معنی رسواشده

لغت نامه دهخدا

رسواشده

رسواشده. [رُس ْ ش ُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) فاش شده. بر سر زبانها افتاده. ظاهر و آشکار شده. از پرده بدشده:
ای غمت مادر رسواشده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر.
خاقانی.


مرتحض

مرتحض. [م ُ ت َ ح ِ](ع ص) رسواشده. بی آبرو گشته.(ناظم الاطباء). نعت است از ارتحاض به معنی افتضاح. رجوع به ارتحاض شود.


ورمالیده

ورمالیده. [وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) دامن و یا پاچه و آستین بالاکرده شده. || رسواشده و گریخته از شرم. (آنندراج از مجمع التماثیل).


عیب کوش

عیب کوش. [ع َ /ع ِ] (نف مرکب) به عیب کوشنده. آنکه در راه عیب کوشد. کوشنده بر معایب. مبرم بر خطا و نقص:
هرکه سخن نشنود از عیب پوش
خود شود اندر حق خود عیب کوش.
امیرخسرو دهلوی.
بر من رسواشده ٔ عیب کوش
عیب تو پوشی که توئی عیب پوش.
میرخسرو (از آنندراج).


عیب پوشیدن

عیب پوشیدن. [ع َ / ع ِ دَ] (مص مرکب) مخفی کردن عیب.نهان کردن نقص و گناه. مقابل عیب جستن:
ره من همه زهر نوشیدن است
هنر جستن و عیب پوشیدن است.
نظامی.
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس.
مولوی.
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن.
حافظ.
بر من رسواشده ٔ عیب کوش
عیب تو پوشی که توئی عیب پوش.
امیرخسرو (از آنندراج).
گر نظیری شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب مولا را چو پوشد بنده دولتخواه نیست.
نظیری.
پرده ٔ مردم دریدن عیب خود بنمودن است
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش.
صائب.


عیب پوش

عیب پوش. [ع َ / ع ِ] (نف مرکب) عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو:
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیب جوی آن و عیب پوش اینست.
سنائی.
هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او.
خاقانی.
پوست باشد مغز بد را عیب پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش.
مولوی.
کسانی که با ما به خلوت درند
مرا عیب پوش و ثنا گسترند.
سعدی.
بر من رسواشده ٔ عیب کوش
عیب تو پوشی که توئی عیب پوش.
میرخسرو (از آنندراج).
هرکه سخن نشنود ازعیب پوش
خود شود اندر حق خود عیب کوش.
امیرخسرو دهلوی.
دیده ٔ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم.
حافظ.
ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد
آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش.
حافظ.
رندی حافظ نه گناهی است صعب
با کرم پادشه عیب پوش.
حافظ.
پرده ٔ مردم دریدن عیب خود بنمودن است
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش.
صائب.
|| بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود:
نجوشم که خام است جوش همه
زنم دست در عیب پوش همه.
نظامی (از آنندراج).
|| پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء).


رسوا

رسوا. [رُس ْ] (ص) فضیح. (آنندراج) (منتهی الارب) (ارمغان آصفی). بی حرمت و بی عزت و بی آبرو و بدنام و مفتضح. (فرهنگ فارسی معین). مفتضح.کسی که بر بدی آشکار شده، مثال: فلان رسوا شده است وخبر ندارد. (فرهنگ نظام). کیاده. (لغت فرس اسدی، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ نخجوانی). فضوح. مفتضح. (منتهی الارب). خَزی ّ. (یادداشت مؤلف). فضیح. بدنام. معروف به بدی. مشهور به کاری بد. که عیبهای پوشیده ٔ او پیدا و فاش شده است. ننگین. (یادداشت مؤلف):
از جد نیکورای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه.
منوچهری.
راضیم من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف.
مولوی.
خشنودی نگاه نهانی برای غیر
بیزاری تغافل رسوا برای چیست.
ظهوری.
شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت
فصل حسن چمن و لاله ٔ رسوای دلست.
دانش (از آنندراج).
مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن.
؟
دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود
کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود.
؟
- رسوازده، رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته:
رسوازده ٔ زمانه گشته
در رسوایی فسانه گشته.
نظامی.
- رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا، بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. (یادداشت مؤلف).
- رسوا و علالا شدن، همه ٔعیبهای پوشیده ٔ کسی پیدا و فاش شدن. (یادداشت مؤلف).
- رسوا و علالا کردن، فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. (یادداشت مؤلف).
- رسوای خاص و عام شدن، در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. (یادداشت مؤلف):
دارم امید آنکه چو من دربدر شوی
رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی.
کفاش خراسانی.
- امثال:
من که رسوای جهانم غم عالم پشم است. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747).
|| متهم و تهمت زده. (ناظم الاطباء). || کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. (ناظم الاطباء). || زشت. منفور. مکروه. (یادداشت مؤلف). بد. بی ارزش:
گرچه او راست کسوت زیبا
ورچه ما راست خرقه ٔ رسوا.
ابوحنیفه.
آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی به بود از گفته ٔ رسوا.
ناصرخسرو.
وین جان کجا شود چو مجرد شد
وینجا گذاشت این تن رسوا را.
ناصرخسرو.
گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکّر و حلوا بود.
مولوی.
پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود
این بنای خام را پروانه در محفل گذاشت.
صائب تبریزی.
|| مشهور و آشکار. (ناظم الاطباء). به معنی بغایت فاش و آشکار مجاز است، چون: ناله ٔ رسوا و تغافل رسوا و بوی رسوا، و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). به معنی ظاهر هم هست. (از شعوری ج 2 ورق 21). فاش. (ارمغان آصفی). || به معنی شایع است مرکب از بخش «رس » و «وا». (از شعوری ج 2 ورق 21 از چرخیات نظام استرآبادی). ولی در جای دیگر دیده نشد.

حل جدول

فرهنگ عمید

دهل دریده

رسوا، بی‌آبرو، رسواشده،

فرهنگ فارسی هوشیار

نوحه کنان

نیوه کنان مویه کنان مویان زاری کنان غریوان بزرگان لشکر همه هم چنان غریوان و گریان و زاری کنان (فردوسی شاهنامه) (صفت) زاری کنان: رسواشده عریان شده دشمن برو گریان شده خویشان او نوحه کنان بروی اصحاب عزا. (دیوان کبیر‎ 22:1)

معادل ابجد

رسواشده

576

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری