معنی دیس
لغت نامه دهخدا
دیس. (اِخ) بنابروایت طبری (چ لیدن ص 154) نام فرزند سیامک است. (از حاشیه ٔ تاریخ سیستان ص 3 چ بهار).
دیس. [دَ] (ع اِ) پستان. (قاموس) پستان. لغت عراقی است. (منتهی الارب). ثدی. (ناظم الاطباء). || حمله و سر پستان. || پیزر. (ناظم الاطباء).
دیس. [ی َ] (ع اِ) ج ِ دیسه. (منتهی الارب). رجوع به دیسه شود.
دیس. (ع اِ) ج ِ دیسه. (تاج العروس). رجوع به دیسه شود.
دیس. (ع اِ) کلمه ای است دخیل بمعنای گیاههایی که در آب روید و از آن حصیر سازند. (از معجم الوسیط). اسل. سمار. نی بوریا. سخونوس الاجامی. کولان. (یادداشت مؤلف). و انما الفرق بینه (بین البردی) و بین القرطاس المحرق ان البردی والدیس المحرق اضعف من القرطاس المحرق. (ابن البیطار ص 87 ص 15 ج 1). و لکلرک دیس را به ژنک در اینجا ترجمه کرده است.
دیس. (پسوند) صورتی دیگر از دیز، دس، دیسه به معنی گون. وش. فش. (یادداشت مؤلف). همتا و مانند و شبیه ونظیر. (برهان). شبیه و مانند. (جهانگیری). این لفظ برای تشبیه می آید بمعنی همتا و مثل و مانند. (غیاث).این کلمه گاه به صورت مستقل می آید چون:
خوش آید ترا از گدایان مکیس
که در بذل هستی تو بی شبه و دیس.
؟
ندارد درگه شاه جهان دیس
بگیتی دربجز تمثال سدکیس.
عمادی.
و گاه به صورت پسوند و مزید مؤخر چون کلنگ دیس. خوردیس. فرخاردیس. تندیس. طاقدیس. ماه دیس.مهردیس. خایه دیس. (نوعی قارچ که به تخم مرغ ماند). ترنج دیس. (المعجم) مردم دیس. (المعجم). و در کلمه ٔ دزندیس نیز هرچند معنی جزء اول (دزن) امروز معلوم نیست ولی مرکب با همین مزید مؤخر می نماید. (یادداشت مؤلف): تخت طاقدیس بودش و او تمام بساخت. (مجمل التواریخ). و دارالملک او [ضحاک] بابل بوده اول آنجایگاه سرای بزرگ کرده بود و کلنگ دیس نام نهاد. (مجمل التواریخ). و کان بیوارسف ینزل بابل فاتخذها داراً علی هیاءه کرکی و سماها، کلنگ دیس. (تاریخ سنی ملوک الارض حمزه ٔ اصفهانی).
چو تیغ گیرد بهرام دیس شورانگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زرافشان.
فرخی.
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن اوروان.
فرخی.
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو بامقابل مکیس.
نظامی.
دو تندیس از زر برانگیخته
ز هر صورتی قالبی ریخته.
نظامی.
چه قدر آورد بنده ٔ حوردیس
چو زیر قبا دارد اندام پیس.
سعدی.
|| (اِ) بشقاب کشیده. کشکولی. (یادداشت مؤلف). || رنگ و لون. دیز. رجوع به دیز شود. || بهندی به معنی روز است که بعربی یوم خوانند. (برهان). در فارسی هندی روز. (ناظم الاطباء). || بهندی ملک و ولایت را گویند. (از برهان). در فارسی هندی ملک و ولایت. (ناظم الاطباء). || مخفف دیسک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به دیسک شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
بشقاب دراز و بزرگ،
شبیه، نظیر، مثل، مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): تندیس، خایهدیس، طاقدیس، یکی خانه کردهست فرخاردیس / که بفروزد از دیدن او روان (فرخی: ۲۴۸)،
(اسم) [قدیمی] شبیه، نظیر، مثل، مانند،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Dish, Figure, Form, Likeness, Platter, Shape, Variant
فارسی به ترکی
servis tabağı
فارسی به عربی
طبق کبیر
فرهنگ فارسی هوشیار
شبیه، مانند، همتا بشقاب دراز و بزرگ
فارسی به ایتالیایی
vassoio
فارسی به آلمانی
Servierplatte (f), Triter (m)
معادل ابجد
74