معنی رادن

لغت نامه دهخدا

رادن

رادن. [دِ] (ع ص) اسم فاعل از ردن. رجوع به رَدن و رَدَن شود. || (اِ) زعفران. || سرخی به زردی آمیخته. و منه بعیر رادنی و ناقه رادنیه؛ ای، خالطت حمرته صفره. (منتهی الارب) (آنندراج). احمررادنی: خالطت حمرته صفره کالورس. (اقرب الموارد).


رادنی

رادنی. [دِ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به رادن. رجوع به رادن شود.


رادنیة

رادنیه. [دِ نی ی َ] (ع ص نسبی) تأنیث رادنی، ناقه رادنیه؛ ای خالطت حمرته صفره. (منتهی الارب). رجوع به رادن و رادنی شود.


خمب

خمب. [خ ُ] (اِ) خُنْب. خم. خم بزرگ. (ناظم الاطباء). خم بزرگ که به عربی آن رادن گویند. (از برهان قاطع). خم بزرگ و آن ظرفی باشدکه در آن آب یا شراب کنند. (لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی). || نفیر. بوق. (ناظم الاطباء).

حل جدول

رادن

زعفران


رادن ، هرد

زعفران


زعفران

رادن

رادن، هرد

فرهنگ فارسی هوشیار

رادن

‎ سرخ وزرد، نجوان (زعفران) کرکم (‎ - زعفران)


طریده

‎ شکار شکار رانده، پاره ی کم پهنا از زمین، پاره ی دراز از پرند، پارچه ی نمدار که بدان تنور را پاک کنند، تاختن ‎ (صفت) شکار رادن شده، رانده، کاروان شتر، چوبی که بر دوک و قمار نهند و تراشند مانند رنده.

معادل ابجد

رادن

255

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری