معنی دیه

لغت نامه دهخدا

دیه

دیه. [دَ ی َ] (اِ) صورتی و تلفظی از کلمه ٔ دایه است. داه. دایه: المراضعه، فرزند را دیه دادن. (المصادر زوزنی).
- امثال:
هرچه دیه گوید از درد گوید. (یادداشت مؤلف).
هرچه دیه گوید از در گوید. (مجمع الامثال).

دیه. (اِ) تلفظ و صورت قدیم کلمه ٔ ده امروزی است و هنوز در برخی نقاط متداول است چون قزوین و هر دو حرف (ی ْ و هَ) بسیار نرم تلفظ شود. قریه. (مهذب الاسماء). روستا. صاحب غیاث اللغات گوید قریه مگر در کلام اهل لسان بنظر نیامده... و در سراج نوشته که صحیح نباشد زیرا که در کلام اساتذه یافته نشده. در شرح سکندرنامه خان آرزو نوشته که ده و دیه هر دو بمعنی قریه آمده و ابراهیم قوام در فرهنگ نوشته که دیه بمعنی قریه تا غایت دیده نشده و در بهار عجم نوشته که دیه اشباع ده است. (از غیاث) (از آنندراج): و آن دیهی است با نعمتهای بسیار و آبهای روان... و غوطه نام روستاست میان دمشق و رمله و اندر میان زمین شام و بدو اندر دیها بسیار است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
همی کرد بر رهنمایش فریه
چو ره را رها کرد و آمد بدیه.
فردوسی.
برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوار افکندند که بمحلت دیه آهنگران پیوسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). هزیمتیان چون به دیه رسیدند آن را حصار گرفتندو سخت استوار بود. (تاریخ بیهقی). و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. (تاریخ بیهقی).چون خبر دیه و حصار و مردم آن به غوریان رسید همگان مطیع گشتند. (تاریخ بیهقی). و در کتاب معارف خوانده ام که ترسایان را نصرانی از آن خوانند که آن دیه که مسیح بدان فرودآمد ناصره خوانندی از زمین خلیل. (مجمل التواریخ و القصص). کلات دیهی بود کوچک بر بلندی. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی). دیهی است ملکی هم از آن ناحیت و سرحد آن نواحی این دیه است... و بسیار دیههای دیگر از این ناحیت است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 122). بر شارع راه بر در دیهی که ممر کاروان بود مقام کرد. (سندبادنامه ص 266).
ندیده چو روباه چاره دگر
بنزدیک آن دیه کرده گذر.
نظامی.
ای کلام تو رشک در یتیم
وی عطای تو دیه و خانه و تیم.
عطار.
|| مزیدمؤخر امکنه: فنجدیه. چهاردیه. (از اعمال ارجان). (یادداشت مؤلف).

دیه. [] (اِخ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل در 13هزارگزی شمال خاوری آمل با 320 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).

فرهنگ عمید

دیه

دِه۱

مالی که ضارب یا قاتل باید به شخص آسیب‌دیده یا وارث او بدهد، خون‌بها،

حل جدول

دیه

خونبها

سر بها

خون بها، ارش، سرب ها

خون بها، سربها

خون بها، ارش

خون بها

فارسی به انگلیسی

دیه‌

Atonement, Blood Money

فرهنگ معین

دیه

(دِ یِ) [ع. دیه.] (اِ.) خونبها.

(دِ ه ú) (اِ.) ده، روستا.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

دیه

خونبها، خون بها

کلمات بیگانه به فارسی

دیه

خونبها

فرهنگ فارسی هوشیار

دیه

خونبهای کشته دادن، خونبها دادن

فرهنگ فارسی آزاد

دیه

دِیَه (در اصل دِیَه)، تاوان- خون بها- پولی که بأذا ارتکاب جنایت یا جنحه پراخته شود- پول یا مالی که به جبران قتل به خانواده مقتول می دهند (جمع: دِیات)

فارسی به عربی

دیه

تکفیر

معادل ابجد

دیه

19

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری