معنی رزی
لغت نامه دهخدا
رزی. [رَزْی ْ] (ع مص) قبول کردن احسان: رزی فلاناً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پذیرفتن نیکی کسی را. (از اقرب الموارد).
رزی. [رُزْ زی ی] (ع ص نسبی) برنج فروش. (ناظم الاطباء). منسوب است به رُزّ. (از لباب الانساب).
رزی. [رُزْ زی ی] (اِخ) ابوجعفر محمدبن عبداﷲ رزی شیخ مسلم بن حجاج باوی ازدی نیز نامیده شده است که مراد یک تن است. رزی از اسماعیل بن علیه و معتمربن سلیمان و جز وی حدیث شنید. عباس دوری و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب).
حل جدول
برنج فروش
فرهنگ فارسی هوشیار
در ترکیب آید به معنی رزیدن رنگرزی.
معادل ابجد
217