معنی رسا
لغت نامه دهخدا
رسا. [رَ] (اِخ) یا رسای شاه جهان آبادی. محمدتقی. از گویندگان هندوستان و جغتایی الاصل است و در شاه جهان آباد بدنیا آمد و نزد حاکم لکهنو تقربی یافته است. رسا بعد به فیض آباد رفت و بسال 1223 هَ. ق. در آنجا درگذشت. بیت زیر ازوست:
شبی که ناله ٔبیتابیم خروش کند
فلک ز برق سرانگشت خود به گوش کند.
(از قاموس الاعلام ترکی).
و رجوع به فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور و نتایج الافکار چ بمبئی صص 287- 288 و صبح گلشن چ هندوستان ص 174 شود.
رسا. [رَ] (نف) رسنده. (ناظم الاطباء). رسنده به چیزی. (آنندراج). واصل. (آنندراج) (فرهنگ نظام). واصل شونده. که تواند رسید:
اشکم رساست از ته دل میکند دعا
درخلوت وصال تو راه سخن مباد.
اسیر (از آنندراج).
جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب ظلمت رساتر است.
صائب (از آنندراج).
چشم بد ازتو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساتر است.
صائب (از آنندراج).
تیزی زبان مار دارد
دنباله ٔ ابروی رسایش.
صائب (از آنندراج).
هر سبزه ٔ خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم.
صائب (از آنندراج).
گلزار کرد روی زمین را به یک نظر
از همت رسا چمن آرای گریه ام.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اذکر؛ رسا. اصلتی، مرد رسا در امور. اِطْهاء؛ رسا گردیدن در پیشه. تصرم، نیک رسا شدن در کار. تمهر؛ رسا شدن. جریش، مرد رسا. دلهام، مرد رسا و دوربین. صَلْت، مرد رسا در امور و حوایج خود. صلخم، استوار سخت رسا. صَمَم، مرد رسا در امور. صَمَیان، رسا و ماهر در امور. ضرب، مرد رسا و تیزخاطر و سبک گوشت. عِض ّ؛ مرد رسا. مرمئد؛ مرد رسا. مِصْدَع، مرد رسا در امور. مصعنفر؛ رسادر کارها. مِصْلات، مرد رسا در امور. مِصْلَت، مرد رسا. مطبق، مرد رسا در امور. منصلت، مرد رسا در امور.نافذ، نَفوذ، نَفاذ؛ رسا و درگذرنده در هر کار. همرج، رسا. هوء؛ رأی رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب). || بلند و موزون. (یادداشت مؤلف):
نیم آگاه از زلف رسایش اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او.
صائب (از آنندراج).
هر حلقه ز کاکل رسایش
چشمی است گشاده بر قفایش.
صائب (از آنندراج).
از حلقه ٔ زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش.
صائب (از آنندراج).
- قامت یا قد رسا، بالایی بلند و موزون. (یادداشت مؤلف).
|| یابنده. || حاصل. (ناظم الاطباء). || بالغ. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || زودفهم و سریعالانتقال. (ناظم الاطباء). تندهوش. تیزفهم. سریعالانتقال. (فرهنگ فارسی معین). || کامل. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام):
بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد
ناوک او به دلم رو به قضا می آید.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
برنمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ.
اسیر (از آنندراج).
می کند گل ز در و بام تو کیفیت ناز
باده ٔ حسن تو خوش فیض رسایی دارد.
منیر (از آنندراج).
- نارسا، نارسای، نابالغ. ناکامل. که وارد به کاری نیست. کندفهم. کندهوش:
چو هوشیار گذاردش راحت و داروست
چو نارسای بکاردش شدت و الم است.
ناصرخسرو.
|| هنرمند و کارآموز و قابل و لایق و کارساز. (ناظم الاطباء). لایق و قابل. (فرهنگ فارسی معین). || باوقوف. (ناظم الاطباء). || کافی. وافی. بسنده. (یادداشت مؤلف). || بسیار و وافر و کثیر. (از شعوری ج 2 ص 2). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء):
سرم از افسر و از ظِل ّ هما بیزار است
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد.
کلیم کاشی.
|| در اصطلاح ادب، بلیغ. سخن بلیغ. (یادداشت مؤلف):
گره زده ست به هر تار زلف کاین باب است
ربوده است ز هر مصرع رسا سخنی.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
رسا. [رَ] (اِخ) یا رسای اکبرآبادی. میرزا ایزدبخش. از گویندگان قرن یازدهم هجری بود.رجوع به تذکره ٔ حسینی چ لکهنو ص 135 و شمع انجمن چ هندوستان ص 167 و فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود.
رسا. [رَ] (اِخ) یا رسای همدانی. میرزاخان (جان). متوفای سال 1174 هَ. ق. از گویندگان قرن 12 هندوستان بود. رجوع به فرهنگ سخنوران تألیف خیامپور شود.
رسا. [رَ] (اِخ) یا رسای لکهنویی. منشی احمدعلی. از گویندگان قرن سیزدهم بود و به سال 1262 هَ. ق. درگذشت. رجوع به نتایج الافکار چ بمبئی صص 178- 181 و فرهنگ سخنوران شود.
فرهنگ معین
بلند، رسنده، بالغ، تندهوش. [خوانش: (رُ) (اِ.)]
فرهنگ عمید
رسنده،
بالغ،
بلند،
[قدیمی] بسیار، تیزفهم،
[قدیمی] لایق،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پخته، رسیده، یانع، واضح، بلند، بلیغ، زبانآور، شیوا،
(متضاد) نارسا
فارسی به انگلیسی
Articulate, Eloquent, Fluent, Resonant, Sonorous, Aloud
فارسی به عربی
عالی، کافی، معبر
نام های ایرانی
پسرانه، پرمعنی، ویژگی صدایی که به وضوح قابل شنیدن است، موزون و بلند، آنچه به راحتی قابل درک است، توانا دررسیدن به هدف یا رسیدن به جایی
گویش مازندرانی
کامل – به اندازه
فرهنگ فارسی هوشیار
رسنده، و اصل، رسنده به چیزی
فرهنگ پهلوی
بالغ، بلند
فارسی به آلمانی
Ausreichend, Laut [adverb]
معادل ابجد
261