معنی ذم
لغت نامه دهخدا
ذم. [ذَم م] (ع مص) نکوهیدن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مذمَت. نکوهش. بدگوئی. بدگفتن. هجو گفتن کسی را.... قدح. تعییب. مقابل مَدح، ستودن، و آن گفتار یا کردار یا ترک هر دو باشد بنحوی که حاکی از پست ساختن مقام غیر یا انحطاط شأن و حیثیت دیگری شود. (کشاف اصطلاحات الفنون): کسی که مدح تو کند بچیزی که در تو نباشد از او احتراز کن. که نیز ذم ّ تو کند بچیزی که در تو نباشد.
چون بگیتی نه وفا ماند و نه اهل
ذم ّ اهلیت اخوان چه کنم.
خاقانی.
خلق تو اکسیر عدل نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض خصم تو مخصوص ذم.
خاقانی.
اگر چه به انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم.
خاقانی.
جهان عشق تو نادر جهانیست
که در وی رسم مدح و ذم نماند.
عطار.
ذم. [ذِم م] (ع ص) بسیار لاغر. || هالک. || مرد نکوهیده. || (اِ) امان. || عهد. پذرفتاری.
فرهنگ معین
(ذَ مّ) [ع.] (اِمص.) نکوهش، بدگویی.
فرهنگ عمید
بد گفتن، نکوهش کردن، بدگویی، نکوهش، نکوهیدن،
* ذم شبیهبه مدح: (ادبی) در بدیع، ذم کسی بهطوریکه در ابتدا ستایش به نظر آید، مانند این شعر: دیگر مگو که زاهد ما را گذشت نیست / نگذشت اگرچه از سر دنیا، ز دین گذشت،
* ذم موجه: (ادبی) در بدیع، آوردن صفتی مذموم از کسی در ضمن صفت مذموم دیگر، مانند این شعر: ز میدان چنان تافت روی گریز / که گفتی ز وی خواست سائل پشیز،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بدگویی، قدح، مذمت، نکوهش،
(متضاد) مدح
فرهنگ فارسی هوشیار
نکوهیدن، نکوهش، بدگوئی، بد گفتن
فرهنگ فارسی آزاد
ذَمّ، بدگوئی-ملامت- عیبگوئی- انتقاد- زشت (جمع:ذُمُوم)
معادل ابجد
740