معنی ذهب

لغت نامه دهخدا

ذهب

ذهب. [ذَ هََ] (ع مص) زراندود کردن. || رفتن هوش از دیدن زر در کان. خیره شدن چشم از دیدن زر. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ناگاه درآمدن در کان و خیره شدن چشم از بسیاری آن. || رفتن. بشدن. شدن. گذشتن. || بردن. دور گردانیدن.

ذهب. [ذَ هََ] (ع اِ) زر. طلا عقیان. ذَهبه. تبر. عسجد. سام. عین. نضر. ج، اَذهاب، ذُهوب. ذُهبان، ذِهبان. یکی از اجساد کیمیاگران و ارباب صناعت کیمیا از آن بشمس کنایت کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی):
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر ز آن کزدم آتش برون آید ذهب.
ناصرخسرو.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و وز ذهب وز مذهبت.
مولوی.
|| زرده ٔتخم مرغ. || نام پیمانه ٔ اهل یمن را. ج، ذِهاب، اَذهاب. جج، اَذاهِب، اَذاهیب. به پارسی زر وطلا و به ترکی آلتون گویند طبیعتش معتدل است و گویندمایل است به گرمی ضعف دل و خفقان را دفع کند و جمیعمرضهای سوداوی را سودمند آید و چون طلای خالص را از گردن اطفال آویزند از مرض صرع ایمن گردند و مجرب است و محلولش لطیف تر و قوی تر از غیر محلول است و شربتی ازو قیراطی است و گویند دانگی و مصلحش مشک و عسل است و گویند حب الاَّس است و در نوروزنامه ٔ خیام آمده است: اندر یاد کردن زر و آنچه واجب بود درباره ٔ او. زر اکسیر آفتاب است و سیم اکسیر ماه، و نخست کس که زر وسیم از کان بیرون آورد جمشید بود، و چون زر و سیم از کان بیرون آورد فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند، و گفتند این پادشاه مردمان است اندر این زمین چنانک آفتاب اندر آسمان و سیم را چون قرصه ٔ ماه کردند، و بر هردو روی صورت ماه مهر نهادند، و گفتند این کدخدای مردمان است اندر زمین چنانک ماه اندر آسمان و مر زر راکه خداوند کیمیاست شمس نهارالجد خوانده اند یعنی آفتاب روز بخت و سیم را قمر لیل الجد یعنی ماه شب بخت و مروارید را کوکب سماء الغنا یعنی ستاره ٔ آسمان توانگری، و گروهی زیرکان مر زر را نار شتاء الفقر خوانده اند یعنی آتش زمستان درویشی، و گروهی لح لح قلوب الاجله یعنی خرمیهای دل بزرگان و گروهی نرجس روضه الملک یعنی نرگس بوستان شاهی و گروهی قره عین الدین یعنی روشنائی چشم دین. و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنک مرد را دلاور کند و دانش را قوت دهد و سه دیگر آنک نیکویی صورت افزون کند و جوانی تازه دارد و پیری دیررساند و چهارم عیش را بیفزاید و بچشم مردم عزیز باشد و از بزرگی (ای) که زر را داشته اند ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب. و در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید و بتن مردانه و ایمن بود از بیماری صرع و در خواب نترسد و چون بمیل زرین چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دویدن چشم ایمن بود و در قوت بصر زیادت کند و خلاخل زرین چون بر پای باز بندند بر شکار دلیرتر و خرمتر رود، و هر جراحتی که بزرافتد زود به شود ولیکن سر بهم نیارد و از بهر این زنان بزرگان دختران و پسران خویش را گوش بسوزن زرین سوراخ کنند تا آن سوراخ هرگز سربهم نیارد و بکوزه ٔ زرین آب خوردن از استسقاء ایمن بود و دل را شادمانه دارد و از این سبب اطباء بمفرح اندر زر وسیم و مروارید افکنند و عود و مشگ و ابریشم بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آن را بگوهر زر و سیم توان برد، و آنچ از جهه انقباض افتد بمشک و عود و ابریشم بصلاح توان آورد. و آنچه از غلبه ٔ خون افتد به کهربا و ندّ و آنچه از سطبری خون افتد بمروارید و ابریشم،
اندر علامت دفینها: هر زمینی که درو گنجی یا دفینی باشد آنجا برف پای نگیرد و بگدازد از علامتهای دفین یکی آن است که چون زمینی خراب باشد بی کشتمند و اندر آن سپرغمی رسته بود بدانند که آنجا دفین بود و چون شاخ کنجد بینند یا شاخ بادنجان بدامن کوه که از آبادانی دور بود بدانندکه آنجا دفین است و چون زمینی شورناک باشد و بر آن بقدر یک پوست گاو خفتن خاک خوش باشد یا گلی که مهر را شاید بدانند که آنجا دفین است و چون انبوهی کرکسان بینند و آنجا مردار نباشد بدانند که آنجا دفین است و چون بارانی آید و بر پاره ای زمین آب گرد آید بی آنک مغاکی باشد بدانند که آنجا دفین است و چون بزمستان جایگاهی بینند که برف پای نگیرد و زود می گدازد و دیگر جایها بر حال