معنی ذکور
لغت نامه دهخدا
ذکور. [ذَ] (ع ص) یادگیر. باحافظه. با ذاکره. نیکو یادگیرنده. ذکیر. نیکو به یاد دارنده. صاحب ذاکره ٔ قوی. نیکو ذاکره: ان کنت کذوباً فکن ذکوراً. و در الجماهر بیرونی این مثل را بدینگونه آورده است: اذا اردت ان تکذب فکن ذکوراً و لا تستشهد بحی ّ حاضر، یردّه علیک و اقصد فیهاالموتی فأنه غیب علی الابد. (الجماهر ص 105). || آهن پولاد و نیکو.
ذکور. [ذُ] (ع اِ) ج ِ ذَکر. مردان. نران. نرینگان. ذکوره. ذِکار. ذِکارَه. ذُکران. ذِکَرَه. مقابل اناث: اولاد ذکور، پسران:
برّ تو بر تن وضیع و شریف
مهر تو در دل اناث و ذکور.
مسعودسعد.
از تو نوشند از ذکور و از اناث
بی دریغی در عطاها مستغاث.
مولوی.
اگر ببودی مرآت درلباس ذکور
ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان.
سلمان ساوجی.
|| ذکورالبقل، تره که دراز و سطبر باشد. بقول درشت و تلخ. || تره که ناپخته نتوان خوردن، مقابل احرارالبقول. || ذکور عشب، درشت و غلیظ و خشنها از گیاه. تره های سخت و زفت: قیل هو [ای عضرس] من اجناس الخطمی و قیل هو من ذکورالبقل. (تذکره ٔ ضریر انطاکی). || ذکورالأسمیه؛ باران که سرما و سیل آرد. || ذکور نخل، خرمابنان بی ثمر. || ذکور حق. ج ِ ذکرالحق، چکها، صکها. صکوک. ذکور حقوق. || ذکورالطیب، ذِکارهالطیب و ذکورهالطیب، یعنی عطرها و خوشبویها که جامه رنگین نکنند و از این روی مردان نیز توانند آن را بکار بردن. || شعوری گوید: آهن دمشقی را گویند.
فرهنگ معین
(ذُ) [ع.] (اِ.) جِ ذکر؛ مردان، نران.
فرهنگ عمید
=ذَکَر
حل جدول
مردان
فرهنگ واژههای فارسی سره
مردها
کلمات بیگانه به فارسی
مردها
فرهنگ فارسی هوشیار
یاد گیر، با حافظه، نیکو بیاد دارنده پسران، مردان
معادل ابجد
926