معنی رت
لغت نامه دهخدا
رت. [رَ / رُ] (ص) برهنه و عریان را گویند. (برهان). برهنه و عریان. (ناظم الاطباء). برهنه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ سروری). برهنه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (لغت فرس اسدی) (ناظم الاطباء). لخت به معنی برهنه است و چون آنرا مخفف کنند و تای آنرا بیفکنند لخ ماند و چون خای آنرا بیفکنند لت ماند، چون لام و راء با یکدیگر بدل میشود رت شود چنانکه شیخ فرموده بمعنی برهنه است، و بر این قیاس ظن مؤلف این است که لوط معرب لخت بوده است. (از آنندراج) (انجمن آرا). تهی باشداز پوشش. (لغت فرس اسدی). از این کلمه است لوت و لخت. (یادداشت مرحوم دهخدا). روت. لوت. لخت. برهنه. عور. تهک. بی پوشش. (یادداشت مرحوم دهخدا):
فرمان کن و آهک کن و زرنیخ براندای
بر روی و برون آر همه رویت ازو رت.
لبیبی.
|| تهی دست و بینوا. (برهان) (ناظم الاطباء). تهی دست. (فرهنگ جهانگیری). کسی که تهی دست از در کسی بازگردد، و بعضی گویند تهی دست باشداز چیز و پوشش. (فرهنگ اوبهی):
از وفور عطای آن کف راد
رت و مفلاک بحر و کان گشتند.
علی کوچک (از جهانگیری).
|| خالی. (برهان) (ناظم الاطباء). خالی و خرابه. (از شعوری ج 2 ص 22). تهی. (لغت فرس اسدی):
سر آن کاخها با خاک هموار
زمینی رت نه در مانده نه دیوار.
عطار.
|| (اِ) کاغذ. (برهان) (ناظم الاطباء). || ساده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || اطلس. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (ضمیر مبهم) همه را نیز گویند و بعربی کُل ّ خوانند. (برهان). همه و کل و همگی. (ناظم الاطباء). همه. (دهار):
چو تو داری طریق کافران رت
که تو زر می پرستی کافران بت.
عطار.
رت. [رَت ت] (ع ص، اِ) مهتر. ج، رُتان، و رُتوت، یقال هؤلاء رتوت البلاد؛ ای رؤسائها. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رئیس قوم. پیشقدم آنان. (از اقرب الموارد). رئیس و بزرگ. (ناظم الاطباء). یقال فلان من رتوت البلد؛ ای من افاضلهم. (مهذب الاسماء). هو من رتوت الناس، یعنی وی از بلندپایگاهان و بزرگان مردم است. || شدید. || خوک نر شدید گستاخ. ج، رُتوت. (از اقرب الموارد). خوک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خوک نر. (مهذب الاسماء).
رت. [رُت ت] (ع ص، اِ) ج ِرَتّاء، بمعنی مرد و زن گنگلاج. (از ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
لخت، برهنه، تهی، خالی. [خوانش: (رُ یا رَ) (ص.)]
فرهنگ عمید
برهنه، لخت، عریان،
تهی، خالی،
حل جدول
گویش مازندرانی
مواظب باش – ردکن – این اصطلاح درشغل چارپا داری کاربرد دارد...
نشانه، رد پا، پاره شدن، گسسته شدن، رهاشدن
فرهنگ فارسی هوشیار
مهتر بزرگ مردم (صفت) برهنه لخت عریان، تهی خالی.
معادل ابجد
600