خویش باشد بدانند که آنجا دفین است و چون سنگی بینند لعررو چنانک روغن برو ریخته اند وباران و آب که بروی آید به وی اندر نیاویزد و تری نپذیرد بدانند که آنجا دفین است و چون تذرو را بینند و دراج را که هر دو بیک جا فرو می آیند و نشاط و بازی میکنند یا مگس انگبین بینند بی وقت خویش بر موضعی گرد آیند یا درختی بینند که از جمله ٔ شاخهای او یک شاخ بیرون آمد جداگانه روی سوی جایی نهاده و از همه شاخها افزون باشد بدانند که آنجا دفین است اینهمه زیرکان بچاره نشان کرده اند تابه وقت حاجت بر سر این دفینه توانند آمد و هر که زر را بی آنک در خنبره یا چیزی مسین یا آبگینه نهد همچنان در زیر زمین دفن کند چون بعد از سالی برسر آن رود زر را باز نیابد پندارد که کسی برده است ندزدیده باشند لیکن بزیر زمین رفته باشد از بهر آنک زر گران باشد هر روز فروتر همیرود تا به آب رسد. و اندر قوت زر حکایتها اندکی یاد کنیم. حکایت: روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد چون حجام دست بر سر وی نهاد گفت ای خدایگان دختر خویش بزنی بمن ده تا من دل [تو] از جهت قیصر فارغ گردانم نوشین روان با خود گفت این مردک چه میگوید، از آن سخن گفتن وی عجب داشت ولیکن ازبیم آن استره که حجام بدست داشت هیچ نیارست گفتن جواب داد چنین کنم تا موی نخست برداری چون موی برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وی بگفت بزرجمهر بفرمود تا حجام را بیاورند وی را گفت تو بوقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی گفت هیچ نگفتم فرمود تا آن موضع را که حجام پای بروی داشت بکندند چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود گفت ای خدایگان آن سخن که حجام گفت نه وی گفت چه این مال گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج و بتازی این مثل را گویند من یری الکنز تحت قدمیه یسأل الحاجه فوق قدره.حکایت، بپناخسرو برداشتند این خبر که مردی به آمل [زمینی] خرید ویران و برنجستان کرد اکنون از آن زمین برنج میخیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمیخیزد، پناخسرو آن زمین را بخرید بچندانک بها کرد و بفرمود تا آن زمین را بکندند چهل خم دینار خسروانی بیافت اندر آن زمین و گفت قوت این گنج بود که این برنجستان بر این گونه میدارد. حکایت: از دوستی شنیدم که مرا بر قول او اعتماد بودی که ببخارا زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردند [ی] و از سخن او خندیدندی، روز در خانه ای جامهای دیباش پوشانیدند و پیرایهای زر و جوهر برو بستند، و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد آن زن چون در آن (زر) و جوهر نگرید و تن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد چنانک مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی. جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد. و گویند که بزرگان چون با زنی یا کنیزکی نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان بستندی، و زن را فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاور آید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان و چون پسری زادی درستی زر و سیم برگهواره ٔ او بجنبیدی، گفتندی کدخدای مردمان این هر دواند - انتهی. و در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده است: ذهب بفارسی زر و طلا نامند معتدل مایل بحرارت و مقوی دل و حرارت و رطوبت غریزیه و مفرح و جهت خفقان و وسواس و جذام و جنون و انواع بواسیر و امراض سوداوی و صفراوی و یرقان و سپرز و ضعف گرده و سنگ مثانه و رفع هموم و محلول مستحاله ٔ او که با مروارید در آب ترنج حل کرده باشند جهت جذام مجرب و بدستور جهت زحیر و اسهال دموی و محلول او با نوشادر فقط جهت اخراج سم مجرب و طلای آن محلل اورام و جهت داء الثعلب و داء الحیه و بهق و برص و اکتحال او جهت غلظ اجفان و بیاض و عشا و کمنه و انباشتن او در ثقبه ٔ غرب جهت رفع آن مجرب و میل سرمه که از آن بسازند جهت تقویت بصر ومنع رمد و درد چشم وذرور او جهت آکله و سنون او جهت درد دندان و امساک او در دهان جهت رفع بدبوئی آن و انگشتری او جهت داحس و ام صبیان و مفاصل مؤثر و تعلیق خالص او را جهت رفع فزع اطفال مجرب دانسته اند و لیناوس این خاصیت را مخصوص دانه ٔ حجری بقدر خردلی که در غایت صلابت می باشد و با طلای معدنی متکون میگردد دانسته است و لعب با طلا و دیدن او مورث رفع هموم و باعث سرور و تقویت دل است و چون گوش را با سوزن طلا سوراخ کنند هیچ وقت التیام پذیر نگردد و گویند مضر مثانه و مصلحش عسل و مشک است و اکثر را اعتقاد آنکه اصلاً ضرری در او نیست و چون طلا را بنهجی سحق نمایند که از اجساد چیزی داخل نباشد خصوصاً ادویه ٔ سمیه در آن وقت خوردن او باعث طول عمر و رفع جمیع امراض سوداوی و حفظ صحت است و در این امور چیزی عدیل او نیست و طریق حل و سحق در دستورات مذکور است و قدر شربتش از یک قیراط و نیم است تا یکدانک و بدلش یاقوت محلول و از صاحب تجربه منقول است که چون از طلا شکل هلیله ساخته درخواب و بیداری صاحب توحش مزمن و خفقان و خیالات فاسده در اندک مدتی در دهان نگاهداشته رفع جمیع اعراض مذکور میشود - انتهی. و در اختیارات بدیعی آمده است: ذهب بپارسی زر سرخ گویند طبیعت وی معتدل بود و لطیف. و فولس گوید گرم و لطیف بود نافع بود جهت درد دل و خفقان و تقویت آن و در ادویه ٔ داءالثعلب و داءالحیه طلا کردن نافع بود و سحاله ٔ وی در دهن گرفتن گند بوی دهن را زائل گرداند و در چشم کشند بغایت نافع بود و سحاله ٔ وی یعنی آنچه به سوهان زده باشند در ادویه جهت دفع سودا بغایت نافع بود و محلول وی لطیف تر بود و اقوی از سحاله بود. و صاحب منهاج گوید مقدار مستعمل از وی قیراطی بود و گویند مضر است بمثانه و مصلح وی مشک و عسل بود صاحب تقویم گوید مضر بود بمثانه و آلات بول و مصلح آن حب الاَّس و شاه بلوط بود و شربتی از وی دانگی بود. دیسقوریدوس گوید بدن را فربه گرداند و نافع بود جهت حزن دل و اندوه و غم و بادی که در درون بود و عشق و فزع که از شدت سودا بود و خاصیت وی آن است که نافع است عظیم دل را. و فولس گوید بدن را فربه گرداند و سر کردش را نافع بود و جذام را بغایت نافعبود و چون سحاله ٔ وی در ضمادات مستعمل کنند عرق النساء و نقرس و فالج را سود دهد و چون با ادویه بیاشامند مثل بسفایج و کمادریوس سودمند بود همه دردهای سوداوی را مقوی اعضای اصلی بود. در خواص آورده است که اگر نرمه ٔ گوش دختران بسوزن زرین سوراخ کنند دیگر فراهم نشود و اگر پاره ای زر خالص بر کودکی آویزند نترسدو صرع گرد وی نگردد و این بغایت مجرب است و کسی که داحس داشته باشد و داحس را بشیرازی خوی درد خوانند انگشتری زر در انگشت کند درد ساکن گردد و مجرب است. در خواص آورده اند که نیم دانگ زر سرخ در ده رطل زیبق اندازند غوص کند و اگر هر جسم دیگر باشد یک رطل بیاندازند غوص نکند. و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: رئیس المعادن المطبوعه کلها تطلبه فی تکوینها فتقصر بها الاَّفات و العوارض و هو لایطلب غیر رتبته و تکونه من هیولانیه الزئبق و الکبریت الخالصین علی نحو ثلث من الاول و ثلثین من الثانی و مؤلفهما قوه صابغه و فاعلها الحراره و باقی العلل معلومه و یبداء تکونه بشرف الشمس مقابله للمریخ مسعوده ببرمهات أعنی مارس و یتم بفبرایر و أجوده الکائن بقبرص ثم جبال الحبشه واطراف الهند و اوسطه المصری و أردوءه الانطاکی و اختلافه بحسب غلبه الزئبق و قد ینزل جیده بمزج الفضه منزله انواعه الاصلیه و قد ترفع انواعه الخسیسه بالعلاج الی ارفعها اذا اتقن جلائها و أجودها ما یرفعه الزاج و البارود متساویین و الشب و الملح علی نحو النصف اذا احکم ذلک بنحو الدفلی و الاَّس و هو اصبر المنطرقات علی سائر الاَّفات و یبقی الی آخر الدهر من غیر تطرق تغیر و قیل الندی یفسد لونه و ان نخاله القمح تحفظه و هو معتدل مطلقاً و قیل حار رطب فی الاولی باطنه کظاهره یقطع الخفقان و الغثیان و مبادی الاستسقاء و الطحال و الیرقان و ضعف الکلی و حصی المثانه و الحرقه و انواع البواسیر و الوسواس و الجنون و الجذام و أمراض الیابسین شربا و الصداع و الهموم مطلقاً و یجلو البیاض و السبل و غلظ الجفن و الغشاء و الکمنه کحلاً و یفرح مطلقاً و یمنع التابعه و أم الصبیان الداحس و وجع المفاصل تختما و وجع الاکله و وجع الاسنان اذا نبشت به و البخر مسکافی الفم و اذا مرت مراوده فی العین قوت البصر و منع اوجاع العین و الرمد و اذا مسحت به الاذان قوی السمع و اخرج ما فیها من الرطوبات. و الذهب الموروث اذا کبس به الغرب و بواسیر الماق ازالها مجرب و اذا حلت سحاله الذهب و اللؤلؤ بماء الاترج وشربت قطع الجذام مجرب و کذا الزحیر و الذوسنطاریا وطلاؤه یزیل داء الحیه و الثعلب و البرص و البهق و نحوه من الاَّثار کل ذلک عن تجربه و اذا سبک مثقال منه بوزنه من الفضه و القمر و الشمس فی برج ناری و ان اتفقا کان اولی و حمل علی الرأس فی خرقه حمراء منع الخوف و الخیالات و الصرع و الاختناق بالخاصیه و اذا عمل شریط منه و لف سبع لفات علی الید منع الاحلام الردیئهو اسقاط النساء و متی حل بالنوشادر فقط و شرب أخرج السم مجرب و ان طلی حلل الاورام أو قطر فی العین أزال کل عله و قالوا لا ضرر فیه و قیل یضر المثانه و یصلحه العسل و شربته الی قیراط و نصف (و من خواصه) أن الحبه منه تغوص فی الزئبق و لیس غیره من المعادن کذلک و یلیه الزئبق فی الثقل فالرصاص و معیاره خمسون و اصله بلا تحلیل و ترکیبه من صورتین و مزجه بکمال النسبه و بدله الیاقوت المحلول. و ابوریحان بیرونی در الجماهر فی معرفه الجواهر گوید:
هو بالرومیه خروصون و بالسریانیه دهبا و بالهندیه سورن و با الترکیه آلطن و بالفارسیه زر و بالعربیه بعد الذهب النضار و یقال لما استغنی عنه بخلوصه عن الاذابه العقیان و اظن منه سمی العقیان کذا و هو مثل الموجودفی براری السودان بنادق کالمهرجات یلتقطها من دخلهامن اهل سفاله ال-زنج ق-ال الش-اعر.
کمستخلص العقیان جاد محکه
و طالب علی احمائه حین یوقد.
والتبر یقع علی الذهب و الفضه کما هو قیل أن یستعملا فی عمل و بعضهم یدخل فیهما النحاس و منهم من یوقع التبر علی جمیع الجواهر الذائبه قبل استعمالها الا أنه بالذهب اعرف منه بالفضه و غیرها و قیل ان الذهب سمی بالذهب لانه سریع الذهاب بطی الایاب الی الاصحاب و قیل لان من رآه فی المعدن بهت له و یکاد عقله یذهب و یقال رجل ذهب اذا اصابه ذلک و قیل لدیوجانس، لم اصفر الذهب ؟ قال، لکثره اعدائه فهو یفزع منهم - و فی دیوان الادب ان العسجد هو الذهب - قال و هذا الاسم یجمع الجواهر کلها من الدر و الیاقوت و لیس کذلک فان الذهب وحده اذا سمی عسجدا و لم تسم تلک الجواهر علی حدتها عسجد الزمت الصفه الذهب و فارقتها و کانه ذهب الی تاج من عسجد و قد تضمن تلک الجواهر و ظن ان العسجد وقع علی کل واحد منها و لیس یمتنع ان یقال فی مثله تاج من ذهب لایتجه الاعلی الذهب وحده و لایقع علی شی ٔ معه و لکن یکتفی بذکره عن ذکر ما علیه اذالتاج لایخلو من الترصیعفالعسجد اذا هو الذهب فقط - و من اسمائه الزخرف و هو فی الاصل مازین من القول حتی راح فی معرض الصدق ثم نقل الی التزویق و التزیین فی صناعه التصویر و منه الی الذهب - قال اﷲ تعالی «او یکون لک بیت من زخرف » - مزین منقوش بالذهب و ربما جاد سنخ الذهب فی معدنه و ربما لم یجد کذهب المعدن المعروف بتوث بنک بزرویان فی خضرته و ذهب الختل فی صفرته و ذهب ناحیه تعز و الافغانیه فی خفا اما ذاتیه و اما بنفاخه فیه مملؤه هواء او ماء - ثم منه ما یتصفی بالنار أما بالاذابه وحدها او بالتشویه المسماه طبخاله و الجید المختار یسمی لقطا لانه یلقط من المعدن قطاعا یمسی رکازا و أرکز المعدن اذا وجد فیه القطع سواء معدن فضه او ذهب و ربما لم یخلو من شوب ما فخلصته التصفیه حتی اتصف بالابریز لخلاصه و یثبت بعدها علی وزنه و لم یکد ینقص فی الذوب شیئاً. قال أبواسحاق الصابی:
صلیت بنارالهم فازددت صفره کذا الذهب الابریز یصفو علی السبک. و قال أبوسعیدبن دوست.
أری الشیخ ینقص فی جسمه
و یزداد بالسن فی حنکته
کما ینقص التبر فی وزنه
و یزداد بالسبک فی قیمته.
و لمثله قیل، ان الزاهد فی الذهب الاحمر اکرم من الذهب الاحمر - و ربما کان الذهب متحد ابالحجر کانه مسبوک معه فاحتیج الی دقه و الطواحین تسحقه الا أن دقه بالمساحِن اصوب و ابلغ فی تجویده حتی یقال انه یزیده حمره و ذلک انه ان صدق مستغرب عجیب و لمساحن هی الحجاره المشدوده علی اعمده الجوازات المنصوبه علی الماء الجاری للدق کالحال بسمرقند فی دق القنب للکواغذ و اذا اندق جوهر الذهب او انطحن غسل عن حجارته وجمع الذهب بالزئبق ثم عصر فی قطعه جلد حتی یخرج الزئبق من مسامه و یطیر مایبقی فیه منه بالنار فیسمی ذهبا زئبقیا و مزبقا و الذهب الذی بلغ النهایه التی لاغایه ورأها من الخلوص کما حصل لی بالتشویه بضع مرات لایؤثر فی المحک کثیر أثر و لایکاد یتعلق به و لکاد یسبق جموده اخراجه من الکوره فیأخذ فیها فی الجمود عند قطع النفخ - و اغلب الظن فی الذهب المشتفشار انه للینه وانه کان فی ایام الفرس محظورا علی العامه من جهه السیاسه و کان للملوک خاصه - و یشبهه فی التشبیه قول ذی الرمه:
کأن ّ جلودهن مموهات
علی ابشارها ذهبا زلالا.
فالزلال من صفات الماءو لکنه لما ذکر التمویه و اصله من الماء وصف المشبه بصفاته و الماء الزلال اصفی الاشیاء و اشرفها فأضاف جلالته الی الذهب کما تقدم فی قول أبی ذویب:
یدوم الفرات فوقها و یموج.
و قال عبیداﷲ بن قیس الرقیات:
کأن ّ متونهن تظل تکسی
شعاع الشمس او ذهبا مذابا.
و ذهب هو ایضا الی التعظیم و الا فالذهب و الفضه و النحاس اذا أذیبت تساوت فی اکتساب الحمره من النار. و قالت هند بنت عتبه:
فمن یک ذا نسب خامل
فانا سلاله ماء الذهب.
و قال حمزه:
ان سیبه کانت کره من ذهب محلول تقلبها الملوک و تلعب بها کما تقلب الان اکراللخالخ و کان اذا قبض علیها انساب الذهب من بین اصابعه کأنه عصره فانعصر و المشتفشار هو الشراب المعصور [بالیدلا] بالارجل للعوام فاماسیلان الذهب المذکور بالعصر فما ابعده و انما یسیل بعصر المطرقه من بین حدیدتی السکه و لتصدیق الکذب وصفه بالحل. و الذهب المحلول عند الکیمیائین یکون فی الزجاجه ماء اصفرر جراجا قد زالت ذهبیته و صفرته الباقیهکالزرنیخیه. و من امثاله فی کتاب سفر الملوک من کتب الیهود انه کان فی جمله هدایا حیرام ملک صور الی سلیمان علیه السلام درع و درقات و ذهب سائل یطلی، و توجیه وجه لهذا اسهل لکن قول السخف فی الصحراء سخف. و کان ابانواس او ابن المعتز اخذ من هذا فی قوله:
و زنالها ذهبا جامدا
فکالت لنا ذهبا سائلا.
و الخیوط الذهبیه التی سنذکرها اولی بأن تثهم بالسیلان و لکن حین یوقف علی حقیقه سیلان الذهب بها. وحدث من شاهد عند بعض التجار قطعه ذهب کأنه سیلان الموم من الشمعه خلقه لاصنعه. قال ابوسعید بن دوست:
و هل عار علی الذهب المصفی
اذا وازته سنجات العیار.
و متی رازی الذهب غیره فی الوزن لم یساو حجمه و سنجات العیار فی الاغلب تکون من حدید و نسبه حجم الحدید الی حجم الذهب المتساویین فی الوزن نسبه مائه واحد و خمسین الی ثلاثه و ستین یقنعک فیه ان کفتی میزانک اذا وسعتا شیئا واحدا کانتا متساویتین فی الوزن مضروبتین فی جنس واحد ثم وازنت فیهما ذهبا مع غیره حتی توازنا ثم ادلبتهما معا فی الماء و شلتهما بعد الغوص فی الماء ان کفه الذهب ترحج لان ما دخلها من الماء اکثر مما دخل الکفه الاخری واﷲ اعلم.
فی ذکر اخبار الذهب و معادنه: ماء السند المار علی و یهند قصبه القندهار ویعرف عند الهند بنهر الذهب و حتی أن بعضهم لا یحمد ماؤه لهذا السبب و یسمی فی مبادی منابعه موه ثم اذا اخذ فی التجمع یسمی کرش ای الاسود لصفائه و شذه فی خضرته لعمقه و اذا انتهی الی محاذاه منصب صنم شمیل فی بقعه کشمیر علی سمت ناحیه بلول سمی هناک ماء السند. و فی منابعه مواضع بحفرون فیها حفیرات و فی قرار الماءٌ و هو یجری فوقها و یملاونها من الزئبق حتی یتحول الحول علیها ثم یأتونها و قدصار زئبقها ذهبا و هذا لان ذلک الماء فی مبدئه حاد الجری یحمل الرمل مع الذهب کاجنحه البعوض رقه و صغرا و یمر بها علی وجه ذلک الزئبق فیتعلق بالذهب و یترک ذلک الرمل یذهب و یحکون عن شرغور ان بها عینا هی لوالیهم الخان خاصه لایقربها احد و هو یکسحها کل سنه و یستخرج منها ذهبا کثیرا و لا شک انها من جنس ما ذکرناه من ماء السند قد احتیل لموضع منها محدود حتی برسب فیه الذهب الموجود من ماء جیحون فی حدود ختلان فانها اقرب الی منابعه المنحدره من علی و عندها تفترقوه الماء الحامل للذهب باقترابه من المستواه فیعجز عن حمله و یخلیه للرسوب فاذا استخرج مع الرمل و التراب میز بالغسل و جعل بالعصر و النار بنادق مزبقه. و أخبرنی من شاهد فی جبال الختل قریه سماها و انها خالیه عن المیره و النعمه اصلا و انما معاشهم بتربص الامطار الربیعیه فانها اذا جادت و اسالت خرجوا عندهدوها و اقلاعها بسکاکین و اوتاد حدید ینحتون بها عن المسایل و یکشفون طینها عن ذهب کسقائف بیض مضروبه مطوله و کخیوط بالات الصاغه ممدوه و یجمعونها لاثمان ما یحمل الیهم من المیره و اللحوم و سائر الحوائج و لولا ذلک لما قصدهم احد و لولاه لما أمکنهم سکناهم فیها مده واﷲاعلم بمصالح خلقه. و وجدوا بزرویان خیط ذهب عده اذرع علی غایه الدقه کالممد بآله لخیاطه وجوه الصنادل و المکاعب و الخفاف للتزیین. و ذکر الهند من اهل کشمیر ان فی ارض دردر اهلها یسمون بهتاوران و هم یصاقبون لهم من ناحیه الترک ربما یوجد فی المزارع کاثرظلف البقرفیه قطعه ذهب خفیف متضع القیمه ینسبونه الی ثورمهادیو رئیس الملائکه اتحف بها ثور صاحب المزرعه. و لا محاله ان تلک القطع قلیله و بالتراب مختلطه فی تلک الارض لایوصل الیها بطلب لقلتها ثم انه یتفق فی الندره ان یطاها ذوظلف مرتعی او حارث فیتزلق علیها فیظهرثم یجعل جزؤها کلیا و ان کان اقلیا و وجد بزرویان حجر صغیر کانمله علی هیئه الطبل الکراعه متضایق الوسط فیه حلقه ذهب کانها خلخال فی الساق و آخر متطاول کقصبه الزمردمثقب بالطول منسلک فیه قطعه ذهب کالسلک، و قد وجد فی شعب من جبال شکنان و ماؤه احد منابع جیحون دندانجه ذهب وزنها اربعه عشر رطلا. قال و وجدوا بشاه و خان فی واد بناحیته قطعه ذهب اتزنت ستین رطلا. و وجد احد طلاب الذهب و مستنبطیه فی شعب الشراشت قطعه ذهب وزنها ثمانون رطلا و طالبه دهقان الناحیه فالتوی علیه و خسر فی المطالبه ما کان یملک من العین و ما نفعه حتی اخذ المطلوب منه و ثقه الدهقان للسلسله و شده بهافی عرصه داره للمباهاه به - و وجد فی معادن سرشنک من زرویان قطعه ذهب مصمته کانت ذراعا فی ذراع أبرزت من معدنها فی بضعه عشر یوما و علی التقدیر یجب ان کان وزنها مقار باللسته الف رطل فان المکعب الذی ضلعه ذراع اذا کان من الماء اتزن ماهو جزء من تسعه عشر اذا کان ذهبا و کان الیهود وجدوا فی سنگ زریز من زروبان قطعه ذهب کالسبیکه العریضه المنتصبه و لم تنقطع الا بعد قریب من عشره اذرع و یوجد فی معادن الارض المحب عرق الذهب اذا کان مجتمعاً فاما متزایدا فی غلظه علی دوام الحفر و الاتباع واما متناقصا فیه فاما المتناقص فیفضی بالحفره الی الاضمحلال و الفناء و المتزاید مرجو ان یبلغ بهم الی المنبع. و ان کان متفرقا فاما متکاثرا و اما متقللا و الحال فیهم ما تقدم فی المجتمع و اما ذلک المنبع فذکروا انه کحجر الرحی و یزدادعلیه و ینقص و تلک العروق متشعبه فی جمیع جهاته کانشعاب الشعاع من الشمس. و منه اخذ عبیداﷲ المقلب بالمهدی الذی هو صاحب مصر و المغرب مسبک ذهبه کاحجار الارحیه المربعه الشکل لما بنی المهدیه علی ساحل البحر وراء بوقه و کان یلقی ذلک الذهب فی دهلیز بابها اذ لیس یقدر المختلس علی استلاب شی ٔ منها بسبب البواب الموکل بها لحفظها و قصر المده مع شده الخوف و الروعه و الا فلیس بینها و بین ذلک المنبع الموجود فی ارض البجه فرق الا بالخوف فی ذلک والا من فی هذا و لولاه لافنوها علی الازمنه و للحسوها بالالسنه و ان کانت کالسیوف و الاسنه و کذلک راج المها ملک الزابج و تفسیره ملک الملوک او عظیمهم یسبک دخله لبنات ذهب و یلقیها فی البحیره فی جزیره یدخلها الماء بالمد و یستقر فیها التماسیح فاذا ارادوا رفع شی ٔ منها فی التماسیح بکثره الصیاح من الناس فخلت البحیره منها و رفع ما احتاج الیه و هی محطوطه و قاصدهابالسرقه یحتاج الی جمع زحمات للتصایح و بسفاله الزنج ذهب فی غایه الحمره یوجدعلی تدویر الخرز فی ارض سودان المغرب یبلغها الموغل فیها کما قیل فی اعتساف امثال تلک البراری فی مثل المده المذکوره یتعذر الا بالاقتدار علی حمل المزاد ان کانت الغله فیها مزاحه ثم نعلق بعد هذا خرافات و ذلک ان من رسم تجارالبحر فی مبایعات الزابج و الزنج ان لایأتمنوهم فی العقود وانما تجی رؤساؤهم و کبارهم و یرهنون انفسهم حتی یستوثق منهم بالقیود و یدفع الی قومهم ما ارادوا من الامتعه لیحملوها الی ارضهم و یقتسموها فیها بینهم ثم انهم یخرجون الی الصحاری فی طلب اثمانها و لا یجد کل واحد من الذهب فی تلک الجبال الابمقدار ما خصه من المبلغ زعموا و یکون الموجودعلی مثال النوی و ما اشبهها فیجیؤن به الی المراکب و یسلمونه الی مراکبهم و رهائنهم حتی یؤدوه و یرفعون الوثاق عنهم و یطلقون بالمبار و التحف و یغسل التجار ذلک الذهب او یحمونه بالنار احتیاطا فانهم یحکون عن واحد أنه جعل من ذلک الذهب قطعه فی فیه فمات لوقته. و الاحتیاط فیما اتهم و جهل امره الاخذ بالحزم - فمن عاده البحریین اذا انکسر بهم المرکب و دفعوا الی البر و لم یعرفوا مأکولاته ان یترصدوا للقرده فماتناولت منها تناولوه و ذلک لتقارب المزاجین بتقارب الهیئتین و علی مثله تکون المبایعه مع من جاء الی المراکب من اهل الجزائر. فی نقائر او صباحه و ذلک ان کل واحد من التجار یلوح صباحه ما عنده للتعارض الی ان یقع التراضی علیهما فیما بینهم ثم تضع التجار متاعهم فی کفه آله علی هیئه المیزان و یدلونه الی حیث لاتصل اید الواردین و النواتیه تشرف علیه بالمرادی ثم ترسل الکفه الاخری الی الواردین فیضعون فیها ما معهم و تشال مع حط الاخری فیصل کل واحد الی حقه بمثل اختلاس الصید و اذا تغافلوا عن ذلک وثب اولئک الی ما دلی الیهم فغازوا به لادرک لهم و لنقائرهم کالاعرابی الذی جاء الی الحجیج بظبی یبیعه فاشتری منه و وفی الثمن علیه و سألوه کیف اصطاده فقال عدوا و لم یصدقوه فقال اشتروه منی ثانیه و خلوه لاجیئکم به ففعلوا و لما تباعد الظبی تبعه الاعرابی عدوا و هم ینظرون الیه حتی اقتنصه و جاء به و سلمه الیهم و استوفی الثمن الثانی. و قد حفروا لشیه کالقرموص فلما ادرک و وضع علی السفره بالخبز والالات اخذ الاعرابی خبط السفره و مده حتی انتوت و حملها و وقف بازائهم و قال، ایها الفتیان هذا الظبی کان حیا و ما فاتنی مرتین فکیف ینجو منی و هو مذبوح مشوی و انتم اصحاب نعمه زادکم اﷲ و عائلتی جیاع ینتظرون ما اعود به علیهم و قد وسعتم الضیافه علیهم فقبل اﷲ منکم و جازاکم الخیر و ذهب علی مهل یترنم بالشعر کالمستهزی ٔ بهم.و قد یضاف الی ماقلنا أساطیر اخر فی نبت الذهب فی تلک البراری کالخرز و انه لایعثر علیه الا عند طلوع الشمس بلمعان شعاعها علیه. فأما تلک الاراضی و براری السودان کلها فانها فی الاصل من حمولات السیول المنحدرهمن جبال القمر و الجبال الجنوبیه علیه منکبسه کانکباس ارض مصر بعد ان کانت بحر او تلک الجبال مذهبه و شدیده الشهوق فیحمل الماء الیها بقوته القطع الکبار من الذهب سبائک تشبه الخرز و بها سمی النیل ارض الذهب. و اما وجوده عند طلوع الشمس فلشده الحر لان ظلام اللیل یمنع عن طلبه و ضوء النهار کذلک لاقتران الحربه و لم یبق غیر الغداه فان آخر اللیل ابرد اوقاته و اول النهار ردیفه لم یحتدم بعد متوعه و لیس بریق الذهب الخالص و لمعانه فی الشعاع بمستبدع خاصه اذا کان غب الندی فطلاب الکنوز فی المدن العتیقه الخربه یقصدونها بعد اقلاع الامطار. و قال ربیعه بن مقروم الضبی:
هجان الحی کالذهب المصفی
صبیحه دیمه یجنیه جانی.
و أما فرض الوجود علی قدر اثمان ماحملوا من الامتعه فاعلمی یا أم عمروان ذلک دلیل علی الغزاره التی تمکن فی کل وقت وجود الحاجه منه فلا تلجی العزه و العوز الی الادخار و الکنز مع سلامه قلوب اولئک فی هذا الباب و خلوهم عن الافکار الباعثه علی اهتمام للغد. فالزنجی اذا تمکن من و ترفی کنکله و وجد من الاطواق السائله من النار جیل ما یسکره لم یعباء بالدنیا واحتسب ما فیها من ذلک انه ملکها بحذافیرها و فی أرض اولئک السودان معادن لیس فی معادن سائر البلدان اغزر ریعامنها و لا اصفی ذهبا الاأن المسالک الیها شاقهمن جهه المفاوز و الرمال و سکان تلک البلاد ینقبضون عن مخالطه قومنا و لذلک یستعد لها التجار من سجلماسهفی حد تاهرت من اقاصی ارض المغرب بالزاد الکافی و الماء الوافی و یحملون الی السودان الذین هم وراء تلک الفیافی اثواب بصریه تعرف بالمبجبجات عرفوا ولوعهم بها و هی حمرالاطراف ملونهبصنوف الالوان معلمه بالذهب و یبایعونهم بالذهب بالاشارات من بعید و المعاینات بشرط التراضی بسبب العجمه و فرط النفار عن البیضان کنفار البهائم عن السباع و لایرغبون فی شی ٔ غیر تلک الاثواب فانهم یتهافتون علیهاو تلک المعادن فیمابین بواطن السودان و بین زویله من بلاد المغرب و لان ارض البجه من اشباه تلک الکنائس واواخر بین النیل و بحر القلزم فانها خصت لذلک بمعادن الذهب علی مسافه بضع عشره یوما من أسوان کما ذکر فی کتاب اشکال الاقالیم ینتهی بعدها الی حصن عیذاب و هو للحبشه و یسمی مجمع الناس هناک لاستنباط الذهب من الرمال و الرضراض تحت الرض مبسوطه لیس فیها جبل العلاقی و وجوه الدخل منها الی مصر. و قد کان یوجد فی زرویان فی عنفوان ظهوره و اقبال شأنه فی جباله و هضباته تجاویف واسعه کالبیوت یسمونها آخرات ای اواری مملوءه من قطاع ذهب کالسبائک کأنها خزائن معده لطلابهاو کان العاثر علیها یحصل علی غناء الدهر الجماهر بیرونی. (صص 232- 242).
ابن ابیطار گوید: [قال] ابن سینا، معتدل لطیف سحالته تدخل فی أدویه السوداء و افضل الکی و أسرعه براء ما کان بمکوی من ذهب و امساکه فی الفم یزیل البخر و تدخل سحالته فی ادویه داء الثعلب و داء الحیه طلاء و فی مشروباته ویقوی العین کحلاو ینفع من أوجاع القلب و من الخفقان و حدیث النفس و خبثها. غیره: و قیل ان کویت به قوادم أجنحه الحمام ألفت ابراجها و ان طرح منه وزن حبتین فی وزن عشره ارطال زئبق غاص الی قعره و ان طرح فی هذا القدر مائه درهم او غیرها من الاجسام الثقیله عام فوقه و لم ینزل فیه و ان ثقبت شحمه الاذن بابره من ذهب لم تلتحم و ان علق الابریز منه علی صبی لم یفزع ولم یصرع، مجرب. و ان لبس منه خاتما من فی اصبعه داحس خفف وجعه، مجرب. (ابن بیطار).

ذهب. [] (اِخ) (جزیره ٔ...) حمداﷲ مستوفی در ذیل «خلیج چهارم بحر مغرب است » آرد: جزیره ٔ ذهب بزرگ است و خادم رومی از آنجا آورند. (نزهه القلوب چ لیدن ص 237).

فرهنگ معین

ذهب

(ذَ هَ) [ع.] (اِ.) زر، طلا، عسجد.

فرهنگ عمید

ذهب

[جمع: ٲذهاب، ذهوب] (شیمی) [قدیمی] زر، طلا. = یک قطعۀ آن ذهبه،
[جمع: اَذهاب] زردۀ تخم‌مرغ،

حل جدول

ذهب

زر، طلا، زخرف

مترادف و متضاد زبان فارسی

ذهب

زخرف، زر، طلا، عسجد

عربی به فارسی

ذهب

زر , طلا , سکه زر , پول , ثروت , رنگ زرد طلا یی , اندود زرد , نخ زری , جامه زری

زر اندود کردن , مطلا کردن , تذهیب کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

ذهب

زر، طلا

فرهنگ فارسی آزاد

ذهب

ذَهَب، زِر-طلا-مال دنیا و ثروت (جمع:اَذهاب- ذُهُوب- ذُهبان)

معادل ابجد

ذهب

707

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری