معنی راهرو
لغت نامه دهخدا
راهرو. [رَو / رُو] (نف مرکب) راهرونده. رونده.راهرونده. سائر. طی طریق کننده. راه پیما. ج، راهروان. (ناظم الاطباء). ماشی. (یادداشت مؤلف):
چون جهان سپید گشت سیاه
راهرو نیز بازماند از راه.
نظامی.
برآن راهرو نیم جو بار نیست
که او را یکی جو در انبار نیست.
نظامی.
راهروان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرک ترند.
نظامی.
نباید راهرو کو زود راند
کسی کو زود راند زود ماند.
نظامی.
|| مسافر. (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری). رونده. ماشی و توسعاً در برخی از شواهد بمعنی مسافر:
راهرو را بسیج ره شرط است
تیز راندن ز بیمگه شرط است.
نظامی.
هرآن راهرو کامد آنجا فراز
بدیدار آن حصنش آمد نیاز.
نظامی.
|| سیاح. || ابن سبیل. (ناظم الاطباء). || سالک. (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری):
راهروان عربی را تو ماه
تاجوران عجمی را تو شاه.
نظامی.
راهروی راکه امان میدهند
در عدم از دور نشان میدهند.
نظامی.
تو منزل شناسی و شه راهرو
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو.
سعدی.
ای راهروان را خبر از کوی تو نه
ما بیخبر از عشق و خبر سوی تو نه.
سعدی.
هر راهرو که ره بحریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت.
حافظ.
دوره ٔ کاخ رتبتت راست زفرط ارتفاع
راهروان وهم را راه هزار ساله باد.
حافظ.
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش.
حافظ.
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی.
حافظ.
راهرو را فاقه و نعمت کند منع سلوک
اسب راه آنست کو نه فربه و نه لاغر است.
امیرعلیشیر.
- راهروان ازل، مردمان پارسا و زاهد و عابد و شب زنده دار. راهروان سحر. (ناظم الاطباء):
خیز که استاده اند راهروان ازل
بر سرراهی که نیست تا ابدش منتها.
خاقانی.
- راهروان صحرا، راهروان ازل. مردمان پارسا و عابد. (از ناظم الاطباء). سالکان شب بیدار. (شرفنامه ٔ منیری).
- || اولیاء. (شرفنامه ٔ منیری).
- راهروان طریقت، اولیاء و سالکان. (ناظم الاطباء).
- || عناصر اربعه. (ناظم الاطباء).
- راهروان گردون، هفت سیاره. (ناظم الاطباء).
|| (اِ مرکب) دهلیز و دالان. ج، راهروها. (ناظم الاطباء). معبر میان دو اطاق و بیشتر. کریدر. قسمتی از خانه که از آن بیک یا چند اطاق روند. (یادداشت مؤلف). دالیج. دلیج. بالان. بالانه. دالانه. محلی مسقف میان در خانه و میان چند اطاق.
|| گذرگاه. معبر. راهگذر:
سرای سپنج است برراهرو
تو گردی کهن دیگر آیند نو.
فردوسی.
دیلمی وار کند هزمان دراج غوی
ورشان نوحه کند بر سر هر راهروی.
منوچهری.
فرهنگ معین
سالک، مسافر، عارف. [خوانش: (رُ) (ص فا.)]
فرهنگ عمید
راهی در داخل ساختمان که اتاقها و قسمتهای مختلف ساختمان را بههم وصل میکند، دالان، دهلیز، سرسرا، کوریدور،
آنکه به راهی میرود،
(اسم، صفت) (تصوف) [مجاز] سالک، مرید،
(اسم، صفت) [قدیمی] مسافر،
[قدیمی، مجاز] زاهد،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پاساژ، تونل، دالان، دهلیز، نقب، رهرو، سالک، راهپیما، سیاح، مسافر
فارسی به انگلیسی
Alleyway, Communications, Corridor, Door, Entry, Entryway, Gallery, Gangway, Hall, Hallway, Lobby, Passageway
فارسی به عربی
باب، لوبی، مدرج، مرور، معرض، ممر
فرهنگ فارسی هوشیار
طی طریق کننده، راه پیما
فارسی به ایتالیایی
corridoio
فارسی به آلمانی
Chorgang (m), Eingang (m), Gang (m), Seitenschiff (church) ; gang, Seitenschiff (n), Torweg (m), Türeingang (m), Verbindungsgang (m), Vorraum (m), Pforte (f), Tür (f)
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
412