معنی ذبح

لغت نامه دهخدا

ذبح

ذبح. [ذَ] (ع مص) ذمط. ذَباح. سر بریدن گاو و گوسفند و مانند آنها. سر بریدن. گلو بریدن. گلو وابریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بسمل کردن. کشتن. نحر. تذکیه.شکستن. هبهبه. || خبه کردن. خَفه کردن. خَوَه کردن. خنق. || پاره کردن. فتق. شق. شکافتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || هلاک کردن. || ذبح دَن ّ؛ سوراخ کردن خم، بزل آن. ثقب. || گشودن. || ذبح خمر؛ مباح و حلال و طاهر کردن شراب: ذبح الخمر الملح و الشمس و النینان. یعنی این سه چیز شراب را استحاله و حلال سازد. و در فارسی با شدن و کردن صرف شود: ذبح کردن گوسفند از قفا. قفن.

ذبح. [ذُ ب َ] (ع اِ) گزر دشتی. زردک صحرائی. جزر برّی. حویج وحشی. || نوعی سماروغ. || گیاهی است خورش نعامه یعنی خوراک اشترمرغ. نباتی است سرخ. (مهذب الاسماء). نباتی است شیرین و خوراکی و آن را گلی سرخ است.

ذبح. [ذِ ب َ] (ع اِ) نوعی از سماروغ. قسمی از کماه.

ذبح. [ذُ] (ع اِ) زهر.

ذبح. [ذِ] (ع ص، اِ) مذبوح. سربریده. || گوسفندی کشتنی. (مهذب الاسماء). آنچه ذبح کرده شود. چارپائی که ذبح کرده شود. خونریز. کشتار: و فدیناه بذبح عظیم. (قرآن 107/37). من کان له ذبح ٌ.. حدیث. || قتیل. ذبح اکبر و ذبیح اکبر، گوسفند که بفدیه اسماعیل بن ابراهیم از بهشت آمد. || قربانی عید اضحی.

فرهنگ معین

ذبح

بریدنِ سرِ گاو و گوسفند و مانند آن، بِسمل کردن، خفه کردن، خبه کردن، پاره کردن، (ص.) ذبح شده، سر بریده. [خوانش: (ذِ بْ) [ع.] (مص م.)]

گزر دشتی، زردک صحرایی، نوعی قارچ، قسمی سماورغ، گیاهی است شیرین و آن را گلی سرخ است و شترمرغ خورد. [خوانش: (ذُ بَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

ذبح

گلو بریدن،
سر بریدن گاو یا گوسفند،
[قدیمی] خفه کردن،
(اسم) [قدیمی] کشته، سربریده، گلوبریده،

حل جدول

ذبح

بریدن گلو

مترادف و متضاد زبان فارسی

ذبح

بسمل، قربانی، کشتار، کشتن

فارسی به انگلیسی

ذبح‌

Slaughter

فارسی به عربی

ذبح

اقطع، ذبح

عربی به فارسی

ذبح

کشتار فجیع , قتل عام , خونریزی , ذبح , کشتار کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

ذبح

سر بریدن گاو و گوسفند و مانند آنها

فرهنگ فارسی آزاد

ذبح

ذِبح، ذَبح شده- سر بریده، کشته شده- مقتول

معادل ابجد

ذبح

710

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری