معنی ذکر خدا

حل جدول

ذکر خدا

تسبیح

لغت نامه دهخدا

ذکر

ذکر. [ذِ ک ِ] (ع مص) ذکر مراءه؛ خطبه کردن او یا خواستاری کردن او. || ذکر حق کسی، حفظ آن. نگاه داشتن آن. ضایع نکردن آن.

ذکر. [ذِ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب.

ذکر. [ذَ ک ِ / ذُ ک ِ] (ع ص) رجل ٌ ذکر؛ مرد نیکو یادگیرنده. مردی قوی ذاکره. مرد که چیزها نیکو بیاد نگاه دارد. ذکور.

ذکر.[ذَ ک َ] (ع ص) نر. فحل. مرد. نرینه. صاحب برهان گوید: به لغت زند و پازند نیز ذکر به معنی نر باشد: الظلیم، ذکر النعام، ظلیم شترمرغ نرینه است. خلاف انثی، یعنی ماده و مادینه. ج، ذُکور، ذُکورَه، ذِکار، ذِکارَه، ذُکران، ذِکَره.

ذکر. [ذَ ک ِ] (ع ص) نیکوبیاددارنده. ذکور. || (اِ) صیت. آوازه.

ذکر. [ذَ ک َ] (ع اِ) ضدّ انثی. و جمع آن ذکور است. و عضو مخصوص را نیز نامند و جمع آن مذاکیر است. و این جمع برخلاف قیاس می باشد. || (ص) قوی. شجاع. شهم. || ابی ّالأنف. || مطر ذکر؛ بارانی شدید. وابل. || ذکر از قول، گفتار صلب و متین و همچنین است شعر ذکر؛ یعنی شعر محکم و قرص. || سیف ٌ ذکر؛ شمشیری آبدار. || و در صفت بقول، آنچه درشت و تلخ باشد. || و در صفت نخل، آنکه ثمر ندهد.

ذکر. [ذُ] (ع اِ) یادگار. (مهذب الاسماء). || (اِمص) تذَکﱡر. ذِکر. یاد. بال. یادآوری:
چونکه گوهر نیست تابش چون بود
چونکه نبود ذکر یابش چون بود.
مولوی.
|| حفظ.

ذکر. [ذَ ک ِ] (ع مص) زدن کسی را بر نره ٔ وی. بر شرم مرد زدن.

ذکر. [ذَ ک ُ] (ع ص) ذَکر. ذَکیر. ذِکّیر. ذوذکر؛ صاحب صیت و شهرت و آوازه یا افتخار. بلندآوازه.

ذکر. [ذَ] (ع ص) رجل ٌ ذَکر یا ذَکُر؛ صاحب آوازه. بلندآوازه. ذوصیت و شهره و افتخار. ذِکّیر. ذَکیر. ذوذکر.

ذکر. [ذِ] (ع مص) یاد کردن.تذکار. گفتن. بیان کردن. بر زبان راندن. مقابل صُمت. نگاشتن. نبشتن: این فصل از تاریخ مسبوق است بر آنچه بگذشت در ذکرلیکن در رتبه سابق است. (تاریخ بیهقی ص 89). پنج قاصد با وی فرستاد چنانکه یکان یکان را بازگرداند و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 298). و ذکر بأس و سیاست او در صدورتواریخ مثبت. (کلیله و دمنه). و تواریخ متقدّمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه). در آن موضع که به ذکرانوشیروان رسیده آمده است تا اینجا سراسر حشو است. (کلیله و دمنه). اکنون روی بذکر اغراض باقی آورده شود. (کلیله و دمنه). یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی. (گلستان چ فروغی ص 97).
- امثال:
ذکر حق دل را منوّر میکند.
ذکر عیش نصف عیش است. (جامعالتمثیل).
ذکر کدورت کدورت آرد. (جامعالتمثیل).
|| برشمردن کسی را، دشنام دادن کسی را، تعییب، عیب کردن: قالوا انّا سمعنا فتی یذکرهم، [ای یذکر الأوثان] یقال له ابراهیم. (قرآن 60/21).
|| (اِ) نام. آوازه. یاد. صیت: غرض من [ابوالفضل بیهقی] آن است که پایه ٔ این تاریخ بلند نمایم و بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی). هر پادشاه که بر تخت مملکت بنشستی شب و روز در آن اندیشه بودی که کجا آب و هوای خوش است، تا آنجا شهری بنا کردی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی. (نوروزنامه). و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک با علمی وافر و ذکری سائر بمنزلت ساکنان خانه و بطانه ٔ مجلس بودند. (کلیله و دمنه). و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم سایر و مبسوط گشت. (کلیله و دمنه). و ذکر آن در آفاق سایر شود. (کلیله و دمنه)
- خامل ذکر، گمنام: مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر... باشد. (کلیله و دمنه). اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب وی آن است که تا ایزد عزّ ذکره آدم علیه السلام را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتد از این امّت بدان امّت و از این گروه بدان گروه. (تاریخ بیهقی ص 19).
- عز ذکره، گرامی است یاد او. تسبیحی است که پس از نام خدای تعالی آرند: تا ایزد عزّ ذکره آدم... را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که... (تاریخ بیهقی). لیک مردم را که ایزد عزّ ذکره این دو نعمت که علم است و عمل عطا داده است لاجرم از بهایم جداست. (تاریخ بیهقی).
|| (اِمص) یاد، یاد کرد. (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی). || یادآوری. بخاطرآوردن. || (اِ) هرچیز که بر زبان رود. || (ص) توانا. دلاور. دلیر. نیرومند. شهم. || (اِمص) یاد. حفظ. تذکار. مقابل نسیان، فراموشی. || (مص) خطبه کردن زنی را یا متعرض خطبه ٔ او شدن. || یاد داشتن حق کسی را و رعایت آن کردن و ضایع نساختن. || (اِمص) بزرگی. (دهار). شرف: انّه لذکر لک و لقومک. (قرآن 44/43). بزرگواری. (مهذب الاسماء). جلالت. قوله تعالی: ص و القرآن ذی الذکر. (قرآن 1/38)، ای ذی الشرف. || برتری. (مهذب الاسماء). بلندی. || (ص) صلب. متین. (استوار در سخن). سخن بلند و استوار. || ابی ّ. اَنف. منیع. سر باززننده. || (اِ) باران بزرگ قطره. وابل. رگبار. باران سخت.مطر وابل، باران سخت و بزرگ قطره. || حق، لی علی هذا الأمر ذکرٌ؛ ای حق ٌ.
|| شرح حال. ترجمه: واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر [شهر غزنین] باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن، خاصه مردی چون بوحنیفه که کمتر فضل وی شعر است. (تاریخ بیهقی ص 277). || حساب. صورت حساب. ریز. سیاهه. اجزاء خرج یا دخلی: عبدوس گفت خداوند میگوید: می شنوم که خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد و دل تنگ می شود و به اعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد و دل تنگ نشود به اعمال بوالقاسم. آنچه از اومی باید ستد مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد. گفت [خواجه احمد] مستوفیان را ذکر نبشتند وبعبدوس دادند و گفت بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 379). || پند. وعظ.اندرز. نصیحت. موعظت. ذکری. || وَحی. (مهذب الاسماء). || (اِ) سبحه. || هر کتاب آسمانی. || کتابی که در آن تفصیل دین و وضع و نهاد کیش و ملت باشد. و از این رو تمام کتب انبیا را ذکر گویند. || وردی که پیرمرید را دهد تا بدان مداومت کند، چون کلمه ٔ لااله الا اﷲ ومانند آن: طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت. (گلستان). || (اِخ) قرآن. نُبی. فرقان. || صلاه. نماز.دعاء. طاعت. ستایش. حمد و ثناء خدای تعالی. تسبیح. تهلیل. قرائت قرآن. تسبیح و تهلیل که متوالی گویند ثواب و مزد را و شکر و قرائت و تمجید قرآن. ج، اَذکار:
بی یاد حق مباش که بی ذکرو یاد حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت.. و بهائم از بیشه، اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در ذکر و تسبیح و من بغفلت خفته. (گلستان).
- حلقه ٔ ذکر، حوزه و مجمع صوفیان که در آنجا همه با یکدیگر ذکری را مداومت کنند ج، اذکار.
- ذکرالحق. ج، ذکور الحق، ذکورالحقوق.
- ذکر جاری، نام دائم و پیوسته: آن بقعه از او ذکری جاری و صدقه ای باقی ماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 441).
- ذکر جمیل، نیک یاد. یاد نکو. ذکر خیر: یکی مشحون از ذکر جمیل او و یکی موشح به عدل جزیل وی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 448).
نه ذکر جمیلش نهان میرود
که صیت کرم در جهان میرود.
سعدی.
مگر بر این طائفه ٔدرویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعاء خیر. و اداء چنین خدمتی در غیبت اولی تر. (گلستان). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب حدیثش که همچون شکر میخورند...
- ذکر خیر، نیک یاد. شفه حسنه. (منتهی الارب). مقابل زشت یاد. دشت یاد. ذکر جمیل. یاد کردی به نیکوئی. سِمع. بلندآوازگی. نامداری. نام آوری. ناموری. نام برداری. خوشنامی. نیک نامی. نکونامی. بانامی. بنامی. ذکر خیر کسی در میان بودن، نیکوئی های او مطرح بودن:
دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.
سعدی.
حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر تست
بشتاب هان که اسپ و قبا می فرستمت.
حافظ.
چو ذکر خیر طلب می کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار.
حافظ.
گویند ذکر خیرش در خیل عشق بازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید.
حافظ.
ملوک زمان را کدامین ذخیره
به از ذکر باقی است ز ایام فانی.
فریدون العکاشه (معاصر شیخ ابواسحاق).
- ذکر سایر، نام. ذکر جاری. صیت. آوازه. یاد، نام روان بر زبانها: آنگاه نفس خویش را میان چهار کار.... مخیرگردانیدم: وفور مال و ذکر سایر... (کلیله و دمنه). طائفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک با علمی وافر و ذکری سائر... (کلیله و دمنه).
- ذکرش بخیر! یا ذکرش بخیر باد! دعا و آفرینی است که پیش از نام غائبی آرند. یادش بخیر:
مست است یار ویاد حریفان نمیکند
ذکرش بخیر ساقی مسکین نواز من.
حافظ.
صد عقده ٔ زهد خشک بکارم فکنده است
ذکرش بخیر باد که تسبیح من گسیخت.
صائب.
ذکرش بخیر توبه، که بی دردسر گذشت.
اسیر.
|| صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسر ذال و سکون کاف در لغت بر دو گونه است. یکی ذکر خلاف نسیان یعنی فراموشی است، مانند ذکر در این آیت. و ما انسانیه الأ الشیطان ان اذکره. و دیگر ذکری است که بمعنی گفتار است. و آن نیز بر دو قسم باشد. یکی گفتاری که در آن گفتار برای مذکور عیبی تصور نشود، و این قبیل گفتار بسیار است دیگر گفتاری است که در آن برای مذکور عیبی متصور باشد. مانند این آیت که حکایت از حضرت ابراهیم است: سمعنا فتی یذکرهم یقال له ابراهیم، ای یعیبهم. (و در فارسی معادل آن برشمردن کسی را باشد). کذا فی بعض کتب اللّغه. بدانکه ذکر را معانی بسیار است اول، تلفّظ بشی ٔ. دوم، حاضر ساختن چیزی در ذهن بقسمی که از ذهن بیرون نرود. و آن ضدّ نسیان باشد سوم، حاصل به مصدر است، و آن بر اذکار جمع بسته شود. و آن الفاظی باشد که در اخبار ذکر آنها ترغیب شده است (مانند اوراد و دعاها). چهارم، مواظبت بر عمل باشد. خواه واجب و خواه مندوب. پنجم، ذکر زبانی است مانند این آیت: فاذکروا اﷲ کذکرکم آبائکم او اشدّ ذکراً. (قرآن 200/2). ششم، ذکر قلب است: مانند ذکروا اﷲ فاستغفروا لذنوبهم. (قرآن 135/3). هفتم، حفظ است: مانند این جمله از آیت: و اذکروا ما فیه. (قرآن 63/2). هشتم، فرمانبرداری و پاداش است: مانند این آیت: فاذکرونی اذکرکم. (قرآن 152/2). نهم، نماز پنجگانه است. مانند این آیت: فاذا امنتم فاذکروا اﷲ. (قرآن 239/2). دهم، بیان است. ماند این آیت: او عجبتم ان جائکم ذکر من ربّکم. (قرآن 63/7 و 69). یازدهم حدیث است (یعنی یادآوری) مانند این آیت: اذکرنی عند ربّک. (قرآن 42/12).دوازدهم قرآن است. مانند این آیت: و من اعرض عن ذکری. (قرآن 124/20). سیزدهم، علم به شرایع است: مانند این آیت، فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون. (قرآن 43/16). چهاردهم، شرف است مانند این آیت: و انه لذکرلک. (قرآن 44/43). پانزدهم، عیب است (یعنی برشمردن) مانند این آیت: أهذا الّذی یذکر آلهتکم. (قرآن 36/21). شانزدهم، شکر باشد. مانند این آیت: و ذکروا اﷲ کثیراً. (قرآن 227/26). هفدهم، نماز جمعه است. مانند؛فاسعوا الی ذکر اﷲ. (قرآن 9/62). هیجدهم. نماز عصر است. مانند این آیت: عن ذکر ربّی. (قرآن 32/38). || ذکر نزد سالکان طریقت بیرون شدن آدمی است از میدان غفلت بفضاء مشاهده به چیرگی بیم و یا افزونی محبّت. و نیز گفته اند: ذکر بساط عارفان و نِصاب مُحبّان و شراب عاشقان است. و نیز گفته اند ذکر نشستن بر بساط استقبال است پس از اختیار جدائی از مردم. و ذکر بر سایر اعمال افضل است. چه در حدیث است که از حضرت پیغمبر صلواه اﷲ و سلامه علیه پرسیدند که: ای الاعمال افضل ؟ فرمود: اینکه بمیری و زبانت به ذکر حق گویاباشد. و نیز فرموده است کسی که ذکر خدا را بسیار برزبان آرد از نفاق و دوروئی بری شود. کذا فی خلاصهالسلوک.

ذکر. [ذَ ک َ] (ع اِ) عوف. شرم مرد. عورت مرد. ایر. نره. حمدان. آلت. آلت مردی. آلت رجولیت. آلت تناسل. شرم اندام مرد. خرزه. نیمور. چک. چوک. چل. چُر. قضیب. الف کوفی. الف کوفیان. لند. مالکانه. نکانه. سختو. شنگه. وشنگه. گردکان. شنگ. ابوالعباس. کاوکلور، ذبذبه. ذبذب. فراز. ج، ذکور. (مهذب الاسماء). مذاکیر. ابن الأثیر در المرصّع مترادفهای ذیل را نیز افزوده است: ابوجمیح. ابوادریس. ابورمیح. ابوزیاد. ابوغمیر. ابوعوف. ابوالقنور. ام ّالخنابس. ام الغول. و گوید (الثانی والثالث هما الکمره) یعنی ابوادریس و ابورمیح سر نره است. کثرت مترادفات نوع این کلمه از آن است که برای حسن ادب همیشه پوشیده و به کنایه گفتن این کلمات خواهند و چون مبتذل شد با کلمه ٔ دیگر بدل کنند. || نوعی از عودالصلیب و آن نر و ماده باشد و نام دیگر آن وردالحمیر است و آن گیاهی است دوائی. (برهان). خشک ترین و بهترین نوع آهن. ذکیر. بلارک. (منتهی الارب). فولاد. پولاد. (مقدّمهالادب زمخشری). مقابل انیث. نرم آهن. شاپورگان. شابرقان. پولادکانی. فولاد معدنی. اسطام. (داود ضریر انطاکی ذیل کلمه ٔ حدید).


خدا

خدا. [خ َ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب). یاقوت آن را بنقل از عمرانی ذکر می کند.

گویش مازندرانی

خدا

دادار – خدا آفریدگار

معادل ابجد

ذکر خدا

1525

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری