زیرا راز او بردباری و شکیبایی است.

باید در کارها وجدان خود را راهنما قرار دهیم و همان [راهی] را که وجدان به ما نشان می دهد، در پیش بگیریم.

اگر در جستوجوی زیبایی، جهان را هم سراسر درنوردیم، ولی حس آن را با خود نداشته باشیم، آن را نخواهیم یافت.

جان را به هیجان آورید، آنگاه آب و هوا و دهکده و شرایط شما در دنیا همگی ناپدید می شوند، دنیا استواری خود را از دست می دهد، هیچ نمی ماند جز جان و وجود پاک خداوندی که در آن زندگی می کند.

هر اندازه که دنیا را برای یافتن زیبایی زیر پا بگذاریم، باز هم باید آن را با خود ببریم، وگرنه زیبایی را نخواهیم یافت.

هنگامی که اراده کنید، جهان هستی تبانی میکند تا آن اراده، به کردار درآید.

زیبایی در زن بدون وقار مانند تور ماهیگیری فرسوده و سوراخ سوراخ است.

هر شیرینی به تلخی و هر تلخی به شیرینی آمیخته است و هر زشتی از زیبایی نیز بهره دارد.

لغت نامه دهخدا

دیدگاه

دیدگاه. [دی دَ / دْ] (اِ مرکب) دیدگه. دیده گاه.دیده. محل دیده بانی. جای نشست دیده بان. (فرهنگ جهانگیری). جای پاسبانی دیدبان. محل دیدبان:
یکی دیدبان آمد از دیدگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه.
فردوسی.
سر شاه ترکان از آن دیدگاه
بینداخت باید به پیش سپاه.
فردوسی.
بزاری خروش آمد از دیدگاه
که شد کار گردان ایران تباه.
فردوسی.
خروشی بلند آمد از دیدگاه
بسهراب بنمود کآمد سپاه.
فردوسی.
خروشان و جوشان بدان دیدگاه
که تا گرد بیژن برآمد ز راه.
فردوسی.
بر آن موضع دیدگاهها ساختند که پیوسته دیدبان مسلمان آن طرف نگاه میدارد. (راحهالصدور راوندی).
|| چشم. (یادداشت مؤلف):
آن پری و دیو می بیند شبیه
نیست اندر دیدگاه هر دو پیه.
مولوی.
|| منظره. چشم انداز.


نگاه داشتن

نگاه داشتن. [ن ِ ت َ] (مص مرکب) محافظت کردن. پاسبانی کردن. (ناظم الاطباء). حفظ کردن. پاسبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین). صیانت کردن: و آنجا دژی است بر کوه نهاده و آنجا مسلمانند که باژ ستانند و راه نگاه دارند. (حدود العالم). و هر روزی هزار مرد نوبت باره ٔ این قلعه نگاه دارند. (حدود العالم).
طلایه بیامد ز هر دو سپاه
که دارد ز بدخواه لشکر نگاه.
فردوسی.
مگر کس فرستم ز لشکر به راه
که دارند ما را ز دشمن نگاه.
فردوسی.
همی بود گستهم بر دست شاه
که دارد مراو را ز دشمن نگاه.
فردوسی.
به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه.
فرخی.
و عیسی خلافت خویش همام را داد تا شهر را نگاه دارد. (تاریخ سیستان). خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان...رعیت را نگاه دارد. (تاریخ بیهقی).
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).
و لشکرها را ترتیب کردند تا ثغور نگاه میداشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101).
خدای دادت ملک و خدای عزوجل
نگاه دارد ملک تو هم چنان که بداد.
مسعودسعد.
و تا وی [شمشیر] نبود هیچ ملک راست نایستد چه حدها و سیاست به وی توان نگاه داشت. (نوروزنامه). تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن... و از مرغان نگاه دار. (نوروزنامه). متفق شدند که دانه را بباید کاشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال پدیدار آید. (نوروزنامه).
مال را هرکسی به دست آرد
رنجش اندر نگاه داشتن است.
؟ (از کلیله و دمنه).
دین را نگاه دار که ایزد ز هر بدی
دارد تو را نگاه چو دین داشتی نگاه.
سوزنی.
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه.
سعدی.
خوش دولتی است خرم و خوش خسروی کریم
یارب ز چشم زخم زمانش نگاه دار.
حافظ.
|| رعایت کردن. مراعات کردن. پاس داشتن:
ازایراکه بی فروبرز است شاه
ندارد همی راه شاهان نگاه.
فردوسی.
چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه.
فردوسی.
نصیب روزه نگه داشتم دگر چه کنم
فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر.
فرخی.
طریق و مذهب عیسی به باده ٔ خوش و ناب
نگاه دار و مزن بخت خویش را به لگد.
منوچهری.
اما عمرو جهدکرد تا بیشتری از آئین و سیرت نگاه داشت. (تاریخ سیستان). همگان بدانستند که حد خویش نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی). من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد بکنم. (تاریخ بیهقی). و کدام وقت بوده است که وی مصلحت جانب ما نگاه نداشته است. (تاریخ بیهقی). و بعضی عهد نگاه داشتند و از آن آب نخوردند. (قصص الانبیاء ص 133). قانون ها که اندر علاج ربو و ضیق النفس یاد کرده آمده است نگاه باید داشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تا جد اول این قاضی القضاه ابومحمد کی اکنون به پارس افتاد نظام دین و سنت نگاه داشت. (فارسنامه ٔابن بلخی ص 117).
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه.
سعدی.
|| اطاعت کردن. اجرا کردن: نامه ٔ معتضد بیامد نزدیک اسماعیل بن احمد که عمرو لیث را بفرست. او را چاره نبود از فرمان نگاه داشتن. (تاریخ سیستان). اما تو این فرمان نگاه دار تا خلافی نباشد. (تاریخ سیستان). عزیمت ما بر آن قرار گرفت که فرمان عالی را نگاه داشته آید و سعادت دیدار امیرالمؤمنین را حاصل کرده شود. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی). اگر در آن وقت سکونت را کاری پیوستند اندر آن فرمانی ازآن ِ خداوند ماضی رضی اﷲ عنه نگاه داشتند. (تاریخ بیهقی).
|| پرورش کردن. (ناظم الاطباء). پرورش دادن. تعهد کردن. (فرهنگ فارسی معین). نگه داری کردن. مواظبت کردن:
از آن پس به کاهش گرائید شاه
نمی داشتی هیچ تن را نگاه.
فردوسی.
یعقوب گفت به خانه ها بازروید و ایمن باشید که چون شما آزادمردان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 248). || بر جای ماندن. باقی گذاشتن:
ور ایدون که زین کار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه.
فردوسی.
افعی کشتن و بچه نگاه داشتن کار خردمندان نیست. (گلستان). || برپا داشتن. راست و استوار نگه داشتن:
چو شد مست برخاست شاپورشاه
همی داشت قیصر مر او را نگاه.
فردوسی.
|| یادداشت کردن. (ناظم الاطباء). به یاد داشتن. (یادداشت مؤلف). به خاطر سپردن:
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو ازرطل و از نفاغ.
کسائی (از یادداشت مؤلف).
و تاریخ آن روز نگاه داشتند و بعد از مدتی این خبر رسید از آنچ میان مکه و این ذوقار مسافتی دور است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106). پیغمبر جواب داد کی اپرویز را دوش کشتند... تاریخ آن شب نگاه داشتند و بعد از مدتی خبر قتل اپرویز رسید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 107). و فروردین آن روز آفتاب به اول سرطان گرفت و جشن کرد و گفت این روز را نگاه دارید و نوروز کنید. (نوروزنامه). || مکتوم داشتن. پوشیده داشتن. از چشم و گوش دیگران دور داشتن:
که ما هرگز از رای بهرام شاه
نپیچیم و داریم رازش نگاه.
فردوسی.
همی بود خراد برزین دو ماه
همی داشت آن رازها را نگاه.
فردوسی.
گفتندی هرکه راز ملک نگاه ندارد اعتماد از او برخاست. (نوروزنامه).
سر فرو چاه کرد و گفت ای شاه
راز ما را نگاه دار نگاه.
سنائی.
|| در جائی محفوظ داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ضبط کردن: امیر چون رقعه بخواند... به غلامی خاصش داد که دویت دار بود که نگاه دارد. (تاریخ بیهقی). مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر درویش زد درویش... سنگ را نگاه همی داشت. (گلستان). || توقیف کردن. (فرهنگ فارسی معین). بازداشت کردن: گفته آمد تابرادر را به احتیاط در قلعت نگاه دارند. (تاریخ بیهقی). || متوقف کردن. || احتیاط کردن. مواظب بودن: قریب دویست از ترکمانان و غلامان خویش و مردی پانصد با سلاح تمام با ایشان رفت تا به در شهر و همه را وصیت میکرد که نگاه دارید تاهیچکس را نکشید. (تاریخ سیستان). || بازداشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). منع کردن. (فرهنگ فارسی معین). پرهیزاندن. جلوگیری کردن: و بر این کوه پاسبان است که کافر ترک را نگاه دارد. (حدود العالم).
دبیری به آئین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه.
فردوسی.
بوسهل گفت از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند کرد در روزگار سلطان ماضی یاد کردم خویشتن را نگاه نتوانستم داشت. (تاریخ بیهقی ص 182). پس زبان و قلم نگاه می باید داشت از مساوی و مثالب ایشان. (کتاب النقض ص 481).
ز حوضش مدار ای برادر نگاه
که می افتد او خود به گردن به چاه.
سعدی.
|| دور داشتن. بر کنار داشتن. (یادداشت مؤلف): از غبار و آفتاب نگاه دارند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). || نگریستن. (ناظم الاطباء).پاییدن:
برانگیخت از جای اسب سیاه
همی داشت لشکر مر او را نگاه.
فردوسی.
و بر آن موضع دیدگاهها ساختند که پیوسته دیدبان مسلمان آن طرف نگاه می دارد. (راحهالصدور). || التفات کردن. || چشم داشتن. (ناظم الاطباء). مراقبت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین). مراقب بودن. مترصد بودن: گردبرگرد دیر فرودآمدند و همه شب نگاه داشتند. چون بامداد شد دیگرباره بندویه با زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101). لشکر به آن جانب کردند و همه روز نگاه میداشتند وخبر به بهرام رسیده بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101).اسکندر آن دو را بگردانید و در شهر افکند و لشکر بنشاند تا نگاه می داشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 137). بعد از آن چند شب او را نگاه داشتم. هر شب همچنین می کرد. (اسرارالتوحید ص 22).
- فرصت نگاه داشتن، مترصد و منتظر فرصت بودن: و حسین را... فرستاد با گروهی سپاه که فرصت نگاه دارند تا مگر سیستان بتوانیم گرفت. (تاریخ سیستان).


حجاج

حجاج. [ح َج ْ جا] (اِخ) ابن یوسف بن الحکم بن عقیل بن مسعودبن عامربن معتب بن مالک بن کعب بن عمروبن سعدبن عوف بن قسی، و هو ثقیف. مکنی به ابومحمد. ابن خلکان گوید: ابن کلبی وی را در جمهره النسب یاد کرده گوید: منبه بن به نبیت قسی را بزاد و چنانکه گوید: وی ثقیف باشد، واﷲ اعلم. آنکه ثقیف را به ایاد نسبت دهد نسب ایشان چنین است و آنکه آنان را به قسی نسبت دهد گوید: قسی بن منبه بن بکربن هوازن است. گویند: مادر قسی، امیمه دختر سعدبن هذیل نزد منبه بن النبیت بود و منبه بن بکر وی را تزویج کرد. فجائت بقسی معها من الایاد، واﷲ اعلم. حجاج از جانب عبدالملک بن مروان ولایت عراق و خراسان داشت و چون عبدالملک بمرد ویزید خلافت یافت وی را در شغل خود باقی گذاشت. مسعودی در مروج الذهب گوید: مادر حجاج، فارغه دختر همام بن عروهبن مسعود ثقفی زن حارث بن کلده پزشک معروف عرب بود. سحرگاهی بر فارغه درآمد وی را دید دندان خویش خلال میکند حارث بیرون رفت و طلاقنامه به سوی زن بفرستاد. وی سبب جویا شد، گفت: بدیدم که در سحرگاه دندان خلال کنی. اگر آن هنگام غذا خورده باشی پرخوری و اگر ازغذای شام خلال کنی گنده باشی. گفت: هیچیک از این دو نبوده بلکه ریزهائی از مسواک در بن دندانم مانده بودآن را بیرون میکردم. آنگاه یوسف بن ابی عقیل ثقفی وی را به زنی بگرفت و او حجاج را که طفلی زشت رو بود و سوراخ دبر نداشت بزاد. آنگاه که دبرش سوراخ کردند از مادر و جز مادر پستان نمیگرفت. چون در کار کودک بماندند، گویند شیطان بصورت حارث بن کلده شوهر نخستین فارغه پدید گشت و حال بپرسید ماجرا بگفتند وی بفرمود: بزغاله ای سیاه کشته خونش بدو بخورانند دوم روز نیز چنین کنند و سوم روز بز سیاهی کشته خونش بدو بخورانند آنگاه بز سیاهی زنده پوست کنند و خون آن در کامش ریخته هم از آن خون به روی وی بمالند که روز چهارم پستان خواهد گرفت. آنان چنان کردند این بود که حجاج از خونریزی سیر نشدی و گفتی بزرگترین لذت من خون ریختن و کارهائی است که جز من کسی بدان اقدام نکند. ابن عبد ربه در عقد الفرید گوید: فارغه زن مغیرهبن شعبه بود و وی او را بدانجهت که بیگاه خلال میکرد، طلاق بگفت. هم او گوید حجاج و پدرش در طائف تعلیم اطفال دادندی تا آنکه حجاج به روح بن زنباع الجذامی وزیر عبدالملک بن مروان پیوست و جزء شرط وی شد و ببود تا گاهی که عبدالملک پراکندگی و نافرمانی عسکر خود بدید و از «روح »چاره جست وی گفت: در شرط من مردی است که اگر امیرالمؤمنین کار عسکر بدو سپارد همه را به فرمان آرد. وی حجاج بن یوسف نام دارد. عبدالملک گفت: قیادت سپاه به نام او کردیم از آن پس کسی را جرأت عقب ماندن از اردو نبود. چنان افتاد که چند تن از یاران «روح » از اردو عقب میافتادند. روزی که آن جمله به طعام نشسته بودند و اردو رفته بود حجاج به سر وقت آنها آمد و گفت از چه با امیرالمؤمنین کوچ نکردید؟ گفتند یابن الخناء با ما به طعام بنشین گفت هیهات که آن عهد بگذشت آنگاه بفرمود تا آنان را تازیانه زده و بر گرد عسگر بگردانیدند و خیمه های روح آتش زدند. روح گریان بر عبدالملک درآمد و ماجری بگفت. عبدالملک امر داد تا حجاج را حاضر کردند و از او پرسید: این کار چرا کردی ؟ وی گفت من این کار نکرده ام بلکه امیرالمؤمنین کرده چه دست من دست تو و تازیانه ٔ من تازیانه ٔ تو است. اکنون امیرالمؤمنین بجای یک خیمه دو خیمه و بجای یک بنده دو بنده به روح بدهد و کار من نشکند. عبدالملک بفرمود تا آنچه از روح تباه شده بود بدادند و منزلت حجاج بیشتر شد، و این نخستین نمونه ای بود که از کفایت وی بدیدند. از کشتار و خونریزیهای وی داستانها مانده که مانند آن شنیده نشده. گویند: زیادبن ابیه خواست در ضبط امور و حزم و استبداد خود را به امیرالمؤمنین عمر مانند سازد لیکن اسراف ورزید و از حد ببرد و حجاج خواست تا مانند «زیاد» شود، بکشت و خراب کرد. روزی خطبه میخواند در کلام خود گفت مردم ! شکیبائی از محارم خدا از شکیبائی بر عذاب وی آسان تر باشد. مردی برخاست و گفت: وای بر تو حجاج ! چه وقیح و بیحیا باشی ! حجاج بگفت تا او را زندانی کردند. آنگاه که از منبر فرودآمد وی را بخواست و گفت: چرا بر من گستاخی کردی ؟گفت: تو بر خدا گستاخی کنی و ما انکار نکنیم و ما بر تو گستاخی کنیم و تو انکار کنی ؟ حجاج او را رها کرد. ابوالفرج جوزی در کتاب تلقیح فهوم اهل الاثر گوید:فارغه مادر حجاج متمنیه باشد و آنگاه که تمنی کرد زن مغیرهبن شعبه بود آنگاه قصه ٔ تمنی وی بنوشته خلاصه قصه ٔ این که: عمربن الخطاب شبی در کوچه های مدینه میگردید. بشنید که زنی در خدر خود بدین شعر ترنم کند:
هل من سبیل الی خمر فاشربها
ام من سبیل الی نصربن حجاج.
عمر گفت: نخواهم مردی در مدینه ببینم که پردگیان در خدور خود به نام او ترنم کنند. نصربن حجاج را حاضر سازید وی را بیاوردند از همه ٔ مردم خوبروتر و نکوموی تر بود. عمر بگفت تا موی سر برگیرد چون موی برگرفت گونه های وی مانند دو پاره ٔ ماه پدید گشت بفرمود تا عمامه بر سر بندد. وی عمامه ببست لیکن چشمان او دل مردم میفریفت. عمر گفت: به خدا تو در شهری نیارامی که من در آنجا باشم. وی گفت: ای امیرالمؤمنین ! گناه من چیست ؟ گفت فرمان جز اینکه گفتم نیست، و او را به بصره فرستاد. این نصر پسر حجاج بن علاط السلمی است وپدر وی صحابی بود. و گویند متمنیه جده ٔ حجاج (مادر پدر وی) بود و او کنانیه است. ابواحمد عسکری در کتاب «تصحیف » گوید: مردمان چهل و چند سال مصحف عثمان را با تدبر و بی آواز بخواندند تا آنکه در عهد عبدالملک بن مروان تصحیف بسیار در آن روی داد و در عراق پراکنده گردید. حجاج از کاتبان خود بخواست تا برای حروف مشتبهه علاماتی بنهند. گویند: نصربن عاصم این کار بانجام رساند و نقطه های فرد و جفت و پس و پیش بنهاد. هم بدین چندی جز با منقوط نمینوشتند لیکن با استعمال نقطه ها باز تصحیف رخ دادی. آنگاه اعجام احداث کردند و دنبال نقطه ها اعجام نهادند و چون در استقصاء کلمه ای غفلت رخ دادی و حق آن ادا نشدی باز تصحیف پدید گشتی برای این کار چاره ای بجستند لیکن جز به این که بتلقین از دهان مردم گیرند اصلاح ممکن نشدی. بالجمله اخبار حجاج بسیار و شرح داستان وی طولانی است. او مدینه ٔ واسط بساخت و آغاز ساختمان آن سال هَ. ق. بود و به سال 86 پایان یافت. آن را واسط نامند چون که بین بصره و کوفه واقع شده. ابن جوزی در کتاب شذور العقود که بترتیب سال مرتب شده گوید: وی بنای واسط در سال 75 هَ. ق. آغاز نمود و در 87پایان یافت، واﷲ اعلم. چون حجاج به حالت مرگ افتاد، منجمی حاضر ساخته گفت: آیا در علم خود بینی که پادشاهی بمیرد؟ گفت: آری لیکن تو نباشی چه وی را کلیب نام باشد. حجاج گفت: به خدا که من همان باشم و مادرم مرا کلیب نامیده. آن گاه وصیت کرد. حجاج در بیماری خود این دو بیت را که از عبیدبن شعبان العکلی است میخواند:
یا رب قد حلف الاعداء و اجتهدوا
ایمانهم اننی من ساکنی النار
ایحلفون علی عمیاء ویحهم
ما ظنهم بعظیم العفو غفار.
آنگاه بیماری خود به ولیدبن عبدالملک بنوشت و این ابیات در پایان نامه بیاورد:
اذا مالقیت اﷲ عنی راضیاً
فان سرور النفس فیما هنا لک
فحسبی حیات اﷲ من کل میت
و حسبی بقأاﷲ من کل هالک
لقد ذاق هذا الموت من کان قبلنا
و نحن نذوق الموت من بعد ذلک.
و بیماری وی آکله ای بود که در شکمش بیفتاد وچون طبیب برای معالجه ٔ او آمد پاره گوشتی بگرفت و به ریسمانی آویخته در گلوی او فروبرد و ساعتی بدان حال بنهاد آنگاه که آن را برون کشید کرمهای بسیار بر آن چسبیده بودند و خدا زمهریر بر وی مسلط ساخت چنانکه دو منقل پر از آتش نزدیک وی مینهادند به حدی که پوستش میسوخت و وی را خبر نبود. حجاج از بیماری خود به حسن بصری شکایت کرد وی گفت: من تو را از آزار مردم نیکوکار نهی کردم. و تو بر آن اصرار ورزیدی. حجاج گفت: از تو نخواهم که شفای من از خدا بخواهی بلکه می خواهم درخواست کنی تا در قبض روح من تعجیل کند و عذابم را طول ندهد. حسن سخت بگریست و حجاج بر آن بیماری پانزده روز بماند و در ماه رمضان درگذشت. و گفته اند درماه شوال سال 95 هَ. ق. بمرد و سن او به هنگام مرگ 53 سال بود و برخی 54 سال نوشته اند و آن درست تر باشد. طبری در تاریخ کبیر گوید: حجاج روز جمعه ٔ 21 رمضان سال 95 هَ. ق. درگذشت. گویند چون حسن را از مرگ حجاج آگاه کردند سجده ٔ شکر کرد و گفت: خدایا تو او رامیراندی، بدعتهای (سنتها) او را نیز بمیران. وی در واسط بمرد و هم در آنجا مدفون گشت و بعدها گور او رامحو کرده آب بر آن جاری ساختند. حجاج بخواب دید که دو چشمش کنده شده پس زن خود هند دختر مهلب بن ابی صفره ٔ ازدی را طلاق بگفت، باشد که خواب خویش بدین نهج تعبیر سازد، لیکن دیری نگذشت که خبر مرگ برادرش محمد دریمن بدو رسید و در همان روز پسرش محمد نیز بمرد. حجاج گفت: بخدا که تأویل خواب همین باشد آنگاه گفت: کدام کسی شعری میگوید که مرا تسلیت دهد؟ فرزدق بگفت:
ان الرزیه لارزیهمثلها
فقدان مثل محمد و محمد
ملکان قد خلت المنابر منهما
اخذ الحمام علیهما بالمرصد.
مرگ برادرش محمد چند روز از رجب سال 91 هَ. ق. گذشته اتفاق افتاد، در حالیکه ولایت یمن داشت. پس ولید به حجاج تعزیت بنوشت و حجاج در پاسخ این شرح بنگاشت: ماالتقیت انا و محمد منذ کذا و کذا سنه الاعاماً واحداً و ماغاب عنی غیبه انا لقرب اللقاء فیها ارجی من غیبته هذه فی دار لایتفرق فیها مؤمنان. (وفیات الاعیان چ تهران ج 1 صص 134-137). ابن قتیبه ٔ دینوری گوید: ولید به حجاج نوشت تا سیرت خویش بدو بنویسد وی بدو بنوشت: «انی ایقظت رأیی و أنمت هوای، فادنیت السید المطاع فی قومه و لیت الحرب الحازم فی امره و قلدت الخراج الموفر لامانته، و قسمت لکل خصم من نفسی قسماً یعطیه حظاً من نظری و لطیف عنایتی، و صرفت السیف الی النطف المسی ٔ، و الثواب الی المحسن البری ٔ فخاف المریب صوله العقاب، و تمسک المحسن بحظه من الثواب ». حجاج مردم شام را میگفت: انما انا لکم کالظلیم الرائح عن فراخه. ینفی عنها القذر و یباعد عنها الحجر ویکنها من المطر و یحمیها من الضباب و یحرسها من الذئاب. یا اهل الشام انتم الجنه و الرداء و انتم العده و الحذاء. (عیون الاخبار ج 1 ص 10). هیثم از مخالد از شعبی روایت کرد که حجاج گفت: مردی را نشان ده تا وی را صاحب شرطه سازم. گفتند: چه کس خواهی ؟ گفت: همیشه ترشروی باشد، بسیار نشیند. امانت نیکو نگاهدارد و خیانت نکند، در راه حق کینه و کیدی در دل پنهان نکند. به شفاعت اشراف گوش ندهد. وی را گفتند: عبدالرحمن بن عبید تمیمی را بر این کار بگمار. وی را بخواست تا بکار وادارد. عبدالرحمن گفت: نپذیرم تا اینکه مرا از زن و فرزند و اطرافیان خود کفایت کنی. حجاج گفت: ای غلام در میان مردم بانگ ده که هر که از آنان حاجتی بخواهد ذمه ٔ خویش از او بری سازم. شعبی گفت: به خدا هرگزصاحب شرطه ای چون او ندیدم. کسی را جز در راه دین زندانی نمیکرد و گاهی که کسی را نزد او می آوردند که خانه ٔ مردم را سوراخ کرده بود، آن آلت بر شکم وی می گذاشت تا از پشتش به در رود و گاهی که کفن دزدی را می آوردند، گوری برای وی میکند و او را زنده در آن به خاک میسپردند. اگر مردی می آوردند که کسی را با آهنی کشته بود یا سلاحی کشیده بود، دست او جدا میکرد. و اگر مردی می آوردند که خانه و مردم را سوزانده بود وی را میسوخت و اگر مردی را به تهمت دزدی می آوردند و چیزی از او پیدا نبود وی را سیصد تازیانه میزد. شعبی گفت: چنان شد گاهی چهل شب می گذشت که کسی را نمی آوردند. آنگاه حجاج شرطه ٔ بصره و کوفه به او داد. (عیون الاخبار ج 1 ص 16). روزی حجاج نشسته بود و فرمان کشتن یاران عبدالرحمن میداد مردی برخاست و گفت: ای امیر مرا بر تو حقی است. گفت: چه باشد؟ گفت روزی عبدالرحمن ترا دشنام داد و من دشنام از تو بگرداندم. گفت: این که داند؟مرد از حاضرین بخواست تا هر کس داند گواهی دهد. اسیری بایستاد و گفت: من گواه باشم. حجاج بفرمود: تا آن مرد رها کردند، آنگاه گواه را گفت: تو چرا بر عبدالرحمن انکار نکردی همچنانکه وی انکار کرد؟ گفت: از آن رو که ترا دشمن می داشتم. حجاج گفت: این مرد را بخاطر راستگوئی وی رها سازید. (عیون الاخبار ج 1 ص 98). عبدالملک وی را گفت: هیچکس نیست که عیب نفس خویش نشناسدپس عیب نفس خود بگو. گفت: یا امیرالمؤمنین مرا معاف بدار، گفت: ناچار باید بگوئی. گفت: من لجوج، کینه توز و حسود هستم. عبدالملک گفت: بدتر از آنچه گفتی درشیطان نباشد. (عیون الاخبار ج 2 ص 8). سامی گوید: وی یکی از مشاهیر امرای دولت امویه است و نام او چون مثل اعلای ظلم و بیداد زبانزد و مثل است. مولد او به طائف به سال 41 هجری است و نشأت وی نیز بدانجا بود. سپس به خدمت روح بن زنباغ جذامی پیوست و او آنگاه که سپاهیان عبدالملک بن مروان از طریق اطاعت انحراف میورزیدند، حجاج را نزد خلیفه برد و گفت: کسی که تواند عساکر ما را به اطاعت دارد حجاج است و خلیفه او را به ریاست جیش نامزد کرد و او نظم و نسقی تمام در امور لشکری پدید آورد و آنگاه که عبداﷲبن زبیر در حجاز به دعوی خلافت برخاست از جانب خلیفه مامور تنکیل ابن زبیرگردید و با منجنیق خانه ٔ خدا را خراب کرد و عبداﷲ زبیر را بکشت و سر او به شام فرستاد و جسد وی را به دار آویخت و سپس در حجاز مردمان را به بیعت عبدالملک اجبار کرد و نسبت به صحابه و مردم حرمین شریفین انواع عقوبات روا داشت و عده ای کثیر از آنان را بکشت. و هم در آن وقت یعنی به سال 75 هجری علاوه بر حجاز حکومت عراق را نیز ضمن نامه ای که با دست چپ نوشته بود از خلیفه درخواست کرد، و خلیفه حکومت عراق نیز به وی داد. سپس دامنه ٔ سلطه و اقتدار حکومت وی را در تمام ممالک وسیعه ٔ اسلامی تا حدود هند و مغولستان انبساط یافت و ازین رو حکام خراسان و سایر ممالک شرق را وی از جانب خویش نصب میکرد و در مدت 20 سال حکومت خود در کوفه و بصره و دیگر نواحی عراق مظالم بسیاری ارتکاب کرد و با هر بهانه ٔ کوچک مردم را به انواع عقوبات بکشت و میتوان گفت که مدت بیست سال تمام ممالک اسلامی در دهشت و وحشت دائم میزیستند و او فتنه ٔ قیام عبداﷲبن جارود و شبیب خارجی و عبدالرحمن بن محمدبن اشعث ودیگران را بنشاند، و طرفداران ایشان را با شکنجه ها بکشت، و میان بصره و کوفه، شهر واسط را بنا کرد و عاصمه ٔ ملک خویش ساخت و آنگاه که به سال 86 هَ. ق. عبدالملک بن مروان درگذشت رعایت و حفظ مقام حجاج را به پسر و ولیعهد خویش ولید، وصیت کرد. و به زمان ولید اقتدار و سلطه ٔ حجاج بیش از پیش بود و تا گاه مرگ یعنی سال 95 هجری در مقام خویش ببود و بدین سال به پنجاه وچهار سالگی با مرضی مدهش درگذشت. او در مدت عمر یکصدوبیست هزار کس را بکشته است و آنگاه که بمرد در زندانها پنجاه هزارتن محبوس داشت و گویند: از آنگاه که سعیدبن جبیر را به قتل رسانید، هر شب او را برؤیای خویش میدید که بدو میگفت: «یا عدواﷲ فیم قتلتنی ؟» و تا گاه مرگ به عذاب این رؤیاها معذب بود و با این همه مردی بسیار ذکی و در حکومت مقتدر و فعال بود و نهایت فصیح و طلیق بود و به درجه ٔ مظالم خویش صاحب سخاوت و کرم بود و بر آنان که بجرم خویش اعتراف میکردندیا جوابهائی دلنشین میگفتند می بخشود و در مدت امارت خود قسمتی از هندوستان را فتح کرد و در قلمرو اسلام درآورد و حرکات قرآن کریم را به امر او وضع کردند. (قاموس الاعلام ترکی). و نیز صالح، دواوین حساب را بفرمان وی به سال 78 از فارسی به عربی درآورد. (الوزراء و الکتاب ص 23). حجاج پیش از مرگ برادر رضاعی خود یزیدبن ابی مسلم را بر عراق جانشین خویش کرد و او نه ماه برین امر قیام کرد. (الوزراء و الکتاب جهشیاری ص 26). زرکلی چنین افزوده است: ابن عبد شوذب گفته است: «ما رؤی مثل الحجاج لمن اطاعه و لا مثله لمن عصاه ». ابوعمروبن علاء گفته است: ما رأیت احداً افصح من الحسن (البصری) و الحجاج. و یاقوت در معجم البلدان آورده است: نام حجاج را نزد عبدالوهاب ثقفی با بدی بردند، در خشم شد و گفت: شما فقط بدیها را یاد میکنید آیا نمیدانید او نخستین کس است که جمله ٔ «لااله الااﷲ محمداً رسول اﷲ» بر درهم ضرب کرد، و نخستین کس است پس از صحابه که شهر بساخت، و نخستین کس است که از محملها استفاده کرد و چون زنی مسلمان در چنگ هندیان اسیر گشت و فریاد زد: «یا حجاجاه !» و این خبر به حجاج رسید، پاسخ داد: «لبیک لبیک » و هفت هزار هزار (هفت میلیون) درم خرج کرد تا آن زن را آزاد ساخت. او میان واسط و قزوین دیدگاهها بساخت و برآنها در روز دود میکردند و در شب آتش روشن می کردند و سواران راه بدان می یافتند، و قزوین در روزگار حجاج مرز اسلام بود. جان پیرییر خاورشناس، کتابی به نام «زندگی حجاج ثقفی » نگاشته است (الاعلام، ص 212 و 213). مستوفی گوید: عبدالملک با شام رفت و حجاج یوسف ثقفی را در رمضان سنه ٔ اثنی وسبعین به جنگ عبداﷲ زبیر فرستاد. به مکه حجاج با او بر سر چاه میمون جنگ کرد، عبداﷲ منهزم در مکه رفت، حجاج مکه را محصور کرد و نه ماه محاصره بود و در ذی الحجه نیز به جنگ مشغول بودند و آن سال کس حج نکرد. حجاج منجنیق بر مکه راست کرد از سنگ منجنیق بیشتر باروها و خانه ها خراب شد هر سنگ که به خانه ٔ کعبه میرسید فرشتگان بر دست میگرفتند تا به خانه نیاید، حجاج سنگ را بلند گردانید تا بر خانه افتاد و رکنی خراب شد و درحال آفتاب منکسف شد و روز تاریک شد ستاره پدید آمد و باد و گرد برخاست، صاعقه آمد و از لشکر حجاج بعضی را بسوخت. لشکر حجاج بترسیدند بازخواستند گشت. حجاج ایشان را بر جنگ تحریص داد و گفت این اثرهای نجومیست. آنچه ما را امروز بود فردا ایشان را باشد. اتفاقاً دیگر روز صاعقه آمد و از قوم عبداﷲ زبیرچندی را بسوخت، لشکر حجاج را دل قوی شدو جنگ می کردند تا در مکه از قحط بتنگ آمدند و بیشتربه زینهار حجاج رفتند و دو پسر حجاج هم به زینهار عبداﷲ زبیر آمدند. عبداﷲ زبیر خواست که در اندرون کعبه گریزد مادرش اسماء ذات النطاقین مانع شد و گفت آنکه حرمت بیرون کعبه نمیداند حرمت اندرون کعبه نیز ندارد. عبداﷲ زبیر جنگ میکرد تا روز سه شنبه ٔ سیزدهم جمادی الاول سنه ٔ ثلاث وسبعین شهید شد. مادرش در آن روز که او شهید خواست شد مثقالی مشک بشربتی بدو داد تا بخورد و گفت: هر که در حالت رحیل چنین شربتی خورد از اندام او بوی ناخوش نیاید. حجاج عبداﷲ را بیاویخت و میخواست که مادرش شفاعت کند و او را فروگیرد اسماء حجاج را التفات نمیکرد و از بسیاری گریه بر درد عبداﷲ نابینا شد. بعد از شش ماه حجاج در طواف کعبه بدو رسید سلام کرد اسماء نامش پرسید گفتند: حجاج. گفت: ایهاالامیر ماکان هذا الراکب ان یترک. حجاج گفت این شفاعتست او را فروگرفتند و به مادرش دادند، اسماء چون شخص عبداﷲ را بستد در حالت نود سالگی حیضش پدید آمد گفت: رحمک اﷲ عبداﷲ لقد بکی علیک کل شی من جسمی حتی رحمی بکت علیک، عبداﷲ (را) دفن کرد. حجاج سر عبداﷲ زبیر به خراسان پیش ابن خازن فرستاد او آن را بمشک و گلاب بشست و پیش مادرش فرستاد تا به گور کرد. عبداﷲ زبیر زاهد و عابد وقت خود بود و تا او در حیات بود پادشاهی بر بنی امیه قرار نمی گرفت چون او را شهید کرد، مردم طوعاً و کرهاً مطاوعت ایشان کردند، چون حجاج بر مکه مستولی شد جهت آنکه خانه ٔ کعبه به سنگ منجنیق خراب کرده بود به مشورت سادات و اکابر مکه تمامت خانه بشکافت. عمارتی که عبداﷲ زبیر کرده بود خانه را دور گردانیده بود و فراخ تر کرده باطل کرد و با همان مقدار که در عهد رسول بود. عبدالملک مروان کار عراقین و حجاز و خراسان و فارس و آن حدود در سنه ٔ خمس وسبعین به حجاج تفویض کرد و او برادر خود محمدبن یوسف را به فارس فرستاد و او شهر شیراز بساخت، عبدالملک برادر خود راعبدالعزیز به امارت مصر فرستاد. حجاج عصتیان بشری را به استخلاص کرمان فرستاد. او پیش حجاج نوشت: مآؤهاوشل و تمرها وقل و ضبطها بطل. ان قل الجیوش ضاعوا وان کثرت جاعوا. حجاج بدین سبب دست از آن بازداشت تاچون حکومت به عمر عبدالعزیز رسید مسخر کرد و آنجا جامع ساخت، به فرمان عبدالملک در سنه ٔ ست وسبعین زر و نقره کم عیار ده هفت مسکوک کردند، قل هواﷲ نقش سکه بزد و پیش از او در عرب زر و نقره مسکوک نکرده بودند، اهل عجم را سکه به فارسی و اهل روم و مغرب را به رومی و عیار هر شهری به نوعی بودی. عبدالملک با یک عیار آورد. و در موصل شبیب بن یزیدبن نعیم که مثل او در آن عهد در عرب و عجم چابک سوار نبود چنانک تنها با دویست وسیصد مرد بکوشیدی و اگر خود دشمنش صدهزار بودی او زیادت از هزارسوار بیش نبردی. حجاج بیرون آمد، جنگ کردند، حجاج منهزم در کوفه گریزانیدند و محصور کرد از هیچ دشمن آن زحمت به حجاج نرسید که ازو. حجاج بیرون آمد و برو مکر کرد و شبیخون بر سر خانه ٔ او برد وزنش غواله ٔ غزار و برادرش اسیر کرد. شبیب ناچار بگریخت و در کشتی نشست تا از رود صرصر بگذرد، ایغری با مادیانی در آن کشتی نشاط کرد، کشتی بگردید شبیب غرقه شد، خبر هلاک او به مادرش بردند باور نمیکرد چون گفتند غرق شد نوحه آغاز کرد موجب از او پرسیدند، گفت: بوقت حمل او بخواب دیدم که آتش از فرجم بیرون آمد و فروغش بهمه ٔ جهان برسید. دانستم که آتش را جز آب نکشد. مطرف بن مغیرهبن شعبه را حجاج به دفع خوارج فرستاد او بر حجاج خروج کرد و پادشاهی طلبید حجاج لشکر به جنگ او فرستاد و او را قهر کرد. در فارس و کرمان و جماعت ازارقه قطری بن النجاه را بر خود امیر کردند و مخالف حجاج شدند و مهلب بن ابی صفره به جنگ ایشان فرستاد. مهلب مدتی با ایشان در جنگ بود تا فارس و کرمان ازایشان مستخلص شد، ازارقه دو گروه شدند: جمعی بر قطری بن النجاه مجتمع شدند و بهری بر عبدالکبیر، و با همدیگر حرب کردند. قطری با گروه خود به ولایت ری افتاد و حجاج به والی ری اسحاق بن محمد اشعث نامه کرد تا باقطری حرب کرد و او را بکشت و عبدالکبیر در جنگ مهلب بن ابی صفره کشته شد. حجاج خراسان به مهلب داد. او بران روی جیحون کش و نخشب مسخر کرد، و هم در سنه ٔ اثنی وثمانین عبدالرحمن بن محمد اشعث باتفاق عبدالرحمان بن عباس بن ربیعهبن حارث بن عبدالمطلب با حجاج در بصره حرب کردند و منهزم به کوفه رفتند اکثر اصحاب که در وقت باقی بودند و کبار تابعین و اعیان حجاز عراقین بسبب جور حجاج با ایشان متفق گشتند و به جنگ حجاج رفتند، از موضع جماجم نام جنگ کردند از غره ٔ ربیعالاول سنه ٔثلاث وثمانین تا عاشر جمادی الاَّخر مدت صد روز جنگ بود، و هفده هزار مرد از طرفین کشته شد. حجاج حیله کرد و اکابر لشکر او را بفریفت تا در جنگ سستی کردند، و عبدالرحمن منهزم شد، دیگر مردم بر او جمع شدند به جنگ حجاج رفت در موضع نامش مسکن پانزده روز جنگ کردند، عبدالرحمن بگریخت و از راه کرمان به سیستان رفت. او را آنجا بگرفتند. پادشاه کابل او را خلاص داد، حجاج شاه کابل را بفریفت تا او را با خویشان بکشت و سرهاشان به حجاج فرستاد. حجاج در سنه ٔ ثلث وثمانین شهر واسط بنا کرد و در سنه ٔ خمس وثمانین یزیدبن مهلب را از خراسان معزول کرد و او را با تمامت بنی مهلب محبوس گردانید و خراسان قتیبهبن مسلم را داد. (تاریخ گزیده صص 268-272). حجاج و قرآن: از عمربن عبدالعزیز نقل است که با همه ٔ بدگوئی که از حجاج می کرد روزی گفت: ماحسدت الحجاج عدوّاﷲ علی شی ٔ حسدی ایاه علی حبه القرآن و اعطائه اهله... (سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 89). سجستانی از حمانی آرد: که حجاج بن یوسف حفاظ و قراء را گرد آورد و ایشان را بشماره کردن حروف قرآن وادار کرد. پس نیمه ٔ قرآن و ارباع و اسباع و اثلاث آن را معین نمود. (المصاحف ص 119 و 120). و نیز وی دو باب در این کتاب بعنوان «ما غیر الحجاج فی مصحف عثمان » و «ما کتب الحجاج بن یوسف فی المصحف » در ص 49 و 117 دارد، و در آنها تغییراتی که حجاج در قرآن داده است بدین شرح می آورد:
1- «لم یتسن و انظر» (259/2) را «لم یتسنه...» کرد.2- «شریعه و منهاجاً» (48/5) را «شرعتاً...» کرد.3- «هو الذی ینشرکم » (22/10) را «یسیرکم...» کرد. 4- «اناآتیکم بتأویله » (45/12) را «انا أنبئکم...» کرد. 5 و 6- «سیقولون ﷲ» (85/23 و 89) را «سیقولون اﷲ» کرد. 7- «من المخرجین » (116/26) را «من المرجومین » کرد. 8- «من المرجومین » (167/26) را «من المخرجین »کرد. 9- «بینهم معایشهم » (32/43) را «... معیشتهم » کرد. 10- «غیریسن » (15/47) را «غیرآسن » کرد. 11- «آمنوا منکم واتقوا» (7/57) را «آمنوا منکم و انفقوا» کرد. 12- «علی الغیب بظنین » در (24/81) را «...بضنین »کرد.
سکه ٔ حجاج:بلاذری آورده است: مصعب بن زبیر درهم و دینار به امر عبداﷲ زبیر به سال هفتاد، مانند سکه ٔ اکاسره ضرب کردو فقط بر یک روی آن کلمه ٔ «برکه» و بر روی دیگر «اﷲ» نوشت. و چون حجاج روی کار آمد دراهم بغلیه را سکه کرد که بر روی آن «بسم اﷲ» و «الحجاج » نوشت و پس از یک سال نوعی دیگر سکه کرد و بر آن نوشت: «اﷲ احد، اﷲ صمد» پس فقها آن را مکروه داشتند و این سکه ها «مکروهه» خوانده شد. و برخی گویند: نقص این سکه ها عجمان راناخوش آمد و بدین نامش خواندند، و نیز گوید: این سکه ها را «سمیریه» نیز خوانند به نام «سمیر» که نخستین سکه زننده ٔ آنها بوده است. انستاس کرملی گوید: برخی تصور کرده اند علت کراهت مردم این سکه ها را، آن بوده است که بر آنها «باسم اﷲ الحجاج » نوشته شده و مردم خیال کردند حجاج ادعای خدائی کرده است. ولیکن این تفسیر بکلی غلط است و نام حجاج بر سکه ارتباطی با کلمه ٔ «باسم اﷲ» ندارد. رجوع به النقود العربیه ص 13 و 14 شود.
منجنیق حجاج: حجاج را منجنیقی بوده است به نام «عروس ». گویند: پانصد تن آن را میکشیدند و محمدبن قاسم در سال 89 هَ. ق. در جنگ هند آن را بکاربرد. (تمدن اسلام جرجی زیدان، ج 1 ص 143).
حجاج در ادبیات ایران:
چو بر ایشان بسرآمد شب معراجی
رزبان آمد تازنده، چو حجاجی.
منوچهری.
بازفرستادن حجاج بن یوسف به مکه و حرم ایزدتعالی و قبله ٔ اسلام و آن را به سنگ و منجنیق فروکوفتن و چندان خونها ناحق بحرم ریختن. (تاریخ سیستان ص 109).
کجاست زینت مروان کجاست ابن حکم
کجاست حجت حجاج و معدل معبر (کذا).
ناصرخسرو.
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج من.
نظامی.
بسی گفت حجاج خونخواره ایست
دلش همچو سنگ سیه پاره ایست.
(بوستان).
حکایت کنند از یکی نیکمرد
که اکرام حجاج یوسف نکرد.
(بوستان).
درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج بن یوسف را خبر کردند. (گلستان سعدی). تفاوت عدل عمری و ظلم حجاجی چندین اثر کرد. (نزهه القلوب مقاله ٔ ثالثه ص 29). رجوع به عقد الفرید ص 142 و152 و 153 و فهارس ج 1 و 2 و 3 البیان و التبیین و تهذیب التهذیب ج 2 ص 210 و معجم البلدان ج 8 ص 382 و فهرست عیون الاخبار ابن قتیبه و فهرست جهانگشای جوینی و فهرست ذکر اخباراصفهان و لسان المیزان ج 2 ص 180 و فهرست سیره عمربن عبدالعزیز و فهرست الوزراء و الکتاب جهشیاری و فهرست تاریخ الخلفاء و فهرست نزهه القلوب و فهرست تاریخ سیستان و فهرست التاج جاحظ و کتاب الجماهر فی معرفه الجواهر تصنیف ابوریحان بیرونی ص 47، 48، 157، 26 و کتاب تاریخ الحکماء قفطی ص 105 س 5 و ص 255 س 15 و ص 108 و کتاب الموشح تألیف مرزبانی ص 23، 113، 131، 227 و کتاب محاسن اصفهان تألیف مافروخی ص 6، 7، 42 و کتاب عیون الانباء ابن ابی اصیبعه جزء اول ص 121، 122، 162 و 163 و المضاف و المنسوب ثعالبی در کلمه ٔ قدح ابن مقبل و لباب الالباب ج 1 ص 323 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186 و 188 و 189 و 693 و حبیب السیر چ 1 تهران ج 3 ص 37 از جزء اول و ج 2 ص 244 از جزو دویم و ص 249 و 250 و 251 و 252 و 253 و 255 و 256 و 399 و حبیب السیرچ خیام ج 1 ص 296، 305 و ج 2 ص 9، 33، 136، 149، 150، 158، 160- 162، 164، 167، 175، 181 و ج 3 ص 109 و ج 4ص 632 و روضات الجنات ص 112 و مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعراء ص 52، 300، 301، 303، 306، 311، 321، 482، 513، 516، 525 شود.

معادل ابجد

دیدگاهها

50

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری