معنی راغ
لغت نامه دهخدا
راغ. (اِ) دامن کوه. (غیاث اللغات) (فرهنگ اسدی). (از فرهنگ سروری) (از شعوری ج 2 ورق 7) (قانون ادب) (دهار) (فرهنگ رشیدی). (فرهنگ نظام). دامن کوه که به جانب صحرا باشد. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دامن کوهی که بجانب صحرا باشد. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف) (از شرفنامه ٔ منیری) (از برهان) (از صحاح الفرس).دامنه ٔ کوه بود که بجانب صحرا فرود آید. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). دامنه ٔ کوه. (از شعوری ج 2 ورق 8). دامن کوه بود که بجانب صحرا باشد. (جهانگیری):
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ
برسبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
برفتند یکسر گروها گروه
همه دشت لشکر بُد و راغ وکوه.
فردوسی.
سپاه است چندان برآن دشت و راغ
کزیشان زمین گشته چون پر زاغ.
فردوسی.
تو گفتی بجنبد همی دشت و راغ
شده روی خورشید چون پر زاغ.
فردوسی.
یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ
بدو اندرون چشمه و دشت و راغ.
فردوسی.
چنان شد که بفسرد هامون و راغ
بسر برنیارست پرید زاغ.
فردوسی.
سپه بود بر دشت هامون و راغ
دل رومیان زان پر از درد و داغ.
فردوسی.
بزن ای ترک آهو چشم اهوازی بهر تیری
که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پر شعری.
منوچهری.
آهو همی گرازد، گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد، گه سوی راغ و صحرا.
کمال مروزی.
یکی دشت پیمای برنده راغ
بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.
اسدی (از آنندراج).
همیشه در طلب باغ و راغ و گلشن و دشت
مدام در طلب جوهر و زر و زیور.
ناصرخسرو.
بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا می جویم از هر دشت و راغی.
عطار.
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرامبارک است.
مولوی.
|| صحرا. (غیاث اللغات) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (برهان) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). صحرای سبزه زار. (از شعوری ج 2 ورق 8):
بزرگان ببازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند.
فردوسی.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی برنگ.
فردوسی.
بکردار انطاکیه بوم و راغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ.
فردوسی.
چو بهرام گور اندر آمد بباغ
یکی باغ دید ازفراخی چو راغ.
فردوسی.
بسی راغ کان رزمگاه من است
به هرسو نشان سپاه من است.
فردوسی.
به هر زمین که خلافش بود نیارد رست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه.
فرخی.
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهونبرد سیله از سیله.
فرخی.
تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند
تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند.
منوچهری.
هر زرد گلی به کف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد.
منوچهری.
بسان بتکده شد باغ و راغ کانون گشت
در آن زنور تصاویر و اندرین از نار.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
میان آبگیری به پهنای راغ
شنابر در آب ِشکن گیر ماغ.
اسدی.
یکی باغ دیدم بپهنای راغ
اگر راغ باشد پر از گل چو باغ.
مؤلف فرهنگ ناصری.
|| زمین نشیب و فراز که چمنزار و شکوفه زار باشد. (از شعوری ج 2 ورق 8) (مجمع الفرس) (فرهنگ جهانگیری). || مرغزار. (برهان) (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) (دهار) (فرهنگ سروری) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 8) (فرهنگ نظام). تفرجگاه و سبزه زار. (از شعوری ج 2 ورق 8):
کجا باغ بودی همه راغ بود
کجا راغ بودی همه باغ بود.
ابوشکور بلخی.
جهان یکسره گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز راغ.
فردوسی.
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان ز خضر.
فرخی.
راغ به باغ اندرون چون علم اندر علم
باغ به راغ اندرون چون ارم اندر ارم.
منوچهری.
صلصل باغی به باغ اندر همی گرید بدرد
بلبل راغی به راغ اندر همی نالد بزار.
منوچهری.
چنان دشتی که باوی بادیه باغ
چنان کوهی که باوی طور چون راغ.
(ویس و رامین).
مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر که باغ بهشت است وگلستان حورا.
سعدی (گلستان).
نه در راغ سبزه، نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ.
سعدی (بوستان).
|| جنگل:
بر راغشان نیستان و غیش
یله شیر هرسوز اندازه بیش.
اسدی.
|| کشت. (شرفنامه ٔ منیری). || بن کوه. (شرفنامه ٔ منیری). || بمعنی تیغ کوه است. (یادداشت مؤلف):
بدرگاه کسری یکی باغ بود
که دیواراو برتر از راغ بود.
فردوسی.
یکی دخمه کردند او را بباغ
بزرگ و بلندیش برتر ز راغ.
فردوسی.
|| عمارت ییلاقی. (ناظم الاطباء).
- باغ و راغ، باغ و عمارت ییلاقی. (ناظم الاطباء).
- || باغ و صحرا:
سبحان اﷲ جهان نبینی چون شد
دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد.
منوچهری.
- || باغ و چمن:
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش
از نظم و نثر، سنبل و ریحان کنم.
ناصرخسرو.
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پر نقش زعفران و طبرخون است.
ناصرخسرو.
سپاه سبزه در هر باغ و راغی
ز جان افروخته هر یک چراغی.
نظامی.
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد بشب کرمکی چون چراغ.
سعدی.
وادی بی آب و سنگلاخ نیابی
غیر گلستان و باغ و راغ ندارد.
ملک الشعراء بهار.
فرهنگ معین
مرغزار، دامن کوه، صحرا. [خوانش: (اِ.)]
فرهنگ عمید
مرغزار،
صحرا،
دامن کوه، دامنۀ سبزکوه که وصل به صحرا باشد: آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ / برسبزه باده خوش بُوَد اکنون اگر خوری (رودکی: ۵۳۰)، چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ / که بر سر نیارست پرید زاغ (فردوسی: ۱/۳۳۷)،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
دامنهکوه، صحرا، مرغزار،
(متضاد) باغ
فارسی به انگلیسی
Meadow
فارسی به عربی
مرج
فرهنگ فارسی هوشیار
دامن کوه که بجانب صحرا باشد
معادل ابجد
1201