معنی رحمان محمدی راد

حل جدول

رحمان محمدی راد

دستیار اول تیم ملی والیبال ایران

لغت نامه دهخدا

رحمان

رحمان. [رَ] (ع ص) رَحْم̍ن. بخشاینده. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار). بسیار بخشنده. (ترجمان ترتیب عادل ص 2). بخشایشگر. (یادداشت مؤلف). || روزی دهنده. (مهذب الاسماء). || مهربان. (دهار). || (اِخ) یکی از اسماء حسنی است و مختص به خدا و آن غالباً صفت برای اﷲ استعمال شود مانند: بسم اﷲ الرحمن الرحیم و گاهی اسم موصوف باشدمانند: الرحمن علی العرش استوی. (قرآن 5/20). (از اقرب الموارد). یکی از نامهای خداوند تبارک و تعالی. قوله تعالی: قل ادعوا اﷲ او ادعوا الرحمن. (قرآن 110/17). (ناظم الاطباء). مشتق از رحمت، صیغه ٔ صفت مشبهه، معنی آن بخشاینده و اطلاق این لفظ بجز ذات حق تعالی بر دیگری روا نیست، بخلاف رحیم، زیرا که حق تعالی امر کرده است: قل ادعوا اﷲ او ادعوا الرحمن. (قرآن 110/17). پس از اینجا ثابت شد که رحمان هم مثل لفظ اﷲ که اسم ذات است حکم خصوصیت پیدا کرده و در رسم الخط بدون الف باید نوشت، زیرا که رحمن یکی از نامهای مسیلمه ٔکذاب هم هست و آن کافری بوده که دعوی نبوت کرده، پس نوشتن و ننوشتن الف بجهت تمیز و تفرقه باشد و دیگر آنکه در نوشتن الف اتباع خط قرآنی است. (از شرح نصاب) (غیاث اللغات). بخشاینده، رحیم مثله، و هما اسمان مشتق من الرحمه لان الرحمن مختص باﷲ تعالی و لایجوز ان یسمی به غیره. (منتهی الارب) (آنندراج):
زنهار که مرجان را بی جان نگذاری
زیرا که به بی جان نرسد رحمت رحمان.
ناصرخسرو.
مرا گر قوم بی رحمان براندند
بجوید رحمت و اقبال رحمان.
ناصرخسرو.
حجتان دست رحمان از امام روزگار
دست اگر خواهنددر تأویل بر کیوان کنند.
ناصرخسرو.
نروم جز ز پی پیشرو رحمان
گر درست است که من بنده ٔ رحمانم.
ناصرخسرو.
گویی که خداست فرد رحمان
مولاست همه خلق واوست مولا.
ناصرخسرو.
چند گویی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رأفت رحمان به خراسان یابم.
خاقانی.


محمدی

محمدی. [م ُ ح َم ْ م َ] (ص نسبی) منسوب به محمد پیامبر اسلام (ص).
- دین محمدی، دین اسلام:
چراغ دولت دین محمدی افروخت
به شرق و غرب و به آفاق هم به بحر و به بر.
ناصرخسرو.
- گل محمدی، منسوب به محمد، سرخ گل. گل سرخ. گل سوری. ورد احمر. حوجم. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سوری شود.
- محمدی جمال، که دارای جمالی زیبا چون حضرت محمد است:
زان شه که محمدی جمال است
روزیم کن آنچه در خیال است.
نظامی.

محمدی. [م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) دهی است از دهستان گیفان بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. دارای 244 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

محمدی. [م ُ ح َم ْ م َ] (اِخ) دهی است از دهستان رود حله ٔ بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر، واقع در 48هزارگزی جنوب خاور گناوه، با 400 تن سکنه. آب آن از چاه تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


راد

راد. (ع ص) آب و علف جوینده: رجل راد؛ مرد آب و علف جوینده. (منتهی الارب). و رجوع به رود شود.

راد. (ص) صاحب همت و سخاوت. (برهان). سخی و جوانمرد. (آنندراج). کریم و جوانمرد. (برهان). بخشنده.جواد. مقابل سفله. (آنندراج). گشاده دل:
حاتم طائی تویی اندر سخا
رستم دستان تویی اندر نبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
رودکی.
برادیش راد ماند بزفت
بمردیش مرد ماند بزن.
شاکر بخاری.
تشتر راد خوانمت هرگز (پرگست)
او چو تو کی بود بگاه عطا.
دقیقی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی.
بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.
فردوسی.
همتی دارد عالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خوئی نیکو و رایی محکم.
فرخی.
هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچکس ز خواسته تنگ.
فرخی.
خوی او خوب و روی او چون خویش
دل او راد و دست چون دل راد.
فرخی.
ای بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن، صاحب دو کف ّ راد.
منوچهری.
باران چون پیاپی بارد بروز باد
چون دست راداحمد عبدالصمد بود.
منوچهری.
نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
اگر نسبتم نیست یا هست حرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
کجا نه زفت خواهد بود و نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشاد.
(ویس و رامین).
مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند. (تاریخ بیهقی).
چو خواهی که شادی کنی راد باش
بهر کار با دانش و داد باش.
اسدی.
ز رادان همی شاه مانده است و بس
خریدار از او بهترم نیست کس.
اسدی.
ایزد همه ساله هست با مردم راد
بر مرد دری نبست تا دَه نگشاد.
قطران.
از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد.
ناصرخسرو.
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت.
مسعودسعد.
این دیده گر بلؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل.
مسعودسعد.
نه بجز سوسن ایچ آزادست
نه بجز ابر هست یکتن راد.
مسعودسعد.
گفت کانبار خانه بگشادیم
ابر اگر زفت گشت ما رادیم.
سنائی.
مرد خمّار و مطرب ورادی
مایه ٔ شادمانی و شادی.
سنائی.
سعد ملک ای وزیر دریادل
کف رادتو ابر پر ژاله.
سوزنی.
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیرامن که تا گوید سلام.
سوزنی.
همی گفت ای بگاه کودکی راد
همی گفت ای بگاه خواجگی زفت.
انوری.
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی.
صدر براهیم نام راد سلیمان جلال
خواجه ٔ موسی سخن مهتر احمدسخا.
خاقانی.
کف رادش به هر کس داد بهری
گهی شهری و گاهی حمل شهری.
نظامی.
آنچه او داد ای ملک هم از تو داد
که دل و دست ورا کردی تو راد.
مولوی.
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدامزدش دهاد.
مولوی.
|| دانا. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). خردمند. حکیم. (شرفنامه ٔ منیری). حکیم. دانشمند. (برهان). رد. (برهان):
گزین کرد پیری خردمند و راد
کجا نام او بود مهران ستاد.
فردوسی.
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و تاج و کمر.
فردوسی.
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او راد و شاد.
فردوسی.
ز مانوئیان هر که بیدار بود
خردمند و راد و جهاندار بود.
فردوسی.
ز شاهان کسی چون سیاوش نبود
چو او رادو آزاد و خامش نبود.
فردوسی.
در همه بابی سخن را داد داد
حجه الاسلام غزالی راد.
مولوی.
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد.
مولوی.
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد.
مولوی.
گر بگویند آنچه میخواهی تو راد
کار کارتست بر حسب مراد.
مولوی.
چو راد رفت ز دنیا چه جهل و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر.
قاآنی.
|| شجاع. (آنندراج). شجاع و دلاور. (برهان). قوی:
تو بر تخت زر با سیاوخش راد
بایران بباشید خندان وشاد.
فردوسی.
که رادا دلیرا شها نوذرا
گوا تاجدارا مها داورا.
فردوسی.
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران راد.
فردوسی.
|| سخنگوی و سخن گزار. (برهان). فصیح. خوش بیان. (فرهنگ رازی ص 68).

راد. [رادد] (ع ص) ردکننده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات): فلا راد لفضله (قرآن 107/10)، پس نباشد منعکننده مر فضل او را. لا راد لقضائه. (مفاتیح حاج شیخ عباس قمی ص 95- دعای جوشن کبیر بند 67). و الراد علینا الراد علی اﷲ و هو علی حد الشرک باللّه. (جواهر، کتاب قضا باب تعادل و تراجیح مقبوله عمربن حنظله).


عرش رحمان

عرش رحمان. [ع َ ش ِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کرسی خداوند عالمیان که گرزمان نیز گویند. (ناظم الاطباء). عرش اعلی. عرش شریف.

فرهنگ معین

رحمان

مهربان، بخشاینده، از صفات خداوند. [خوانش: (رَ) [ع. رحمن] (ص.)]

فرهنگ عمید

رحمان

بخشاینده و مهربان،
(اسم، صفت) از نا‌م‌های خدای‌تعالی،


راد

جوانمرد، نجیب، آزاده،
سخی، بخشنده، کریم: چو خواهی که شاهی کنی راد باش / به هر کار با دانش و داد باش (اسدی: ۲۳۹)،
خردمند، دانا،

نام های ایرانی

رحمان

پسرانه، مهربان، بخشاینده، از نامهای خداوند

فرهنگ فارسی هوشیار

رحمان

بخشاینده، بخشایشگر، روزی دهنده


محمدی

گل محمدی: گل گلاب از گیاهان (صفت) واحد وزن قدیم معمول در اصفهان مساوی یک ری و نیم. (صفت) منسوب به محمد (مطلقا)، منسوب به محمد ص بن عبدالله پیغمبر اسلام.

معادل ابجد

رحمان محمدی راد

606

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری